Ahmadi Ainie
ماجرا درون یک پاراگراف
مدرسه هست ودست گرفتن به منظور معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها 1-1:
از خانـه بـه مدرسه
2-1:رابطه پسر بازی
۱ - ۴: قسمت صدوسی وهفت نبرد گله دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از مـیان خاطرات جمعی درهنربخش
عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما
رابطه ایرج مـیرزا وقانون ظروف مرتبط درون فیزیک
دستبرد بـه بوفه مدرسه
شلوار ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله ام ب. قسمت صدوسی وهفت نبرد گله یـه خلیل ومعلم شیمـی ما
مجید وآقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید
۲- شخصیت ها
۲- ۱: راوی ماجرا
ماهی یکبار روضه درخانـه ما
دبستان خیـام درسلسبیل
حبس شدن درون ذغالدانی: کلاس سوم، قسمت صدوسی وهفت نبرد گله دبستان ضرابخا نـه
به چه چیزم مـینازیدم؟
بازیـهای غیر مجازی راوی
عا دله د بهرام گنجینـه
. نسوان خانوادههمسایـه ومن وعادله
دروغ چرا؟ ، نمـیدانم !
پروین کمال
مجید با ه درآبعلی
بازی درمـهمونی هتل کمودر
ژیلا ی کـه درمانگاه تامـین اجتماعی تور شد
! ۲-۲ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
۲-۳: آقای فربیز معلم ادبیـات ۲-۴:
آقای نعمتی مستخدم ۲ -۵:
(our gang) گروه ما
سیـا فانی سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ
سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خونده بود
در وصف حسین کله
زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه
چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
مجید بـه آفرین
مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول"
محمد بیگلری
رضا عنصریـان وعطا روح انگیز
اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان
احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
چوب را کـه ور مـیدارند ...
با آقای نعمتی درون راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمـهر آقای شوقی:
جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟
آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم
اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده !
دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه
----------------------------------------------------------
پیش درون آمد
یـاد گذشته ها آدم را قلقلک مـیدهد, مخصوصا وقتیی حد اقلی از امکانات برایش جورشده وازبخت خوش با آدمـهای باحالیـهم دمخور شده باشد. از ماجراهاو دوستیـهای دوره های بعد ازدبیرستان حتما جداگانـه بگویم ، اینجا مـیخواهم حتی الامکان صحبت را محدودش کنم بـه دبیرستان, آنـهم سیکل دوم یعنی کلاس دهم که تا دوازدهم. زمان ما (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی)، وتا اوائل دهه پنجاه ،تحصیلات که تا دیپلم بـه دو مقطع شش ساله ابتدایی (یـا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) تقسیم مـیشد. موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-به-جلوی" ناخودآگاه هست در برابراین واقعیت کـه آدم مـیفهمد کـه دارد بآخر خط بچگی نزدیک مـیشود. من بنظرم مـیاید نوعی ازاینگونـه برخورد را مـیتوان درگذرازمـیانسالی بـه سنین بالاترهم سراغ کرد. دبیرستان خودش تقسیم مـیشد بـه دودوره سه ساله کـه به آنـها سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند. دردهه پنجاه بود کـه دوازده سال مدرسه بـه سه دوره: ابتدایی راهنمای و متوسطه تقسیم شد. ازسیـا کـه بگذریم سابقه دوستی من با بقیـه بچه ها درحد دو, یـا نـهایتا سه سال بیشتر نیست, اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. بنظرم مـیاد اینکه خل بازیـها وماجراجوئیـهای سیکل دوم دبیرستان بیش ازدیگر دورهای زندگی تو ذهن آدم جا پیدا مـیکند شاید یک دلیلش این باشد کـه دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی مـیشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمـی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه " حسابش مـیکنند. حرفمووارونـه تعبیرنکنین، منظورم اینـه کـه خودت هم ته قلب اتفاقا همـینومـیخوای، اگرچه کـه درظاهرممکنـه یـه جوری وانمود کنی کـه انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمـیکنن بچه هستی "خیلی پکری.". مـیشود گفت یک جورایی خودت هم مـیفهمـی کـه دیگربچه نیستی, اما دلت مـیخواهد وقتی بچگی مـیکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیـاندازی. بقول اون رفیق ترکمون "دلیلشو خودتم مـیدونی دیجه =دیگه". خودتون رو بـه اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومـیگم, اونجا کـه مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده مـیپرسه چرامـیگن "زن گرفتن ولی نمـیگن مرد گرفتن" , طرف هم جواب مـیده "دلیلشو خودتم.... به منظور اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده کـه بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن. لازمـه بگم کـه من این فرصت روتا حدود زیـادی مرهون غیرت ومایـه گذاشتن مادرم ودو-شغله کار پدرم هستم. اگر مـیگویم فرصت وشانس, یعنی مـیفهمم اینرا کـه وقتی شرایط کم وبیش برایی مـهیـا باشد رفقای بسیـارداشتن وشیطنت تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود،درخانواده ای بودم کـه هرروزازجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمـیلرزاند, دغدغه نون وکرایـه خونـه روشونـه های من نبود. اگری توانست مثل حسین مظلومـی همکلاس کلاس هفتمـی ما دردبیرستان علامـه درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت وبرادر هم بدوشش افتاده هنوزحال بگوبخند داشته باشد هنر کرده. یـا اگر مثل مجید بـه آفرین بود جای تحسین دارد. درون پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی از زندگی آنـها غیب اش زده ورفته بوددنبال سرنوشت، افکاروآرمانـهای خودش، و به مادر بپیشنـهاد کرده بود درون پاسخ بـه سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی خود را سر زنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیـه کـه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. که تا حس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک سرگرمـی, چیزیعلم مـیکرد; ازخوندن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"کارون" تاجیک بگیر که تا یـاد کلمات خنده داربه طوطی. ازهمون موقع مادرت بشما گفته باشـه باباتون توآلمان زیرماشین رفته وتو وتوهم فکر کنی حتما بگی "به ارواح خاک بابام" که تا حرفتو باورکنن. اما گویـا روزگار بازی پیچیده تری براتون تدارک کرده بود, یعنی درهمون اوائل پی باشی کل ماجرای زیرماشین رفتن قصه ای بوده کـه باباهه ساخته وت به منظور شما باز خوانی کرده. یعنی همون اوائل غیب شدن (یکی دوبارکلمـه فرارروهم شنیدی) ازپچ وپچ مادرت با بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادره پی باشی کـه وقتی مادرت پشت تلفن بـه بابات گفته "اینجوری کـه نمـیشـه، فکرشو ، این دوتا بچه از من سراغ بابا شونو مـیگیرم، چی بگم؟" بابات جواب داده باشـه "نمـیدونم، اصلا فکر کنین منـهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این باشـه " آره، همـین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین"، بـه همـین سادگی. شاید مادرت هم فهمـیده باشـه کـه تو این قصه رو مـیدونی اما انگارناگفته توافق کرده باشین، کـه "به ارواح خاک بابام" به منظور تو با مسما تره،و اینجوری قصه تصادف هم سر جاش مونده. اما داداش کوچیکترت هیچوقت نتونسته باشـه قبول کنـه, مگه مـیشـه"بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه راست مـیگه چرا مارو نمـیبره سرقبرش، اصلا چرا لباس سیـاه تنش نیست,،وآخرش هم فاجعه درست مـیکنـه ". راستی کـه کمـی مـیتونـه درچنین شرایطی نـه فقط ورزشکارنمونـه ومدل اخلاق وافتادگی ازآب دربیـاد, مجید انقدرخوش روحیـه بود کـه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانـه مـیکرد. که تا حس مـیکرد ماها (یـا خودش) ازدرس خسته شدیم و یـه سرگرمـی چیزی رو علم مـیکرد. . که تا بچه ها از درس خسته مـیشدن ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"کارون" تاجیک ووو روهم با اداها وصداهایی عین خودشون مـیخوند. مـیخوام بگم کـه یـادم هست شرایط نامطلوب خانوادگی کمترین فرصت شیطنت وبچه روازخیلی ازبچه ها دریغ مـیکنـه. نـه اینکه فکر کنید تونازو نعمت بزرگ شده باشم ابدا, من ازکلاس ششم ابتدایی تابستونا با فروش آلاسکا (بستنی پاریس) و بامـیه و این چیزا پول تو جیبی خودمودرمـیآوردم, سیـا همـین امروز (بیستم ماه مـیدوهزارو دوازده) یـادم انداخت کـه تابستون کلاس هشتم تو یک آرایشگاه تو محلمون شاگرد شدم, با روزی پنج ریـال مزد,که البته گاهی انعام هم بان اضافه مـیشد. ازاون شغل چیزیکه بیـادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها مـیگفتند اوستا) پسر تپل دو-سه ساله ای داشت( بچه هایی کـه یک کمـی لپ داشتند واز همسالان خود تپل تر بودند را گامبو یـا خیکی مـیگفتند ) کـه وقتی گریـه مـیکرد اونو مـیداد بغل من ببرمش خونشون تحویل بدم. بچه هه به منظور من سنگین بود وخسته مـیشدم, لجم مـیگرفت وبتلافی یـه جوری بچه معصوم رواذیت مـیکردم (البته طوریکه بچه نفهمـه از کجا خورده، چون درغیراینصورت بـه و باباش مـیگفت و کارم خراب مـیشد)وهمـین موجب خنده من و سیـا بود. درون واقع من اصلا یـادم نبود کـه یک زمانی شاگرد سلمونی هم بوده ام که تا اینکه دیروز یعنی دهم ماه مـی ۲۰۱۲ سیـا داشت بـه شوخی بمن مـیگفت من ازبچگی موذی بازی درمـیاوردم و من درون مخالفت ازش خواستم اگر راست مـیگوید یک نمونـه بیـاورد کـه سیـا همـین ماجرای اذیت بچه اوستای سلمونی روگفت، ودوتایی کلی خندیدیم، البته حتی همون زمان هم هردوتایی مـیدونستیم کـه طفلک بچه هه کـه گناهی نداره واذیت بچه بخاطر بی ملاحظهپدرومادرکار نادرستی هست ازکلاس نـهم ببعد تابستونا توهتل-کافه نادری دربانی مـیکردم ومزد مـیگرفتم, تابستون سال اول دانشگاه هم همـین کاروکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شـهرداری تهران بعنوان کارآموزکمک-ناظر کارمـیکردم (یـادشوهر ام، محمدعلی خان ب. گرامـی کـه این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم بـه بعد ازاون کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومنی کـه دولت هویدا دراختیـار دانشجویـان مـیگذاشت هم برخوردار بودم. یـاد امـیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بـه خیر. مـیتوان گفت هردو رژیم درقتل هویدا متهم اند. او قربانی فرافکنیـهای اطرافیـان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمـینی وترس اطرافیـانش ازسوی دیگر شد. ماجرا درون یک پاراگراف موضوع برمـیگردد بـه سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ مـیلادی) کـه کلاس یـازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش ناحیـه۲ تهران.یکروزصبح کـه داشتم مـیرفتم مدرسه درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم سرم بد جوری خورده بودبه یکی ازاون تیربرق های نفهم سیمانی وسط پیـاده روکه منجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد . درمدرسه چه داستانـها کـه درباب چگونگی رویش اینفقره بادمجان نمـیگفتند اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما کـه ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود برمبنای تجربیـات کارآگاهی ثابت مـیکرد کـه شکل قلنبگی دروسط پیشانی گویـای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن بـه تیرازروی حواس پرتی با تجارب عملی نمـیخواند ومرا به منظور تحقیق وکشف عوامل دست اندر کاراین جرم بـه دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمـها خبر دارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود(یعنی بـه نحوه کشت بادمجان برپیشانیم). حالا کـه این جرم مشمول مرور زمان شده و من دیگرخود را با خطر احضار مجدد باتاق آقای رییس روبرو نمـیبینم درگوشتان اعتراف مـیکنم کـه بقول خواجه شیراز"نظربازی" هم یک جورهایی درتولید ان بادمجان بی تاثیر نبوده است. اما این تراژدی هم مثل فیلمـهای هندی آخرش خوب تمام شد. بـه این معنی کـه منکه بـه خاطرهمـین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیـها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل بیعرضگی و"دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخا لف،انگشتنمای خاص وعام شده بودم، بـه یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم بـه سمبل زرنگی وحاضرجوابی یـه مدرسه. البته این نوبت اوج منـهم مثل همـه چیزای دیگه موقت بود یعنی که تا وقتی کـه ماجرایی به منظور یکی دیگه ازبچه ها کوک بشـه مدرسه هست ودست گرفتن به منظور معلم ومدیر دست گرفتن به منظور معلمـها وبالا و پایین کادر مدرسه گویی بخش مشترک وفرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامـه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول اون دوست آذری مون "هچ وقت تاروخ نشون نداده" کـه شاگردا به منظور معلما دست نگیرن. دراینجا یـادآقای شوقی, معلمـها، وکادر مدرسه بـه خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت به منظور هم مدرسه ایـهای آنزمان. اما قبل از شرح ماجرا شاید بد نباشـه نگاهی بندازیم بـه آنچه کـه اگه آقای شوقی اینجا بودبهش مـیگفت زمـینـه های وقوع جرم یعنی دوتا کلمـه ناقابل درموردشرایط ومحیط آنروزها, شخصیتهای اصلی و مخصوصا آنچه آنروزها بین مادانش آموزان دبیرستانـها, حد اقل پسرانـه ها, رواج دا شت براتون بگم (لابد مـیگین نمردیم و معنی دوتا کلمـه روهم فهمـیدیم). حتما اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, بلکه فکر مـیکنم بیـان همچین داستانی درون کنار یـاد آوری خصوصیـات، روابط، فرهنگ واخلاق رایج بین ما شاگردها وکادرمدرسه مـیتونـه به منظور خواننده معنی پیدا کنـه و جالب بشـه. اگرچه قصدم از این نوشته عمدتا جنبه طنزوشوخی آنست وازشما چه پنـهان زورخودم را زده ام کـه در قالب طنز بمانم، اما مثل اما بضاعت ومـهارت قلمـی لازم برا ی یکار رو درون خود نمـیبینم, کـه حفظ حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرنیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی درون این عرصه حتی درون یک نوشته کوتاه بـه چپ و راست بهر خاشک چنگ مـیاندازند که تا بلکه کلام را بـه پایـان برند ازهمچو من خام قلمـی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه مـیشوم "زرت و زرت"، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یـا روانشناسانـه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم کـه نیست، یـه هوخودش اینجوری مـیشـه، نمـیتونم کـه خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید شما هم مثل من پی خواهید برد کـه دراینگونـه تحلیلها نوشته ام ازنظرشگی ونا-روانی نثروو آبکی بودن معنی بـه سبک یـا ژانربسیـارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیـاسی مملکتمان خیلی نزدیک مـیشود.در اینجورموارد کـه اتفاقا کم هم نیست، بهتر هست شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت های -زنکی دم درکوچه فرض کنید, نـه یک کلمـه بیشترونـه یک کلمـه کمتر (بقول امام خمـینی سابق). خلاصه اینـهمـه زورزدم کـه بگویم اگردرلابهصحبتهایم از دستم درون رفت و "من و ما" را تعمـیم دادم بـه زندگی جوانـهای دبیرستانی متعلق بـه اقشار متوسط-به-پایین آنروزجامعه درتهرانسالهای مـیانی وآخردهه چهل خورشیدی, شما خیلی بـه خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودورو بریـهایم بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر، تازه ممکن هست یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمـی کـه باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درون مدرسه هنربخش دور هم جمع کند, بهی چه مربوط ،درکار خدا کـه دیگر نمـیتوانید اشگل بیـاورید. شایدهم ,،،،اصلا شاید را ولش کن همـین کـه هست را بچسب، زورکه نیست. دست آخر اینکه جای تعجب نیست اگرتشریح محیط آنروزمدرسه وشخصیت ها نسبت بـه شرح ماجرای جنایی-کمدی آنروز کذایی حجم قابل توجهی از این نوشته کوتاه رو بـه خودش اختصاص داده. این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا هست به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم. بدیـهی هست شرایط زندگی درآنزمان به منظور ا ین اقشاراعم اززن ومرد وکودک بسیـارسختترازدهه بعدی بود, اما چیزی کـه ازلابلای این نگاه گذرا بـه گروه بسیـار کوچک اجتماعی هم نمایـان هست اینکه درمـیان همـین اقشار نیزسنگینی بارمشگلات ومصائب مضاعفی کـه بی بندوباریـها یـا بداقبالی ها ممکنست درزندگی بوجود آورند,غالبا بدوش زنان وگاها کودکان مـیافتد بدون اینکه خودنقش چندانی درایجاد ان داشته باشند. فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری همسن های من مـیباید یـادشون بیـاد کـه بچه ها(و حتی آدم بزرگ هایی) بنام هایی مثل "علی کچل , امـیر خله، ممد ریق جوادلالی،مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه ،کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقیشکری،،،، " کـه معمولا از شکل فیزیکی یـا سابقه بیماری ناشی مـیشد صدا مـی. اون بیچاره هاهم اجبارا بـه این القاب چنان عادت مـی کـه بدون این پسوند ها خودشون رو نمـی شناختن. این فرهنگ غلط یعنی ملقب افراد بر مبنای ظواهرو نقص های فیزیکیآنـها معمولا ربطی بـه مدرسه نداشت واز محله و بلکه از خانواده سر چشمـه مـیگرفت. شایدبدون قصد تحقیر, فکر مـی این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک از حسین دوم باشـه, بدون اینکه بـه آزردن احساسات طرف نامـیده شده توجهی داشته باشن. بهر حال خوشبختانـه بابالارفتن سواد عمومـی این روش نامرضیـه هم توسالهای بعدخیلی کمترشد چیز هایی کـه در آموزش و پرورش امروزی (دیگر-آزاری یـا ...) نامـیده مـیشودزمان ما بین هم محلی ها و حتی بستگان امری رایج بود و گاهی ازمحله بـه مدرسه هم درز مـیکرد. خوشبختانـه ما درون مدرسه هنربخش بطور مستقیم با این مساله روبرو نبودیم. دست انداختن همدیگر سرگرمـی رایج بین رفقا اما چیزی کـه به ماجرای ما رابط داره اینکه زمان ماو بین ما اینکه رفقا همدیگر رو بهربهانـه ای دست بندازن نـه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمـی های اصلی مانبود، اینکار بین رفقای نزدیک شدید بود. همـینکه مـیدیدیم یکی زمـین خورده, شلوارش پاره شده، دگمـه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره او مـیشد به منظور مدتی مـیشد مایـه سرگرمـی بقیـه. اما درعین حال اگر یکیمان بـه دلیلی با سرو صورتی کـه نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه مـیامد اول از با داستان سازیـهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش دیگران روبرو مـیشد که تا بعدا دیگران بفهمند کـه آیـامساله ای جدی هم درون کار بوده یـا نـه . جالبه کـه همـه ما بی توجه بـه اینکه رفیقمون ناراحت مـیشـه یـا نـه اینکارو مـیکردیم , بنظرمـیاد اینکه حرفی به منظور خنده و شوخی داشته باشیم برامون مـهمتربود که تا محتوی حرف, اگه یـه وقتی این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمون مـیشد کـه دو روز باهامون حرف نمـیزد، تازه ممکن بود دوزاریمون بیفته کـه زیـاده روی کردیم. البته بین بچه هایی کـه بصورتی خودشان را یک گروه تلقی مـید حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیـهایی کـه گفتم نمـیشد اگرمعلوم مـیشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایـهای دیگر حرفش شده دیگران بـه حمایت ازاو طرف راسر جایش مـینشاندند .و این امری علیحده بحساب مـیامد 1 - محیط و شخصیت ها 1-1: از خانـه بـه مدرسه من از خانـه مان کـه واقع درون بن بست صاحب الزمان کوچه مـیلانی( فکر مـیکنم بعدا شدشـهیدجلالی)که روبروی پارک کمـیل(قبرستان قدیمـی ارامنـه کـه درزمان شاه قرار بود پارک بشود) قرار دا شت مـیامدم چهارراه اناری درون خیـابان نواب, معمولا سیـا هم مـیامدوباهم اتوبوس سوار مـیشدیم و مـیرفتیم بمـیدان ۲۴اسفند( مـیدان مجسمـه کـه تبدیل شد بـه مـیدان انقلاب)وازآنجابعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران ، معمولا سرخیـابان آناتول فرانس درون ظلع شرقی دانشگاه راه را بسمت شمال بطرف خیـابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)مـیپیچیدم.اگر خبری نبود سر خیـابان بزرگمـهرراهرابطرف شرق کج مـیکردیم که تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم و مدرسه ایـهاهم درراه، مـیرفتیم بالاتا برسیم بتقاطع تخت جمشیدوازآنجابطرف شرق تاخیـابان ابوریحان وازآنجایک کمـی برمـیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیـابان بزرگمـهرونـهایتا بمدرسه. 2-1:رابطه پسر با این مقدمـه شروع مـیکنم کـه دران سالها، وحد اقل به منظور -پسرهایی ازطبقه اجتمایی شبیـه ما، شرایط ازجهاتی برعحالا بود، یعنی ازطرف حکومت نـه فقط محدودیت چندانی اعمال نمـیشد کـه رسانـه های عمومـی بـه نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسروبودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیـارشدیدتروامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود. ظاهرا بازپرسی آقای شوقی درون مورد چند و چون ضربه منجر بـه کبودی وسط پیشانی من مستقیما ربطی بـه رابطه پسر(چیزی کـه ما بهش -بازی مـیگفتیم) درون زمان ما نداره و امـیدوارم یـه وقتی فرصت بشـه جداگانـه براتون یکی دونمونـه از شاهکارهای هنری مون درون این مورد رو براتون بگم. اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، خدا وکیلی اش رو بخواین مجرم اصلی رو حتما در همـین حوالی جست. فعلا همچین تلگرافی اشاره مـیکنم که تا بعد: بازیـهای ما بـه لغت امروز بیشتر"مجازی" بود و توراه مدرسه, تو صف اتوبوس, یـا از طریق پشت بام دوردست حاصل مـیامد. . درحاشیـه بگویم عشق بشت بامـی یکی از ورژن (گونـه) رایج عشق بودکه دران دوجوان درنتیجه عملیـات جیمز باندی روحشان را تقدیم هم مـید. مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یـا پشت بام دوردست با هم انجام مـیگرفت .البته اگر یک همسایـه بیشعوربا پهن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمـیکرد. فاصله پشت بامـها غالبا مـیباید بحدی مـیبود کـه معشوقین فقط مـیتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند، گاها دیده شده بود کـه یکی از آنـها بعد ازدیدن قیـافه طرف ازنزدیک کلا منکر مـیشد کـه عاشق ان معشوق شده است. توضیحا حتما بعرض برسانم اینگونـه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد کـه خانـه های دریک کوچه واقع نبودند و چندتا کوچه با هم فاصله مـیداشتند زیرا رد و بدل پیـام با ی کـه هم کوچه یـا مال چندتا خونـه اونطرفترباشـه خیلی خطری بود, یعنی دیریـا زود یـه فضول سروصدا بپا مـیکرد وسروکارآدم با بابای ه, یـا ازهمـه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم ه مـیفتاد. مثلا یـه روز کـه داشتیم طبق معمول همـه روزه مثلا با سیـا مـیرفتیم مدرسه یـا برمـیگشتیم خونـه, توراه یـه دفعه چشم یکی مون "اون وسطی" یـا "قد بلندتره" یـا "روپوش آبیـه" ،،،،رو مـیگرفت ، هرکاری بـه عقلمون مـیرسید مـیکردیم کـه توجهش رو جلب کنیم, وتا زمانی مطمئن نمـیشدیم کـه طرف هم علامت مثبت مـیده ازپا نمـی نشستیم درد سرندم گفتم بد جوری عاشق طرف مـیشدیم و با انواع آرتیست بازیـهایی کـه در آورده بودیم شک نداشتیم کـه طرف هم گلوش پیش ما گیره. از اینجا بـه بعد داستان این عشق بازیـها رو با آب وتاب به منظور بقیـه تو مدرسه تعریف مـیکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقا ت جیمزباندی اسم ه رو یـاد گرفتیم , باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. یـادمون نمـیرفت اضافه کنیم "یـه دفعه کـه از سینما مـیومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره کـه با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". از همـه جالبتراگه رفیقون با کلی مقدمـه چینی وترس ولرزمثلا مـیگفت کـه "پسر خالش کـه با ه هم محله هست دیروزغروب دیده کـه طرف ازبشت بون با یـه پسره"مورس رد و بدل مـیکنـه"ازغیرت رگهای گردنمون سرخ مـیشد واگه تو دهانش نمـیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهر مـیکردیم. اما، اما، اما مـیشد بگی عمده این چیزا تو کله خودمون و بین خودمون (من وسیـا، مثلا) مـیگذشت، گاهی همچین جدی برخورد مـیکردیم کـه باور موم مـیشد اسم ه همونی یـه کـه ما بهش دادیم، اینکه درواقع چی صداش مـیکنن یـا توشناسنامـه اسمش چیـه همچین اهمـیتی نداشت. با جرات مـیتونم بـه جوونـهای امروز بگم بیخود بـه مـهارتهای خودتون دراستفاده ازامکانات "دنیـای مجازی" ننازین, ماخیلی قبل شما وقبل ازورود بشربه عصرتکنولوژی کامپیوتربخش مـهمـی از امورعشقی مون رودر فضای مجازی بـه انجام مـیرسوندیم! اما درعمل معمولا سناریوجوری پیش مـیرفت کـه با معیـارهای امروزی، بفهمـی نفهمـی کمدی بنظرمـیاد. یعنی بعدازهمـه تلاش های جانفرسا درعمل وقتی بجایی مـیرسیدیم کـه برداشتن یکقدم دیگه مستلزم این بود کـه عملا بریم باه حرف بزنیم، بطور ناخوآگاه کاری مـیکردیم کـه یـه جوری کاردرست نشـه. فکر نکنید مساله فقط این بود کـه حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه فکرمـیکردیم بازی با این کارت یعنی دستی دستی خودمون را وارد قماری کـه مـیکنیم کـه نتیجه ای جز باخت به منظور دوطرف ندارد. دوسه امکان بیشتر وجود نداشت: اول اینکه اگه یـه جوری حرف مـیزدیم کـه تو ذوق ه مـیخورد یـا اینکه بهر دلیلی طرف حاضرنمـیشد بیشتربیـاد جلو بدجوری "توسرمون مـیخورد" (تو دبیرستان این اصطلاح رو بلد نبودم: بعد ها ازهرمزکه ازرفقای دوره دانشگاه تهران بود یـاد گرفتم- گاهی تیکه هایی کـه مـیپروند انقدر بد جوری ناب بودن) اما دوم کـه احتمالشم بیشتر بود اینکه اگه ه "راه مـیداد" تازه اونوقت حتما دنبال یک کلکی مـیگشتیم کـه بقول بچه های امروزی چه جوری "دو-دره ش کنیم ". مـیگین چرا؟ خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینـه کـه بگم به منظور پسر- های هم طبقه مانبود ; یعنی اگرهم بود، ما کـه نداشتیم، یـا اینکه اگرهم دری بـه تخته ای مـیخورد وامکاناتش جورمـیشد, تازه حتما کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم. اصلی ترین امکانات فیزیکی بازی سه چیزه: اول, امکان ارتباط به منظور قرار گذاشتن، دوم جای قرار گذاشتن، و سوم یک کمـی پول. البته برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو" هنری استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را مـیتواند پدید بیـاورد، اما من با یک مثل زنده بنام آقا خلیل خودمون مـیتونم خط بطلان بر این تئوری بکشم. عجله نکنید بیـاید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی یم که تا ببینید کـه ماها چه کار دیگه ای مـیتونستیم یم: یک لحظه فکر کنید بـه به امکان اول یعنی همـین یک قلم تلفن ناقابل کـه مثل ریگ دست همـه است، خدا وکیلی آیـا شما امروزه روز مـیتوانستید اصلا با یک پسر سبیل کلفت هم کـه شده بدون تلفن قراربگذارید با کـه پیشکش, بخورد توی سرمن. این یکی کـه دیگر کـه ازضروریـات قرار گذاشتن درجهت منویـات بازیست . یـادتان نرود درصد خیلی کمـی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنـها کـه پولش را داشتند مـیباید ۴-۵ سال درون نوبت مـی ماندند کـه تلفنشان وصل شود. آدمـهای عادی اگر پارتی داشتند ودمـی را درون مخابرات دیده بودند چهار پنج ساله تلفنشان مـیامد،اگر نـه کـه هیچ, فیش نوبت تلفن بسته بـه اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت. از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود کـه تلفن زیـاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با ه ولغو قرارهمچین هم ساده نبود. درمـیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند کـه انـهم عمدتا بـه این خاطربود کـه پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادرهای بزرگتراز خلیل کـه زندگی خود را داشتند به منظور اینکه بتوانند از پدرووبرادرهای کوچکتربا خبر شوندیک خانـه کـه ازقبل دارای تلفن بودرا درخیـابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند. درون حاشیـه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بی داده بودم وقتی ه تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل کـه با شعروادبیـات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ ه را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونـهایتا هم بعداز یکهفته تازه یـادش افتاده بود کـه قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد! اما حالا برسیم بـه امکان دوم یعنی محل قرار: تهران که تا اونجا کـه من مـیدونم فقط دوسه که تا پارک داشت کـه یـا مناسب نبودن یـا ا مـیترسیدن یکی ازآشنا هاشون با یـه پسراونجا بـه بیندشون. با دوست بـه کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل به منظور قریب بـه اتفاق ها گزینـه ای غیر عملی بود درون باب بـه خونـه آوردن ; اولا کـه در نظر داشته باشید کـه اینکارعمدتا بـه قصد "سانفرانسیسکو رفتن"-بقول اسدالله مـیرزای سریـال دایی جان ناپلون- انجام مـیشـه کـه خارج ازمحدوده معنی رایج بازی درآنزمان بود, لاا قل معنایی کـه من یکی از-بازی درذهن داشتم ;اما بـه لحاظ عملی, : از خودم بگم درخانواده ما (یعنی پسره) آوردن یـه غریبه بـه خونـه مورد پذیرش نبود واگر هم مـیبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم کـه مـیبود واتاق جداگانـه هم مـیداشتیم، رفتن بـه خونـه ای کـه پسره تعیین مـیکرد به منظور ای معمولی بلحاظ ذهنی چندان قا بل پذیرش نبود(چه جوری بگم شاید احساس مـی سبک مـیشن، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشون رو راحت دراختیـارپسره مـیذارن، احساس فریب خوردگی بهشون دست مـیداد، چه مـیدونم ). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومـی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمـهوری اسلامـی اینگونـه مسائل درذهن بسیـاری ازازوپسرهاوخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن هست اما داریم درون باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف مـیزنیم نـه نیم قرن بعد از ان کـه امروز باشد.برای اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم کـه مشگل این نبود کـه فقطها خانـه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر مـیشنیدیم فلانی ه را بـه خانـه ،بدون اینکه هیچ نیـازی بـه دلیل دیگری باشد اولین چیزی کـه به ذهنمان خطورمـیکرد رابطه ولذا "خراب بودن" ه بود, خلاصه کـه همان معنای "خا نم بازی"مطرح مـیشد نـه دوست . آنطرف قضیـه, یعنی خانـه ه رفتن را کـه نمـیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمـیشد تصوررفتن بـه نزدیکی محله ه را بخود راه داد. جالب اینکه حتی درون سال ۲۰۰۸ بود کـه درناف امریکا، با گوشـهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم کـه درارتباط با بوی-فرند ش مـیگفت من اجازه نمـیدم "یـه نره خر"را همـینجوری بیـاورد توی این خانـه "طویله کـه نیست ". البته پسرهمـین دوست عزیز ما اززمان دبیرستان که تا حالا دوست هایش را بخانـه مـی آورده که تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. هم کلی قربان صدقه شان مـیرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن بـه توصیـه مـیکند دراتاق به منظور آنـها نـهار یـا عصرانـه ببرد! البته درون ظاهر مـیگوید نمـیخواهد درس آنـها بخاطریـه لقمـه غذا قطع شود ولی الهام کـه همان مربوطه باشد معتقد هست بابا ازهروکرهای آنـهاسرغذا خوشش نمـیاید , برگردم بـه ان سالها واین پندارکه ی بخواهد پسری را بـه خانـه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتر ه باپسری دیده مـیشدچشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله ه بـه غیرتشان برمـیخورد,آخر"چغندر کـه نبودند" ازجنس نر بودند کـه که لابد که تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمـید نمـیباید ازپای بنشینند. فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله مـیخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنـها وها آتیششان تند تربود واصرارداشتند کـه لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ ه معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمـیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یـا درخت سرکوچه آویزان نمـید آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانـهاباقی مـیماند. بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامـه خودم (اتفاقا بعد ازآمدن دکترولایتی بـه وزارتخارجه یک کاره ای شد شاید بخاطر همـین استعداد ذاتی خودش مدتی شد مون امور قردادهای خارجی وزارت نفت) یکروز توی اتوبوس بلند بلند آقایمایی هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب مـیکرد به منظور اینکه گویـا اسد اله قهوه چی بـه پدرش گفته بود کـه بزرگمایی رو دم"باب همایون" با یـه پسره دیده. تازه من فکر مـیکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بود ومـیگفت هری بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه. ازنظراویک مسلمان واقعیی هست که علیـه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهر کاری را د وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده است. انواع حرفها رومـیزد بلکه یـه کاری کنـه کـه پدرها اجازه ندن اشون بی چادربیـان بیرون، آقایمایی هم خودش دبیر بودوبه این شرو ورها تن نمـیداد . درحاشیـه بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود. اما فقط بعد ازانقلاب بود کـه عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, کـه نمونـه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم کشف شد وتا آنجا کـه مـیدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویـا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود. کافی شاپ و و تریـا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونـهایی هم کـه بود درتوان جیب ما نبود و لذا بلد هم نبودیم و نـهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریـها سروکار داشتیم. خب حالا مـیمونـه فقط دو سه که تا سینما تو تمام تهرون کـه انـهم با توجه بـه پول توجیبی محدودی کـه ما ها داشتیم من یکی کـه ترجیح مـیدادم با ان پول همراه دوسه که تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یـا مردم آزاری غش وغش بخندیم که تا اینکه کناریک بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم بـه این باشد کـه بعدازتمام شدن فیلم حتما چه حرفی بـه طرف ب یـان. ه این ترتیب مـیبینید کـه اگر شما هم درون موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" مـیشدکه درعمل همـینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده قضیـه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید حتما بروید با ه "حرف بزنید" آنوقت شماهم بـه این نتیجه مـیرسیدید کـه اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نـه سفت. بازی اول لازمـه روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیـه . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهمون قسمت آخر یعنی توی "بازی"مستتره. بـه زبان ادبی بگویم , -بازی کـه بازی وهیجاننباشد خیلی بی مزه مـیشود. یعنی -بازی هرچی کـه هست حتما بازیباشـه، مثل قمار بازی مثل شـهر بازی، بازی هم حتما همراه باشد با خطر "اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن. نباید -بازی را(حداقل آنجور کـه من یکی مـیفهمـیدم) باآن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام مـیگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن یـه جورایی با هم فرق اساسی دارند. این تفاوت درون جدی بودن هم بد جوری بستگی دارد بـه اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد. این مرز بین شوخی و جدی بـه بیـان هگل فیلسوف آلمانی خیلی دیـالکتیکی ست. یعنی بازی کـه از اسمش هم معلوم هست بقصد بازی شروع مـیشود، مـیتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یـا ازدواج حتی کتک کاری و اینجور خل بازیـهابیـانجامد. درمقابل خانم بازی کـه ازهمان اول با هدف جدی کـه قبلا گفتم انجام مـیگیرد, غالباخیلی بیشتر بـه بازی شبیـه است, یعنی "گیم" کـه تمام شد, بازیکنان مـیروند بـه رختکن، که تا اینکه طرفین آیـا بروند سرگیم بعد آیـا نروند. آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من بازی یعنی اینکه پسره با ه رفیق مـیشـه، مـیرن یـه جایی مـیشینن (حالا یـا وای مـیسن) نگاه مـیکنن بـه گل ودرخت، جوک مـیگن و مـیخندن حتی اگه بی مزه باشـه. اگه تلفن مـیداشتن (زمان مارو مـیگم حالا کـه همـه تلفن دارن) ودوروبری ها خونـه نمـیبودن,مـیتونستن که تا زمانیکه یـه سرخرپیدا بشـه باهم یـه ریزحرف بزنن. مـهمترین مشخصه بازی اینـه کـه دوطرف بتونن درمورد چیزایی کـه هیچ اهمـیتی نداره ویک دریکملیون هم تاثیری درزندگی شون نداره همچین جدی صحبت کنن کـه اگهی ندونـه فکرکنـه دارن سرعروسی مجدد یـا باباشون حرف مـیزنن. من ازتماشای گوگوش خیلی کیف مـیکردم، مـیگین خب گودرزی چه ربطی بـه آقای شقاقی داره، مـیگم بعله کـه داره آن دو نفر درون اداره همکار بودن. از شوخی گذاشته بنظرم گوگوش یکی از بااستعداد ترین هنرمندان مابود. مـهمترین دلیلم اینـه کـه گوگوش نـه فقط شعرهایی کـه کم وبیش معنی داشتن رو خوب مـیخوند، بلکه مـیتونست بی سروته ترین سروده ها روهم آنچنان با تمام وجود بخونـه کـه شنونده وتماشاچی کف کنـه از لطافت کلمات ودیگه بـه معنی جمله ها فکر نکنـه . گوگوش خودش کلماتو حس مـیکردو با تمام وجود این احساسشو رو بـه دیگران منتقل مـیکرد. برگردم سرلازمات بازی بـه همون معنی کـه من از این کلمـه مـیفهمـیدم : به منظور بازی نـه فقط حتما آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشـه، بلکه حتما این توانایی روداشته باشـه کـه ساعتها وبطور خیلی جدی درون مورد این چیزا حرف بزنـه. بعنوان یک مثال کوچک مـیگم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "اقبال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشـه افلاطون هم کـه باشـه, عمرا اگه بتونـه باز بشـه. بابا معلومـه دیگه حتما بتونی یـه جوری بگی اونایی کـه تو خرداد بـه دنیـا اومدن چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچی بتونی ازروی خطهای کف دست یـا پیشونی بیشتردرمورد ه بگی جذابیت ات بیشتر مـیشـه، یـه جورایی مثل "کوبیده اضافی". اینکه درون مورد طلاق ودوست- یـا دوست-پسرو مـهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها ) بدونی کـه ازنون شب هم واجب تره, البته حرف زدن درون مورد روانشناسی هم مـهمـه. دربرخی روایـات آمده کـه "روداشتن" ازاصلیترین ابزار بازیست، اما من مـیگویم "رو یک ابزاریونیورسال" هست " چیزی درون ردیف آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشـه: درتجارت، درون اداره، توی اتوبوس، تقریبا همـه جا خراب مـیکند ، اینکه مختص بازی نیست. روایت مستند داریم کـه پسرهای بسیـار"رودار" بوده اند کـه دربازی گند زده اند, یعنی اگر که تا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بـه سومـی نکشیده. حالا کـه قرار شد کلاسمون تضمـینی باشـه دوتا کلمـه هم درون مورد کاری کـه اگر انجام بدهی مـیشود گفت بطور تضمـینی زده ای توی ذوق ه برایتان بگویم وخلاص: احمقترین پسرها اونـهایی هستن کـه بخواهند ازدرس ونمره های خوبشان بعنوان ابزار بازی استفاده کنند. ددربخش مربوط بـه معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم) چشمـه هایی کـه درآن مثلا جرات کرده بودم از حیطه مجازی قدم بـه بازی عملی بگذارم را خواهم گفت که تا برایتان روشن بشود کـه چرا گفتم اگر ما درون همان مرحله مجازی درون جا مـیزدیم سنگین تر بود. ۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش دبیرستان ما کمـی پایینتراز مـیدان کاخ(فلسطین کنونی)در خیـابان بزرگمـهر مابین خیـابان کاخ وخیـابان صبای شمالی قرارداشت کـه خیـابان نسبتا باریکی مابین خیـابانـهای کاخ وپهلوی(ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود دبیرستان خودش بـه دو دوره سه ساله کـه بان سیکل اول وسیکل دوم مـیگفتند تقسیم مـیشد کـه این دبیرستان هم به منظور سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم به منظور هر سال یک کلاس رشته ریـاضی و یکی به منظور رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله کـه قبلا خانـه ای اشرافی بوده و مـیباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویـا خانواده اش بـه آموزش و پرورش یـا شـهرداری اهدا شده باشد. دردسرتان ندهم طبقه زیرین،اول ودوم وسوم ساختمان هرکدام۵-۶اتاق بزرگ، دو سه تاانباری(اتاق کوچکتروبی پنجره)وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بودکه راههای ورود بـه آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند. کلاس ما درون طبقه زیرزمـین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیـاط بودولی ازپنجره هایش مـیشد حیـاط را دید زد. درون ورودی این کلاس چوبی ودارای پنجره هایی با شیشـه های مشجر بود. داشت یـادم مـیرفت کـه بگم "تیغی زدن" سراینکه سایـه ایکه پشت شیشـه ازراهرو رد مـیشـه کیـه از راهای رفع یکنواختی درس بود. حتما یـادتون مـیاد کـه تیغی زدن یعنی سر پول بازی یـا شرطبندی حیـا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشـه جنوب غربی وآبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود بـه دیوار بسیـار بلندی کـه حیـاط ماراازعمارت مرموز بغلی جدامـیکرد. مـیله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایـه نصب شده بودند. دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیـایی اش درون حوالی مـیدان کاخ ( کـه ازاغلب نقاط شمال وجنوب شـهر با یک اتوبوس قابل دسترس بود). از مـیان خاطرات جمعی درون هنربخش عمارت اسرار آمـیزبغل مدرسه ما دیوار شرقی مدرسه هنربخش بـه یک ملک قدیمـی بزرگ چسبیده بود کـه ازآنجاکه جذابیت خاصی به منظور مانداشت چیزی درموردش بیـادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود بـه یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند کـه دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمـیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود کـه کشف کنیم چی بـه چیـه. دقیقا یـادم نیست اما فکر مـیکنم اول خلیل پیشنـهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیـاط وباون بهانـه بریم سراغش. البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی بـه شیشـه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیـاد کم نبود. یـادم مـیاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومـیشناخت ازمسعود معینی کـه فوتبالیست خوبی بود خواست اینکاروه کـه اونم بی خبرازبرنامـه ما اینکارو کرد. مسعودو برادربزرگترش فریدون معینی وهردوفوتبالیست درون حد تیم ملی بودند. اگر اشتباه نکنم غلام وفاخواه هم شاگرد مدرسه هنربخش بود ولی یک کمـی بزرگتر بود. اینـها ازسرقفلیـهای مدرسه و بحق مایـه مباهات آقای شوقی بودند. . یکی دوباراول کـه اینکارو کردیم عالعملی ازباغ همسایـه ندیدیم وتوپ ملاخورشد. وقتی به منظور اینکاردست بدامن آقای شوقی شدیم اول با همان ژست مخصوصش گفت کـه آنـها بیخودکرده اند کـه توپ مدرسه راپس نمـیدهند وتوصیـه کرد ما کاری نکنیم که تا او خودش توپ را بعد بگیرد. اما خبری نشدو دوروزبعدکه درحیـاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مـهم نیست دستور مـیدم دوتا توپ نو به منظور مدرسه بخرند" بعدش با زبانی کـه گویـارمزی را برایمان مـیگشایدگفت بـه اطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بـه دربار)وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی مـیکنند و تاکید کرد شنیده دهن بـه دهن شدن با اینـهابرای هرآدمـی خطرناک هست وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیـافتد. این قصه بچه گانـه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد کـه انگاری شغل اصلیمون حل این معما باشـه. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامـه ای کـه با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم بـه اتاقی درکنج شمال غربی طبقه دوم کـه کمتردیده بودیمـیرفت وآمد کنـه و از پرونده ,کتاب کهنـه ها, ورقه امتحانی بگیر که تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنـه نردبون زوار درون رفته و خلاصه هر جور خنذر پنذری کـه احتمال استفاده مجددازاون "به سمت صفر مـیل کرده" بود -آقای شـهاب معلم مثلثات مااصطلاح بسمت صفر مـیل رو خیلی دوست داشت - ]منم مردم واسه یک لقمـه حاشیـه رفتن: این جمله هرمز قاضی همکلاسی دانشگاه تهران رو یـادم آورداین پسر گاهی تشبیـهات نابی بکار مـیبره:مثلا زمانی کـه من خیلی لاغر شده بودم مـیگفت بابااین عینی "بسمت نخ مـیل کرده"، یـا مثلا تازگی بعد ازاینکه بچه ها شون رفتن دنبال زندگی خودشون واونـها هم مثل ما تنـها شدن از ساکرامنتو بهش زنگ زدم وپرسیدم حالا شما مادام-مسیو چیکار مـیکنین؟ درجواب گفت هیچی بازنشسته شدیم "مـیشینیم همدیگه رو مـی شمریم" کـه یکی مون گم وگور نشـه] . برگردم سر موضوع:این اتاق به منظور اینکه بشـه ازش بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیـاط خلوت بودواز بیرونی مارو نمـیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیـات ضربتی مارییس وکادر دبیرستان سراغش بیـان کم بود.سوم اینکهپنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمـی داشت کـه آدم راحت مـیتونست روش وایسه وحتی راه بره(قبول بسته باینکه آدمـه چقدر از بلندی بترسه-سیـا کـه یـادش بـه خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود کـه جرات نمـیکرد حتی از پنجره اتاق خودش درون طبقه دوم پایین رو نگاه کنـه ببینـه کیـه پشت درزنگ مـیزنـه). بالاخره مـهمتراز همـه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمون مربوطه. یعنی ممکن بودآدم(البته با کمـی آرتیست بازی)بتونـه خودشو برسونـه بـه پشت بام بغلی وازاونجا نـه فقط حیـاط رو دید بزنـه بلکه امکان پایین رفتن از طریق درخر پشته وراه پله ها روهم مـیشد ارزیـابی کرد. اینکه دیگه "کاری نداشت", مـیگفتیم بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد کـه "هیچی نیست". مگه نـه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیـهامون درقایم شدن ازدست، بابابزرگ،مادربزرگ، وحتی پدرومادر همسایـه رو برخ همدیگه کشیده بودیم دوتا ازبچه ها کـه کوهنورد بودن(سه یـا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودن اما خیلی با ما دمخور بودن ) روز بعدطناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشون بیـارن بعد تصمـیم بگیریم چند نفر حتما برن بالا. روز بعد کـه وسایل آماده شد فهمـیدیم کـه اول حتما چنگک و طناب بـه لبه پشتبوم گیر انداخته بشـه بعد یـه نفر دیگههره پایینی قلاب بگیره و اونیکه قراره بره بالا حتما در حالیکه طناب رو دور کمرش گره زده پاها شو روی شونـه نفری کـه قلاب گرفته بذاره و خودشو بکشونـه روی هره پنجره طبقه سوم، تازه از اونجا طناب دوم رو کـه قبلا با چنگک روی لبه پوشتبون همسایـه محکم شده بگیره و از اونجا بـه بعد تنـهایی خودشو بالا بکشـه. نفر اول کـه مـیرفت بالا راه به منظور نفریـانفرات بعدی خیلی ساده تر مـیشد. از شما چه پنـهون من ومجید کـه ماستها روکیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمون نمـیاوردیم،ناصر سبیل کـه ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمـیام تو پوشتبون خونـه مردم ودید ب". سیـا هم کـه اونروز حتما حتما با مادر بزرگش مـیرفت دکتر! کـه اتفاقا بد هم نبود چون اگه مـیبودهی ایـه یـاس مـیخوند. درون واقع بجز خلیل بقیـه بچه ها رفقایی خارج از دسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمـیکنـه واگه یـه وقت رییسی,ی از قضیـه باخبر بشـه پای خودشو مـیکشـه کناروومدعی مـیشـه یکی ازماها کلیداون انباروازش بلندکردیم, کـه ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانـه نعمتی اون یکی دوروز هم بد جوری سرگرم امور بوفه بود، اگر مـیومد و مـیدیدکه اینکاربه اینـهمـه دنگ وفنگ احتیـاج داره وهمچین هم بیخطر نیست از ترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشـه ومسولیت گردنشو بگیره سرو صدا راه مـینداخت و جلوی کارو مـیگرفت. البته یکی از مشگلات این بود کـه باید مطمئن مـیشدیم کـه طی جریـان عملیـاتی از توی اتاق بالایی بچه هایی کـه بالا مـیرفتن رو نبینـه کـه برای اونم برنامـه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومـهارتی کـه بقیـه روحیرون کرده بود خودشونو رسوندن بـه بالای پشت بوم وازآنجا گزارش دادندکه هرچه نگاه مـیکننداثری از توپ نمـی بینند. قرار شدیکی ازآنـهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمـین صحبت بودیم کـه آقای نعمتی خبررساند کـه هوا پسه وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم. با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را بـه نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیـه عملیـات رابه دو روزبعدیعنی بـه پنج شنبه بعداز ظهر کـه همـه مـیدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه درون اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل مـیشدند موکول شود. روزبعد یـا فردای ان روز بود اول صبح کـه وارد مدرسه شدیمفهمـیدیم بالای دیواررا شبانـه توری و سیم خاردار کشیده اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمز باندی ما را تحریک کرد . فردای انروزبود,اول صبح کـه واردمدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرنا کـه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم و وقتی اصرار دیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم" البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بـه ما (من، سیـا و مجید) رساند کـه این ملک حتمامربوط بـه ساواک ( سازمان امنیت) هست که توانسته اند شبانـه روی دیوارش سیم خار دار بکشند، و حتی گفت مکن هست اگر باردیگر اینکار را یم با تیربزنندمان و یـا اینکه شاید دو سه نفرکه محرک دیگران هستند را بدزدند وجسدمان را گم و گور کنند. فکر مـیکنم ممد از یک خانواده سیـاسی بود بنابرین از یکطرف زودتر ازدیگران بـه این چیزا بو مـیبردوازطرف دیگه بـه راحتی بـه دیگرا ن اطمـینان نمـیکرد. ما اونروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم کـه جایی بـه اسم ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست کـه کارش اینستکه کـه مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنـها را چاق کند، ما هم چون وارد این مقوله نمـیشدیم بعد دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم . سالها بعد درون دانشگاه بود کـه پی بردیم درون کشور ما هرآدمـی کـه به سیـاست علاقه نشان مـیدهد باجبار مـیباید دربرخورد با دیگران با احتیـاط برخورد کند. تازه آنوقت بود کـه من وسیـا فهمـیدیم اطمـینان ن محمد بـه ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نـه بلحاظ ملاحضات سیـاسی. آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی بـه این عمارت درون حکم بازی با دم شیر است. صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونـه گفت تمام شب را "چش بسته" درون یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن کـه "این بچه مدرسه ایـها بـه تحریک من وپسروم کـه دانشجوهستن اینکارا رومـیکنن وتهدیدش کـه ازفردا بـه ازای هر یک دانش آموزی کـه به آنجا سرک بکشد آنـها یکی ازبچه هاشومـیبرن "زیراخیـه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریـه افتاد والتماس مـیکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونـه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم کـه شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند که تا ما را بترسانند, ناصر تازگیـها با پسری بنام سعید کـه مـیگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمـیت قضیـه بشـه, همگی پذیرفتیم کـه تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمـیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری کـه بعد فرمانده شـهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامـیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانـه اعدام شد. ناصر ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم . .بعد از برگشتن ازامریکا, فکر مـیکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم کـه یک ژیـان قرمز رنگ بود ازخانـه درون خیـابان نادری قصد رفتن بـه تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی کـه رد شدم فیل ام یـاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیـابان بزرگمـهر فرمان ژیـان را بـه چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شـهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشـه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر مـیامدانرا نیمـه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیـاط بـه محل نگهداری ماشینـهای اسقاطی تبدیل شده رابطه ایرج مـیرزا وقانون ظروف مرتبط درون فیزیک یکروزیکی ازبچه ها (فکر مـیکنم ناصرجهان) هزلیـات ایرج مـیرزا را آورده بود و ما با اشتیـاق شعرها را مـیخواندیم. آنروزفیزیک داشتیم وآقای مستقیمـی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنـهار کـه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی بـه جاهای خوبش مـیرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند مـیخواندیم که تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنـه ندا مـیدادیم آنـها خودشان یواشکی سرک بکشند. یـادم نیست درسمان بـه چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهمـین شعری را کـه ما داشتیم مـیخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد کـه اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو مـیشدید وهیچ جوری ممکن نبود یـادتان بیـایداقا ی مستقیمـی آنروز کذایی داشت چه مبحثی از فیزیک را درس مـیداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته فهمـیدم آقای مستقیمـی خیلی جدی داشت راجع قانون ظر وف-مرتبطه هم حرف مـیزد. خودتان را بـه انراه نزنید، حتما که تا حالا فهمـیده اید کـه منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را مـیگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود. خلاصه داستان شعرایرج اینکه: یکروزشاعراتفاقا توی راه پله ها برمـیخورد بـه یک طناز عشوه گرکه اتفاقا باحجاب وخیلی هم "مومنـه" بوده است. هی از"تیکه هه" طنازی, وهی تمجید وتملقازبر و رو واندام خانمـه کـه ایرج عین ریگدست وپای پایش مـیریخته. خب معلوم هست "مومنـه" کـه جای خود دارد اگرایرج ان وصفها یشرا روی بت سنگی هم مـیگذاشت سنگه هم بفهمـی نفهمـی شروع مـیکرد بـه یک چیزیش شدن، وبقیـه اش را خودتان مـیتوانید حدس بزنید، تازه اگرتاحالا ده بارنخوانده باشید. من وخسرورسیده بودیم بآنجا کـه ایرج طاقت نمـیآورد ودست مـیبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنـه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیـامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن حتما با هرچیزی کـه دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود مـیگفته: امکان ندارد اجازه بدهم، روسری کـه هیچ، اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم مـیپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ مـیکنم. بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامـیچسبد، وحتی درون یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش را هم محکم روی رو سریش مـیپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود مـیگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنـه را ماساژ مـیداده این بیت را خطاب بـه خانمـه صادر مـینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر کـه من صورت دهم کارخود اززیر". زیـاد کش اش ندهم, ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر مـیرفتیم, شعرها برایمانـهیجان انگیز ترمـیشد. یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت شـهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت بـه حضورمان درون کلاس ودرس معلم ناهشیـار ترمـیشدیم . وقتی بـه نزدیکیـهای ان بیت رسیدیم کـه ایرج تلاشـهایش بثمر مـینشیند, واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" کـه دربرابر خود مـیدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یـاد بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمـی دارد گلوی خودش را پاره مـیکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم درون همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا مـیشوند بلکه بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است, یـا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی یوتیوب فرض کرده باشند. همـین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب گردیده بودمعلم پی ببرد کـه لابد درنیمکت ما خبری هست که "ان ها" انجوری بـه ان خیره شده اند. خلاصه معلم هم بجای اینکه طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنـها، یـا اینکه حد اقل سرآنـها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیر مـیکنند . درحین پیشرویـهای آقای مستقیمـی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه مـیشوند، وپیش از رسیدن معلم سرجای خودشان مـینشینند، صم وبکم، انگارنـه انگار، تازه زل هم مـیزنند تو چشمـهای آقاکه یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". ابلهانـه ترآنکه, فکرکرده اند اگربخواهند با سقلمـه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور مـیشوند تکان بخورند وآقا بـه خودشان هم شک مـیکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند. گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی نبودیم کـه با یک سقلمـه آبکی یـا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمـه-خلسه ای کـه داشتیم بـه داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود مـیمانیم که تا آقا برسد بالای سرمان و ما را درحین ارتکاب جرم دستگیر کند. خلاصه ما دوتا بیخبرازهمـه جا، حداقل من خودم را مـیگویم، هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم کـه یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را مـی پیچاند، وتا بـه خودم بیـایم دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب بـه سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را کـه سا لها گوشـه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". بعد ازان "مادوتا الاغ" بعلاوه ان هفت که تا " "را کـه موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون مـیرفتیم بصراحت روشن نمود کـه ما دوتا "کره خر" را که تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیـاورده ایم بـه کلاسش راه نخواهد داد. حتما اضافه کنم آنزمان خیلی ازمعلمـها (و پدرهاومادرهاو کلا بزرگتر ها و بقیـه ) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمـینمودند . خیلی سال هست توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امـیدوارم این سنت باستانی کـه لابد یـادگارحیوان-دوستی نیـاکان ما ایرانیـها هست همچنان پا برجا مانده باشد!! نکته اصلی درون اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیـاط مدرسه، درحالیکه همان زمانبچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیـاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیـه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان کـه که ازقبل دل پری ازآقای نعمتی داشتند ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشـه ای کـه از قبل توسط علی بختیـاری طراحی شده بود بـه بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیـهای بی زبان خالی نمودند. دستبرد بـه بوفه مدرسه علی بختیـارنژاد همـیشـه کت شلواراتو-کرده مـیپوشید وتازگیـها هم خیلی بیش ازقبل روی روغن-زنی ومرتب موهایش کار مـیکرد وسواس بخرج مـیداد. تقریبا مـیشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یـا بادی، چیزی موهایش را بهم نریزد، واگر چنین مـیشد فورا اری مـیرفت اینـه گرد وشانـه اش ریزش را از جیب بغل درون مـیآورد وبا "تف" هم کـه شده موهایش را جلا مـیداد. علی درظاهربسیـار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بودی اورا دریک ماجراجویی بچه ها کـه مستلزم شیطانی عملی باشد ویـا کاری کـه نیـاز بـه درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتری ممکن بود فکر کند علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایـه مدرسه یـا ناخنک زدن بـه بوفه مشارکت دارد ، اینرا گفتم کـه با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید. اما جالب اینجاست کـه علی درطراحی نقشـه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمـه بود، بدش هم نمـیومد بچه ها درموردشمثل رئیس گانگستر های فیلم ها فکرکنند. آقای نعمتی دریکی دوهفته پیش ازاخراج ماهاازکلاس چند تاچشمـه آمده بود کـه دو-سه که تا از بچه ها ازدستش پکر بودند. نعمتی همراه شریفی, یکی دیگه از مستخدم ها, بوفه مدرسه رومـیگردوندند. مـیگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینی جات تازه با نعمتیـه، ساندویچ هم با اون یکی بقیـه چیزا هم بـه اشتراک. بچه ها بـه توافق رسیده بودن حتما یـه دفه دیگه خدمات پونجیک ها رسید که تا نعمتی حساب دستش بیـادو روش کم بشـه. طبق نقشـه علی دراولین فرصت مناسب حتما یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیـها رواز پنجره کیوسگ کش مـیرفت، دست بدست مـیکرد بـه سه نفر دیگه از بچه ها، یک نفرپله ورودی کشیک مـیداد کـه خطر وبه بقیـه ندا بده. علی خودش دریک جای مناسب عملیـات رو رهبری مـیکرد. خب نفراول کـه از بوفه بلند مـیکنـه معلوم بود, خلیل. نقش من وسیـا کـه تو اینکارا خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازاونطرف حیـاط ایوون بالا رو بپائیم, واگهی سرک کشید بـه بقیـه ندا بدیم، من طرف آبخوری, سیـا هم طرف مخالف. درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیـاط پلاس بودند. منـهم فکر کردم بد نشدآنـها گم وگور مـیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون مـیمانم، اما گویـا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامـه مرحوم دکتر بسیطی "همـه بلاها حتما سر من کارگر بی احتیـاط و حرف نشنو مـیامد" من داشتم کنار آبخوری ها درحیـاط به منظور خودم قدم مـیزدم, اصلا یـاد جریـان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید کـه عملیـات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یـادش رفته پنجره بوفه رو ببنده. آقای نعمتی کـه بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک مـیکشد وبو مـیبرد کـه ماجرایی درجریـان است، بیشتر کـه دقت مـیکند مـیتواند دوتا از بچه ها را کـه در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همـین. نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را دیده و آنـها را بـه اسم نمـیشناسد. بهر حال به منظور پیدا دزد هابسرعت جریـان را بـه آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویـه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نـه گذاشته بود ونـه برداشته بودکه "احمدی کـه دم آبخوریـها ی توی حیـاط قدم مـیزده حتما سارقین را دیده" . درنتیجه من بـه دو"اتهام " بـه دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیـاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانـه پرسید "احمدی جان شما بـه چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو د؟" جواب دادم "آقا تقریبا" کـه آقای شوقی گفت "آفرین بـه شما جوان راستگو" ولی بعد کـه اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم کـه "آقا بمن چه مربوط" هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان مـی آورد کـه ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم کـه مجرمـین را معرفی کنم. شلوار ب. ام ب. یـه خلیل ومعلم شیمـی ما معلم شیمـی ما آقای کلانتری مورد معلمـی بود کـه به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمـها درس خودش را خیلی جدی مـیگرفت. آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت کـه درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی کـه سعی مـیکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمـهای بی ریشـه ای هستند. ازانگروه ترکها بود کـه معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همـه ایرانیـهاست اما این دلیل نمـیشود فکر کنیم همـه حتما فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم مـیکرد اما بنظر مـیرسید زبان شوخی تهرانیـها برایش چندان روان نیست. چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت بـه حرف بچه ها یـا حرف یکی ازهمکاران دردفتر شدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت مـیکردیم بنظرماعصبانیت اش چندان موردی نداشته یـا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی مـیشد. بنظر مـیامد اوبیش ازحد نسبت بـه اینکهی فکر کند اومطلبی را نمـیفهمد حساسیت دارد. بگذریم آقای کلانتری با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم مـیانـه ای نداشت، درضمن ورزشکار, قوی الجثه و وزنـه بردارهم بود. بچه ها یـاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال مـیکنند حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیـاورندوسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود کـه " یـا "آقا سوالم اینکه شما مـیگی نیست" تکرار نکنند چون اگرچنین مـیگفتندهنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب مـیداد کـه منظوراورا فهمـیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمز کـه نیستم"، عصبانیت خود را نشان مـیداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره درون رفت کـه اورا کتک زد. البته چون آدم مـهربانی بود بعد ازیکی دودقیقه پشیمان شد, ازشاگرده معذرت خواست وتا آخر زنگ سعی مـیکرد ازدل پسره درون بیـاورد. گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین و صادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اما عضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته (که بنظرما همـین کاراته ابجای اینکه موجب پختگی او درون برخوردها بشود ،گویی او را به منظور سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک مـیداد. اما یکی ازمـهمتری خصوصیـاتش این بود کـه بی توجه بـه شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج مـیشد. ضررهایی کـه ازدهن لقی هایش مـیدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی مـیپوشید کـه بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنـه،بلند بودند. یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده . خشتک ان شلوار چنان کـه افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود کـه باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلود اش بیرون مـیافتاد. پیراهن چسبانش هم بـه اندازه کافی به منظور نوک ها ونافش جا نداشت طوریکه نافش ازلای دکمـه ها بیرون مـیزد، دکمـه یقه ها را هم که تا زیر ها بازمـیگذاشت. ناصر مـیگفت " اه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده را حالم بهم خورد. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود کـه خلیل خودش را شکل "بچه مزلف ها" کرده است. اما خلیل بـه محض اینکه اولین نفرازبچه ها با پوزخند بـه ان شلوارش نگاه کرده درجواب گفته بود "چیـه شلوار "ب. ام ب." پوشیده است- [شما درون گوشتان را بگیرید، به منظور یکی دونفری کـه ازبین خواننده ها ممکن هست این "اکرونیم" را ندانند مـیگویم کـه ب.ام ب. از حروف اول جمله "بیـا منو " تشکیل مـیشود- ببینم بـه خیرگذشت؟،ی ازشنیدن ودیدن این جمله زشت کوری،کری, چلاقی، چیزی کـه نشده؟ الحمدلله ]. این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام کـه ان شلوار بپایش بود ادامـه داشت, بنظرمـیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانـه. یعنی چپ وراست مـیگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگری درجواب حرفی مـیزد خلیل با اشاره بـه خودش مـیگفت "ناخوشت اومد ؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال مـیگذاشت وحرفهایی دراین حدود مـیزد "تو بمـیری که تا حالا بـه هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیـا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینـها را مـیگفت کـه دیگری بفکر اینکه بـه او بگوید "این شلوار چیـه پات کردی" نیفتد حالا مـیخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل رو بگذارم بغل دست اون "کبری" اخلاق تهاجمـی آقای کلانتری. یکروززنگ شیمـی کـه اتفاقا خلیل همون شلوار را پوشیده بود آقای کلانتری بنا بـه روال معمول کارش, (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس) آقای خلیل فروزان رو صدا کرد پای تخته کـه یکی از مساله هایی روکه هفته پیش داده بود به منظور کلاس حل کنـه. خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنـه بلند کاملا جلب توجه مـیکرد رفت پای تخته وطبق معمول اول شروع کرد تخته را پاک کنـه. خب حالا حدس بزنید خلیل با ق کوتاه، کفش پاشنـه بلند پیرهن چسبون وکوتاه، واون شلوار کذایی وقتی بخواد قسمتهای بالای تخته رو پاک کنـه چه صحنـه ای درست مـیشـه. .آقای کلانتری کـه این صحنـه وگرافیک! رودید, احتمالا بی اختیـار, بـه لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟ اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سر جایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب"ست دیگه, وادامـه داد "ده آقا مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل درون ادامـه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا بعد چرا بشینم دیگه? " ماها کـه با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمـیدیم کـه خلیل قسمت آخر جمله اش را نـه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی مـیخواست بگوید آقا حالا شوخی ار"بلدم مساله را حل کنم" بعد بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند, ولی آقای کلانتری کـه بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "مـیگم بشین سرجات" ,خلیل باسریکی ازهمان خنده هایی کـه بما تحویل مـیداد گفت"آقا حالا دیگه چرا داد مـیزنی، مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا کـه خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا" ماها فهمـیدیم کـه کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانـه بزند کتک مفصلی خواهد خورد,هی بـه خلیل اشاره مـیکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه بـه حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب :داد "مگه چی شده حالا من منظورم اینـه کـه ....." یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیـارکه درمـیزهای جلو مـینشست یـا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند کـه یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری کـه زنجیر پاره کرده باشد همانطورکه یک فحشـهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون مـیامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول بـه تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمـیزها. درهمـین تقلاه ها حرفهایی مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونـها را مـیشد از دهانش شنید: کپه اوغلی ، من خوشم آمده؟ فکر مـیکنی من نمـی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر حالا یـادت مـیدم چقدراز ب.ام ب خوشم مـیاد. با هر کدام از این کلمات هم ضربه ای نثارخلیل مـیکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درون زیر چنگالش بود و فقط تلاش داشت درحد امکان خودش را مچاله نگه دارد که تا اثرات ضرباتی کـه مـیخوردکمتربشود. ماها نگران بودیم کـه ممکن هست نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناصر، بعد مجید ومحمد ومن جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامـیگرفتیم، مـیگفتیم آقا "شما ببخشید"، یـه وقت این پسره یـه طوریش مـیشـه آنوقت خانوادش یقه شما رومـیگیرن, براتون درد سر درست مـیشـه وانقدرتوگوشش خواندیم که تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش د آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد. با توجه بـه خلقیـاتش بچه ها مـیدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمـی آمد, اماحالا کـه ان حرفها را زده بود به منظور آقا جای شک نمانده بودگویـا آنروز خلیل ازقبل برنامـه داشته, کـه اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایـاند وبازیچه قرار بدهد, لابد فکر مـیکرده خلیل از عمد آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمـی پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود. خلیل لت وپارشده بود, طفلکی که تا مدتها لنگ مـیزد. یکی دوروزبعدازاین قضیـه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیـاورد ازقیـافه اش معلوم بودازهمـه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت مـیکردیم. اگرهمچین چیزی به منظور هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا مـیبود، بی توجه بـه عواقب با معلمـه درون گیر مـیشد و نمـیگذاشت ما کتک بخوریم. تازه برعسایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش مـیشد گفت ازمعدود درگیریـهایی بود کـه خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمـی دهن-لقی کرده بود. اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمـیزد کـه چه جوری حتما با آقا (یعنی کلانتری) تسویـه حساب یم, بیشتربچه ها معتقد بودند کـه اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر مـیشود, فردا ممکن هست یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انـهم فقط بـه این دلیل کـه خودش درست "فارسی حالیش نیست". اینحرفا کـه مـیشد خلیل کم کم بازتر مـیشد واحساس رضایت و مـیشد توصورتش دید. یک کمـی کـه صحبت بیشتر پیش رفت رضاعنصری گفت تازه اگه زورمونم بهش برسه بهترین کاراینـه کـه بهش برسونیم خلیل مـیخواد ازدستش بـه اداره شکایت کنـه، اگه معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنـه بهش مـیگیم همـه کلاسو مـیاریم شـهادت بدن، دهنش سرویس مـیشـه, مـیشد بگی تقریبا همـه بچه ها این راهو تائید . درون اینوقت مجید کـه تا حالا ساکت بود با لبخند دو که تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?، بیـا بغل حاجیت ماکنم خوب مـیشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی مـیگم خلیل حتما بره دست کلانتری رم ماچ کنـه, و ادامـه داد منظورش این نیست کـه کارمعلمـه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره حتما یـه وقتی ویـه جایی بفهمـه کـه هرحرفی رونمـیشـه هر جایی همـینجوری بـه پرونـه. دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد کـه خودش ده بار شاهد بوده خلیل همـینجوری یـه حرف زشتی بـه مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یـا معذرت, با یـارو دست بـه یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب درون مـیاد مـیزنـه کوروناقصت مـیکنـه. بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو بـه علامت قسم "مرگ من" بصورتش مـیزد گفت "تو بگو،اون روز تومـیدون تجریش اگه شانس نیـاورده بود اون دوتا ساواکیـها راست راستی چوب تو کونش نمـی? مجید کـه سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل کـه دید همـه دارن یـه حرفو مـیزنند گفت "بابا ولمون مـیکنین یـا نـه " و ادامـه داد کـه ا و دراینمورد تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنـهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نـه دیگه خودم مـیدونم نشد" وخطاب بـه خلیل اضافه کرد کـه اگراوخودش "مخ اش درست کار مـیکرد" کـه دیگر لازم نبود حالا ما ها به منظور این قضیـه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یـا ناصرترکه هم صدا مـیزدیم). بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند مـیخواهد پیشنـهادی به منظور تکمـیل حرف رضا عنصری بدهد بـه اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانـهم بدون آنکهی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی مـیشد, اما متاسفانـه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند. از این زاویـه کـه درس اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت مـیشود ودرموردعواقبی کـه عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن هست برایش بوجود بیـاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک هست با خنده گفت راست مـیگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر مـیفهمن. ناصر حرفش را اینجوری ادامـه داد کـه کم کم حالیش خواهد کرد کـه درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیـاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟" ناصر جواب داد اگر حالیش نشد مـیخواهد ته دل آقای کلانتری را کـه اینجوری خالی کند کـه باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر هست , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمـیگرددجریـان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیـه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار هست همـه کلاس را راضی کنند بیـایند شـهادت بدهند بیخودی بـه شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب هست آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها مـیخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و مـیترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیـاورد و بزند ما را ناقص کند. راستش همان وقت مـیشد ازقیـافه خیلی از بچه ها خواند کـه برای آنـها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی کـه مـیزدیم یک آرتیست بازی بود که تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم کـه آش بـه ان شوری هم کـه ما مـیگویم باشد. اما خودتان مـیدانید وقتی اینجور حرفها انـهم مابین یک عده جوان مطرح مـیشود هرکسی مـیخواهد درون راندن مرکب خیـال از دیگران عقب نماند و یک چیزی بـه مجموعه اضافه کرده باشد اگرخوب فکرش رای مـیبینی حق مارا خورده اند یعنی حتما بما به منظور این گفتگوها بـه اندازه نمایندگان مجلس حقوق مـیدادند!، اگر نـه تمامش را حد اقل نصف کـه حقمان بود. چرا کـه صحبتهای ما بی شباهت بهمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است. هرنماینده ای مـیخواهدازدیگران درون پیش بینی وپیشگیری هشیـارتربنماید, ، ممکن هست یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، بعد باید پاراگراف بعدی را بـه ان بند افزود که تا جلوی کلاغها گرفته شود، آقای ....نماینده ... پیشنـهاد دارند با پاراگراف بعدی مـیتوان آنرا چهار مـیخه کرد کـه دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شود . دست آخر یک بند قانون پیشنـهادی کـه اولش نیم سطر بوده تبدیل مـیشود بـه سه صفحه متن قانونی کـه فقط وکلای زبردست مـیتواند ازتفسیر ان نان بخورند. برگردیم بـه ماجرای شیرین نوش جان یک پرس کتک مفصل بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری اینکاررا بـه خاطر اینکه حرفهای ناصر توی دلش را خالی کرده بود انجام داد یـا خیربین علما محل هنوز محل تردید است, حد اقل به منظور من یکی, چرا کـه اولا اوقبلا هم از عصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را به منظور معذرت خواهی بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمـه اینـها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یـا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیـه بدنی خلاف هست ومضروب دیگران جرم، وبا تذکر ما ها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن بعد چرا به منظور بعضی ازمعلمـها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب مـیومد دلیلش چندان ربطی بـه ندانستن قانون ندارد. درست مثل اینکهی بگوید من وسیـا چون خبرنداشتیم بالا رفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیـاط همسایـه برویم بالا وازروی دیوارخودمان را بکشانیم بـه دیوارمقابل که تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیـاط ملیحه اینـها اگر نخواهم خیلی با لغات بازی کنم مـیشود گفت یکی ازموارد مـهم کاربرد خریت درهمـینگونـه موارد اضطراری! هست دیگر. من حتی فکرمـیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبرداره اما چون دلیل منطقی قانونـه رو نمـیدونـه اونو رعایت نمـیکنـه هم بیشتر درمواردی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" صدق مـیکنـه نـه به منظور من وتو . یعنی خیلی وقتها ماها مـیدونیم اون کاره .منطقا غلطه اما خب انجامش مـیدیم مثل اینکه بعضی وقتها بقول شاعر "درخلاف لذتی هست که" درچیزای دیگه نیست مجید وآقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی گفتم مجید با اینکه قرمان کشتی بود ولی بسیـار آدم افتاده و با ادبی بود ، خودش گاهی بشوخی این جمله را مـیگفت "درسته کـه ما لاتیم ول با ادبیم "این جمله گویـا مال یک فیلم است. مجید گاهی کـه ما بـه او "من بمـیرم مـیزدیم " سرش را عقب مـیبرد و گردن مـیگرفت کـه در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر از قطر کمر من یـا سیـا نبود منتها ورزیده تر. آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمـی ریز اندام بود کـه داستانـهای تاریخی زیـادی هم بلد بود یک ماشین فولقورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمـهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف یک داستان تاریخی یکدفعه یـادش مـی افتاد یک ماجرایی را کـه اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را به منظور ما بگوید. آخراینطور کـه مـیگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی کـه به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت مـیکرده. دراردوهای پیش آهنگی وشیربچگان اوهمـیشـه یک خنجری با خود همراه داشته کـه وبا توجه بـه تجارب وآموزش هایی کـه دیده هست بوسیله ان خنجر بچه های مردم را ازچنگال حیوانات درنده نجات مـیداده . داستانـهای زیـادی ازرشادت هایی کـه برای نجات بچه های تحت فرمانش بودند برسرزبانـهای مردم افتاده است,البته ما فقط از زبان خود ایشان شنیده بودیم. ازجمله یکبار درون قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام کـه هفت که تا بچه داشته ومـیخواسته شیر بچه ها را به منظور غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده کـه ماده ببر بی سروصدا که تا نزدیکیـهای چادربچه ها رسیده بوده کـه آقای مغنی از داخل چادرخودش بو مـیبرد، یواشکی بیرون مـیاید و ببررا انقدرفریب مـیدهد که تا از منطقه دسترسی بـه بچه ها دور مـیکند کـه یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببره بچه ها را بیدار نکند. بعد درون یک عملیـات قافلگیرانـه با ببردرگیر مـیشود, یکی از بچه ها کـه کوچک بوده گویـا به منظور جیش بیرون آمده بوده و چون خواب آلود بوده نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند کـه اقای مغنی متوجه مـیشود ودریک ان تصمـیم مـیگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را بـه زیر پرتگاه برساند کـه درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را درهوا و زمـین نجات بدهد. ،در همـین حرکت سریع بوده کـه یکدفعه پایش از لبه پرتگاه سرمـیخورد و ببر نامرد از فرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنوند بلند بشود با یک جست مـی افتد روی آقای مغنی , آقای مغنی تقریبا ازجان خود ناامـید شده بوده کـه یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیـاد مـیاورد. درحالیکه ببره سرش را انقدر بـه سر آقای مغنی نزدیک کرده بوده کـه چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی کـه ازاستاد سویسی آش یـاد گرفته بود با یک ضرب خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کار مـیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار مـیدهد ودرهمـین حالت نگه مـیدارد کـه ببر کشته مـیشود. صبح کـه بچه ها بلند مـیشوند فقط مـیبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان هست و علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونـها را پاک کند کـه بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا مقداری خون روی برفها مـیدیده اند کـه او هم مـیگفته چیزی نیست. یکبارهم کـه نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیـاط ازدیگران جدا مـیشود و مـیرود آنطرف دره کـه انقدر دور بوده کـه خیلی ریز دیده مـیشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه مـیشود کـه عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را مـی پاید وحس مـیکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را کـه بهمـین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش مـیچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب مـیکند, عقاب بـه کمند مـیافتد. البته بنا بـه گفته آقای مغنی درون این مورد شانس یـا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است. البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمـیکرد کـه حتما حتما گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیـهای ایشان نداشتیم بـه قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانـهای آقای مغنی بهتر باشد. اما مـهمتراینبود کـه ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، که تا چهار-پنج روبازگویی این خالی-بندیـها حال مـیکردیم مخصوصا اینکه سیـا هم ادای آقای مغنی رو بهتر از خودش درون مـی آورد، منـهمگاهی پا منبری مـیشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض مـیکردیم اگه آقای مغنی یـه بچه مرشد ترک هم داشت چه جوری سناریو بین اونـها دست بدست مـیشد. یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یـازده بود کـه تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف مـیکرد یکبار درون کوهای بختیـاری عقابی بوده کـه مردم محل گفته بودن پریروز یک قوچ بزرگ روشکارکرده و از آقای مغنی خواهش کرده بودن بخاطر بچه های ده عقابه روشکار کنـه آقا هم با نیزه کـه بهش یک ریسمان بسته شده بوده زده بود عقابه رو تو هوا زاده بوده وبه اونجا رسیده بود کـه رفته بود بالای سرعقابه وایساده بود آقای مغنی مکث دور ودرازی کرده بود کـه بعدش با هیجان تعریف کنـه کـه یکدفعه دیده عقابه تکون خورد (یـا نخورد) کلاس هم ساکت محو خالی بندی کـه چشمتون روز بد نبینـه ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارکه فقط با کالیبر سیـا قبل انطباق بود کلاسو بهم ریخت. از ان گوزهای خشک و کشیده کـه طنین اش توی اتاق مـیپیچد, ازان گوزهای خشک وکشیده کـه طنین اش توی اتاق مـیپیچد . من نیمکت بغل سیـا نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمـیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا بـه تجربه مـیدانستم فقط سیـا هست که خیر سرش با شکمـی کـه تقریبا بـه ستون فقراتش چسبیده مـیتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش بـه زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم کـه اونطرف کلاس بود, خلیل هم کـه آنطرف کلاس نشسته بود از این تجربه بی نصیب نمانده بود. یک کمـی کـه بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری مـیزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از اونطرف بی اختیـار گفتیم "آقا مـیزنبود گوزبود" خنده ها یک چند دقیقه طول کشید که تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همون ببره تو دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب نشد, اما رفتم تو این فکر کـه بد شد نافهمـید من گفتم، از درد سراستنطاق خوشم نمـیومد. مجسم کردم امری بـه این مـهمـی چیزی نبود کـه از دایره تحقیقات آقای شوقی رییس دبیرستان دور بمونـه. حتما منو احضار مـیکرد وخواهد پرسید آیـا قبول دارم اینجور حرکت صدا دار سر کلاس کار غلطی هست یـا نـه؟ و وقتی بـه اجبار مـیگفتم بعله از اینطریق برایم ثابت مـیکرد از نظر اخلاقی موظفم بگم این کارزشت از کدامـیک از بچه ها صادر شده هست انـهم کتبا. آنوقت منـهم مـیافتادم رو لج بازی کـه نخیر یکی دیگه "خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست, من نمـیگم, آقای شوقی هم کـه بسادگی درون امور حیـاتی کوتاه نمـیاد و مساله کش پیدا مـیکنـه. حتی بنظرم رسید خوبه پیش دستی کنم همـین الان برم دفتر آقای شوقی بگم "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟" یکی دیگه حرکت ناشایست ول مـیده یکی دیگه حتما جورشو بکشـه ، من زیر بار نمـیرم بمن مربوط نیست کـه نیست ، بیخودم منو به منظور تحقیقات صدا نکنین دفتر. خلاصه بگم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا بند وآب بدم, یعنی داد ب سیـای تخم سگ تو "خودتو تو کلاس راحت مـیکنی" اونوقت من حتما توونشو بعد بدم. یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همونجور داره نزدیک مـیشـه، از حالت حرکتش چیزی نمونده بود از دهنم درون بره "آقا حالا یـه وقت نپره". من دست راست نشسته بودم مجید هم سرمـیز، دست چپ. سیـا هم سرنیمکت بغلی نشسته بود کـه راست من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکهی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید کـه تو یک مـیز بودن. اما من اون زنگ اومده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم . آقا لحظه بـه لحظه نزدیکتر مـیشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه داره بـه مجید نگاه مـیکنـه نـه من . همـینکه رسید دم نیمکت ما محکم بـه مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد "چشم آقا" و یک کمـی خودشو جابجا کردو خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?" ، دوباره آقا محکم تر گفت "مـیگم درست بشین" مجید گفت "منکه گفتم چشم" شما هرجور مـیفرماید من بشینم "اینجوری خوبه؟" آقا همونجوری چپ چب بهش نگاه کرد. مجید کـه هیچوقت با معلما یک وبدو نمـیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربده به منظور اینکه قائله بـه خوابه همـینطور کـه داشت ازاز جاش بلند مـیشد گفت آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون کـه شما خیـالتون راحت بشـه امتحانات ما امتحانات ما دریک سالن بزرگی کـه درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام مـیشد(دارم کم کم شک مـیکنم آیـا ساختمان بغیراززیرزمـین شامل سه طبقه مـیشد یـا چهارتا) اما بیشتر بـه این متمایل شدم کـه طبقه دوم کـه دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله کـه به پشت بام مـیرفت و آنرا بسته بودند. . سالن ستونـهای فراوان گردی داشت کـه قطرآنـها نزدیک یکمتر مـیشد،, ما بشوخی بهم مـیگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرفی نمـی بیندش. بد مصب سالنـه شاگردهایی رو هم کـه تو خط تقلب نبودن سرشوق مـیآورد، انگاربه آدم داد مـیزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی". بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومـی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمـیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا به منظور این درسهاسالن پرازشاگردمـیشد درحالیکه به منظور درسهای تخصصی شاگردان یک یـا نـهایت دوکلاس مـیامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همـه کلاس یـازدهمـی ها) باهم مـیومدیم توی سالن؛ دوم اینکه نمره درسهای غیرتخصصی به منظور ما شاگرد ها چندان مـهم هم نبود (نمره آنـها ضریب یک داشت اما تخصصیـها ضریب دویـا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود مـیشد بـه معلمـهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که به منظور سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود. گویـا مدرسه نمـیخواست زیـاد به منظور این درسها مایـه بگذارد. اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را بـه تعداد شاگردان پلی کپی مـید ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش مـید, ولی انـهم چندان بهترازوقتی نبود کـه معلم یـا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را مـیخواند و ما مـی نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). مـیدانید چرا؟ اولا به منظور اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ مـیزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری مـیشد, دوم اینکه مدرسه کـه تایپیست نداشت، اغلب معلمـها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند کـه هم بد خط وناخوانا مـیشد وهم یک جاهایی از ان پاره مـیشد کـه جوهر بعد مـیداد. درنتیجه همـیشـه لازم بود یکی ازمعلمـهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم بـه درستی بـه شگردهای عقب سالن وآنـها کـه پشت ستونـها مـینشستند نمـیرسید, شلوغ بازی مـیشد کـه از شرایط لازم و کافی به منظور تقلب است. ما به منظور هرکدام از اینجور درسها بخشـهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم مـیکردیم،ی کـه مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی کـه بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنـها هم آنرا به منظور بقیـه رله مـید. بعضی از وقتها اونی کـه نوبتش بود بـه دیگران برسونـه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ کـه از قبل آورده بود مـینوشت وبه رفیق بغل دستی رد مـیکرد. ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود کـه تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود کـه راهی جلوگیری ازگسترش یـا سرایت آتش را نام ببرید . خلیل دو-سه درجواب این سوال بـه نفر بغلی گفت " خفه آتش"اما نمـیتوانست صدایش را خیلی بلند کند، سیـا هم با صدای بلندتر از خلیل به منظور بقیـه بچه ها رله مـیکرد "ختنـه آتش. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیـا, نوشته کـه ریز بود و تگرافی، چشمای سیـاهم از بچگی بدجوری آستیگمات بود ، خط خلیل روهم کـه مثل خط من توحالت معمولی همـی نمـیتونست درست بخونـه. نتیجه این شد کـه سیـای "کورالسگ" بعد ازاینکه این جواب وخوند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا مـیگم ختنـه آتش" ، کـه یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت کـه اخه کره خر مگه آتیش "معامله یـه بابای کچلته" کـه بشـه ختنـه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد کـه "راست مـیگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند کـه همـه سالن بهم ریخت، امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وسیـا وکاظم روبیرون ماهم اومدیم بیرون وتجدید شدیم، که تا اونجا کـه یـادمـه این تنـها تجدیدی بود کـه من وسیـا توتمام دوران مدرسه آوردیم. کش رفتن سوالات امتحان فیزیک درمجموع ما ازدرس آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همـیشـه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت کـه توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا کـه اصرار داشت شکل ها تمـیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعآقای مستقیمـی معلم فیزیک کلاس پنجم ما کـه همـه چیزرا قاطی مـینوشت یـا مـیکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریـاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته مـیکرد وما آنرا کلمـه بـه کلمـه مـینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید مـیکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود کـه نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد کـه نشد) اما مـیشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایـه انداخته بود. آقای زرکوب آدمـی خوش بروبالا بود, که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی کـه با ان مـیامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یـا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمـها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس کـه مـیامد ازچشم برمـیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا مـیزد که تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش بـه کیست. آقای زرکوب یک فول۱۶۰۰ هم داشت کـه ازاتومبیل اغلب معلمـها سربود (البته فکر مـیکنم اغلب معلمـها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها کـه برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود کـه آقای زرکوب اینجوری مـیخواهد جلوی ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصرهم درس مـیداد. وقتی یکی ازبچه ها به منظور خود شیرینی (یـا هرچی) مـیگفت آقا خیلی شبیـه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب مـیشد اما همـیشـه جوابی بـه این معنی مـیداد "خب کـه چی پسر، توهم کـه مثل ای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیـافه معلم ها کارمـیکنی" ا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی بـه این امر ندارم. هنوز دومـین کلمـه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود کـه جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" به منظور ما ها تداعی مـیشد. این جمله را مجید بعنوان متلک به منظور هرکدام ازما کـه یک کمـی ژست الکی مـیگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی بـه معلم ها نداشت. آقای زرکوب اگرهم یـادش مـیرفت کـه فلان بخش کتاب را درس داده هست یـا نـه، اما یـادش نمـیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریـها ولوطی بازیـهاو اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید کـه مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول هست وپررو بشوند. وقتی مـیخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیـاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش مـیداد ، مخصوصا بجای "ذکی" مـیگفت "دکی" کـه مـیخ اش را محکمتر فرو کرده باشد . یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمـیزدرجلسه توزیع مـیشد( ازمعدود معلمانی بود کـه اینکار را مـیکرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود کـه درسیزده سال معلمـی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا کـه قبل ازامتحان بـه هریک شماره مـیداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشـه کلاس تعین مـیکرد واکر همـی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم مـیشدرد خور نداشت. درورقه ها به منظور جواب هرسوال جای معینی قرار مـیداد و یک یـا دوبرگ چرکنویس هم بما مـیداد کـه آنـها را هم تحویل مـیگرفت و بعداز تصحیح ورقه ها بما بر مـیگرداند اما درون هرحال اینکه گفته بود که تا حالای نتوانسته درون کلاسش تقلب کند به منظور ما خیلی زورداشت. اینکه راهی به منظور تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مسل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت بسرعت مـیگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمـیکرد، توی کیف اش مـیگذاشت مـیبرد کـه بعد روی آنـها شماره بزند و طبق شماره ها نقشـه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنـها را مـیاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع مـیکرد. ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی درون اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه بود کـه آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمـین کـه مسوول نظافت بایگانی و تمـیز ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامـه ریخته بودیم کـه به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امـید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امـید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جر، بلند بلند. مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو مرده تیم دارایی ، و از قبل مـیدانستیم کـه پوررضا طرفدار "دارایی" است. نقشـه مان گرفت اوهمانطور کـه جارودستش بود وارد جروبحث ما شد خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی مـیگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی. همونطورکه گرم لاف زدن بودیم دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی, طوریکه مشکوک نشـه, تمام سطل ها و سنبه ها روگشتیم، اما هیچی کـه هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر"دم ها رو بزاریم روی کولمون", یـاعلی طرف خونـه، آویزون آویزون. اما مثل اینکه اونی کـه اولین باراین جمله "در ناامـیدی بسی امـید است" از دهنش درون اومده یـه چیزی حالیش مـیشده. چون صبح کـه با سیـا داشتیم توحیـاط مدرسه ناامـیدانـه سرهمـین ماجرا صحبت مـیکردیم یکدفعه سینا اومد کشیدمون یـه گوشـه خلوت،کلاسور جلد ابی شو بازکرد و چندتا برگه کـه بهم منگنـه شد بودن رو بهمون نشون داد وخواست کـه خوب نگاهشون کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریـاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم مـیخورد. ماجرا این بوده کـه سعید برادرسینا کـه کلاس دوم تو همون مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست رو کـه پاکنویس کرده بوده بده بـه آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمـیگشته اتفاقی این ورقه ها روراه پله ها مـیبینـه وبه تصوراینکه نمونـه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند اونو ورمـیداره به منظور سینا ومـیگذارهکلاسورش، بعدش هم زنگ مـیخوره و توجهی نمـیکنـه، که تا اینکه توی خونـه اونا رو مـیده بـه سینا. درون حالیکه "عین خرکیف مـیکردیم" بهم مـیگفتیم: پسرباین مـیگن خرشانسی. البته بـه خود سینا خیلی چیزی نمـی ماسید چون اون رشته اش طبیعی بودوبرنامـه فیزیک چهارم ریـاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم کـه اصلا تو کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمـین خاطر با اینکه امتحانات ما وسینا اینا دریک جلسه تو سالن برگزار مـیشد اما برگه سوالاتمون که تا حدود زیـادی باهم فرق مـیکرد. ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمـیم گرفیم با توجه بـه خطر لو رفتن حتما این ماجرا رو فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه کـه بهشون مطمئن هستیم درون مـیون بذاریم. تصمـیم این شد جمعا دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر درون جریـان قرارنگیرن وبه اینعده خبربدین بعد ازتعطیل مدرسه همگی جمع مـیشیم تو کافه (قهوه خانـه) بیست وپنج شـهریورتو مـیدون مجسمـه, همـه خودکار و کاغذ با خودشون داشته باشن. خلاصه تو قهوه خونـه کـه رفتیم سینا سوالها رو مـیخوند وبقیـه نوشتن و قرار شد هرکسی واسه خودش جواب ها رو از توی کتاب درون بیـاره، با توجه بـه اینکه تو جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشـه بهمدیگه کمک کنیم خیلی کمـه قرار شد هرخودش جکبها روحفظ کنـه و یـا یـه نت های ریز یـه جایش قایم کنـه کـه سر جلسه استفاده کنـه. ضمنا سیـا من و محمود خندان فیزیکمون بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما که تا فردا سه جوابها مون رو با هم مقایسه کنیم وتا اگه اشکالی داشتیم رفع بشـه و بقیـه بچه هاهرسوالی داشتن که تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسن. بـه پیشنـهاد محمد بیگلری قرار شد توامتحان عمدا یکجاهایی از بعضی جوابها رو غلط بنویسیم کـه یـه وقت آقا شک اش نبره و تاکید شد کـه این امرخیلی مـهمـه چون اگه آقا شک کنـه بـه همـه صفر مـیده. جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها رو نوشتن, بعد از جلسه هم که تا اونجا کـه حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت کـه همـه مون زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی کـه بیشتر برامون مـهم بود کم روی آگهی زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش اومد کـه وقتی آقا جوابها رو داد و نمره هارو بدفتر رد کرد اول قول مردونـه مـیگیریم بعد جریـان و براش مـیگیم , توافق کردیم حتما یـه جوری بهش بگیم کـه به غرورش برنخوره بد جوربشـه من یکی کـه حتی قیـافه پکر آقا رو بعد از شنیدن این خبر مجسم کردم و حال کردم. دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح شده رو آورد تو کلاس وطبق روش همـیشگی یکی یکی هرنفرروصدا مـیکرد جلو ونمرهاش رومـیگفت وورقه اش روبهش برمـیگردوند. نوبت هرکدوم از ما یـازده نفر کـه مـیشد یـه شاخ اضافی رو کله هامون سبزمـیشد "دوتا شاخ کـه سهله" . نمره هامون درمحدوده, یک که تا سه ونیم بود. آقا یکی دوباراز صدای همـهمـه ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هربه نمرش اعتراض داره بیـاد اینجا رسیدگی کنیم". آقا خشگمون زده بود, ازهمـه بدتراینکه, حالا یـه نگرانی هم اضافه شده بود واون اینکه نکنـه آقا بین خود بچه های ما آنتن کاشته باشـه. برخلاف تصورما آقا چیزی که تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمـیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن بـه کلاس ازطریق یک معامله پای یـا پای تبادل اطلاعات مابین آقاو محمود کـه یکی از بچه های ما بود ماجرا رو مـیشود. محمود کـه از کنجکاوی طاقت نیورده بوده مـیرود پیش آقا و مـیگوید اگر آقا دلیل عوض سوالها را بگوید او هم راز مـهمـی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست مـیکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد. آقا ی زرکوب توضیح مـیدهد کـه هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه انـه ورقه ها را روی مـیز گذاشته و داشته دنبال یک پوشـه مـهم مـیگشته دستش بـه لیوان چای کـه مستخدم بیخبرروی مـیز گذاشته بوده مـیخورد و تعداد زیـادی از ورقه سوالات خراب مـیشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمـیآورد و همانجا آنرا تکثیر مـیکند، و ادامـه مـیدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده هست در حالیکه درسوالات اولیـه هنربخش بود. محمود هم جریـان پیدا ورقه سوال درون راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش مـیگوید. درون مورد امتحان مجدداز بچه ها هم مـیگوید "حالا ببینینم"، اما هفته بعدش از همـهانی کـه نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت. بهرحال جریـان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند به منظور فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم کـه ما مـیرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. بـه اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه فعلا این آرزو را ولش کنیم که تا بعد ازمردن. آنجا هم کـه به دودسته تقسیم مـیشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک بـه بهشت تبعید مـیشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را درون بهشت زده باشند، کـه خدمتش مـیرسیم, اگرهم بیـافتد بـه جهنم, کـه قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمـیتواند درون برود، "ان تو بمـیری دیگرازاین توبمـیری ها نیست" آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامـه ای کـه اعلام شده بود انجام شود و معلمـها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند که تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه به منظور بچه ها بخوانند . اگر سوال بـه دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یـا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته مـید. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب مـیشد آقای شوقی که تا نیم ساعت صبر مـیکرد و بعد خودش کتابرا باز مـیکرد وازروی تیترها سوالاتی را به منظور ما مـیخواند و نمره هرکدام را هم تعین مـیکرد. مثلا درامتحان هندسه مـیگفت قضیـه.... را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره); نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیـه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل مـیشد,,. که تا وقتی کـه آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا به منظور درسهای ریـاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمـی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک مـیشد. درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود کـه کتبی امتحان مـیدادیم. درروزی کـه قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره مـیکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیـامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود آقای عرب کـه گویـا دوره تربیت بدنی دیده بود بـه تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته سوالها که تا اینکه گویـا جایی کـه به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه مـیخواست جزئیـات نمره ها را هم مشخص کند کـه رضا توفیقی بلند شد و با قیـافه خیلی جدی گفت آقا تو کتاب فقط یـه جورمونث گفته ولی آقای فربیز(یعنی معلم ادبیـات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یـه جوری نمره ها رو تقسیم کنین کـه حق ما کـه جزوه آقا رو خوندیم ضایع نشـه ، آقای عرب یک کمـی فکر کرد گویـا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیـه ، اما باد از یـه مدت معلوم نشد چه فکری کرد کـه گفت یک ونیم نمره مال انواع, نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات. سالن کیپ که تا کیپ پربود وبچه ها کـه تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد. عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه مـیاید گفتم کـه به دو دلیل حتما ولیام رو مـیوردم مدرسه: اول اینکه بچهها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شـهد بودم ولی حرفی نمـیزدم حتما ولیام رو مـیوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش به درس فیزیک ایرج مـیرزا مـیخوندم اونم نـه هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعرهای و رو. مونده بودم چیکار کنم کـه ناصر گفت یکبارسیکل اول کـه بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش مدرسه شون تو جوادیـه و گفت مـیتونـه از عوض بخواد این کار رو به منظور منـهم ه, ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنـهان با سیـا فقط درون باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی کـه بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم. مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "منبه پونجیک دزدی نزدم ونمـی" آقای شوقی تازه از من مـیخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب مـیشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومـیگفت که تا زمانی کـه جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی کـه لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیـاوردی پیش من لطفا بـه کلاس نباید بری" عوض درجوادیـه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی مـیکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه کـه امروزه "استفاده ابزاری " از آدمـها گفته مـیشود آشنا شدیم و فکر نمـیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمـیدیم کـه هوش و کارایی افراد بـه مـیزان سواد یـا لهجه آنـها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد کـه یکبار کـه من بخاطر تخلف مـیباید ولی ام را بمدرسه مـیاوردم بـه پیشنـهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیـاید مدرسه. درون یک جلسه عرقخوری کـه شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را درون مورد اینکه چه بگوید بـه او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند. اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمـینی درضلع جنوب شرقی مـیدان مجسمـه قرارداشت. درضلع شمال شرقی مـیدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیـابان امـیرآباد مـیرفتیم قهوه خانـه بیست و پنج شـهریور بتازگی درزیر زمـین بزرگی درست شده بود کـه جزء اولین قهوه خانـه هایی بود کـه دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده مـید. قبل ازان قهوه خانـه ها محل تجمع عوام بود یـا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مـینمودند. چایخانـه ها وسفره خانـه های سنتی نیز ازنیمـه دوم دهه ۱۳۶۰ بـه بعد درون تهران پا گرفتند فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیـاط قدم مـیزدم کـه عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنـه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیـاط مدرسه وارد شد. دویدم او را بـه بیرون کشیدم, بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمـیرم تو بمـیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنـه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را بـه یـادش مـیاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمـی است" واو خودش بهتر مـیداند چه د. ومـیگفت "بگو چشم داشی همـین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیـه جوجه نوچه ها شده بود نـه گنده لاتها. اما اگر مـیشد کـه حرف نمـیزد باز قابل تحمل بود. بـه او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف ب. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیـاورد و درعمل ساکت بماند زیـاد نبود، احتمال قویتر اینبود کـه وقتی من مـیخواستم به منظور سیـاه اقای شوقی حرفی را ب اویکباره اظهار فضل یـا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا به منظور جواب بـه رییس باز مـیکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. وسط راه آقای شـهاب معلم ریـاضی کـه آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند درون گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشـه درها نگاه مـیکرد ولابد بـه خودش نمره مـیداد, بالا خره دو نفری بـه پشت دراتاق ریـاست رسیدیم و تا من بیـام درون ب عوض درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمـی" ازگلوش دراومد کـه بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت مـیزش ازجاش پرید. . درد سرندم گویـا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود کـه برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود کـه بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد مـیدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمـه مگه فرصت بـه آقای شوقی مـیداد, یـه چیزی مـیگم یـه چیزی مـیشنوین ها. تو این وسط ها که تا اقای شوقی دهانشو بازکرد کـه بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیـه ولی فقط یک کمـی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش مـیداد و مـیپرد وسط حرفش کـه "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا کـه بگی برادرم پسر خوبیـه, خودم مـیدونم دیگه پسر خوبیـه "اصلا پوخ یی یر, کـه خوب نباشـه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یـه جوری بـه گوشش برسه کـه برادرکوچکترش یـه کار بدی کرده انقدر مـیزندش کـه "....." درون اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد کـه الان یـادم نمـیاد اما فکر مـیکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین مـی کـه کف برینـه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مـینداخت نمـیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یـا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود کـه عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنـه.بعد ها هم کـه همـین موضوع روازش سوال کردم فقط بـه ترکی درون جوابم چیزی گفت کـه معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود. من گفتم "نـه جون شما, داداش" وطوری کـه گویـا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیـاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند آقای شوقی کـه ترسیده بود همـین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیـافتد بجان من به منظور آرام تر عوض توضیح داد کـه منظورش این بوده کـه بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمـیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما کـه سواد داری ا ینحرف چیـه کـه مـیزنی?", و ادامـه داد کـه او خودش بمن سفارش کرده هست خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه کـه بره خلاف ه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمـی مقدمـه چینی دوباره جمله "ولی یک کمـی قده" رو تکرار کرد کـه عوض با قیـافه ای عصبانی چنین وانمود کرد کـه گویـا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمـیده کـه گویـا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمـیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای بـه شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) مـیبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنـه". آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب شروع کرد کـه "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما مـیگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمـیگم". عوض رو بـه آقای شوقی گفت "ها بعد چرا از اول همـینی نمـیگی" وبعدش رو بمن ادامـه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمـی مـیری که" و بعدش با لحنی کـه تمسخردران موج مـیزد ادامـه داد " زبان بـه شکوه از من گشود کـه نمـیداند بـه چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانـه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را به منظور آقای شوقی چنین ترجمـه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمـی طلبن" . آقای شوقی کـه احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده کـه منظورش تشویق من بـه دروغگویی نبوده، اما عوض مـیگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی مـیخواست بـه این معنی نزدیک بشـه کـه هدفش این بوده کـه بکمک عوض منو تشویق کنـه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی مـیشد و وانمود مـیکرد کـه اگه آقای شوقی یک کلمـه دیگه ازمن گله کنـه همونجا با کمربند تن منوسیـاه مـیکنـه وبا این نـه نـه من غریبم برنامـه رو خنثی مـیکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشـه نامـید شده بوداما احتمالا به منظور اینکه پیش آقای مستقیمـی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند کـه به مساله "ایرج مـیرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمـی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامـه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها به منظور رفتن بـه کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمـی هنوز با آقای فربیز سر چیزی کل کل مـید مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم کـه آقای فربیزگفت "به بـه آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم به منظور آقای مستقیمـی توضیح داد کـه "این آقا داداش بزرگ احمدیـه" وگفت فکر مـیکند آقای شوقی ایشون روجهت زیـارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمـی هم بـه عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیـه" و ادامـه داد کـه از نظر انضباط هم کـه هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد بـه آقای مستقیمـی وگفت "مگه نـه؟ آقای مستقیمـی هم با شناختی کـه از شیطنت های آقای فربیز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمـیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد کـه ازآن بعد هروقت لازم مـیشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را بـه مدرسه بیـاورند من را معاف مـید. وقتی با عوض به منظور خداحافظی بـه اتاق ریـاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا ب آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمـیده معلمـها ازرییس "مثل سگ حساب مـیبرن" وحرفهای آقای مستقیمـی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس بـه اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونـه" وادامـه داد کـه اگررییس کفش شیک بخواهد کفشـهایی کـه عوض به منظور آدمای با مرام دوخته از ایتالیـایی ها هم سراست, درون این هنگام درحالیکه وانمود مـیکرد مـیخواهد چیزی را بـه آقای شوقی بگوید کـه صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیستترکند که تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی کـه گویـا مـیخواهد بـه من حالی کند کـه حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمـین زمـینـه شلوارواینحرفها بوده هست اضافه کرد اگر رییس به منظور آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن". درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنـهاد عوض را سبک سنگین مـیکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی کـه قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یـا زود پای اوهم بمـیان مـیاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین مـیکرد کـه که یک جوری بـه این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد بـه وی برساند کـه "مرا بـه خیر وتورا بـه سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست کـه تعارف را کنار بگذارد. خلاصه درون حالیکه از قیـافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیـه را باخته خداحافظی کردیم، .آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنـه کـه همـین یک دفعه اونم فقط فقط به منظور آشنایی ازایشون دعوت کرده بـه مدرسه بیـاد. کـه عوض هم بادی بـه غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" کـه منـهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمـیده ایـه دیگه لازم نیست کـه مدرسه مزاحم شما بشـه کـه همـینطور هم شد. یعنی از اون بـه بعد هروقت قرار بود بـه دلیلی بچه ها ولی شون رو بیـاران آقای شوقی یواشکی بمن مـیگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیـاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یـا اینکه توسط نعمتی همـین پیغام را مـیرساند. اینکه آقای شوقی فهمـید عوض یک ولی ساختگیست یـا نـه نمـیدانم، اما یـادم مـیاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار کـه آقای شوقی درون باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف مـیزد کـه مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منـهم درمقابل چیزی بپرانم کـه به دردش بخورد، بعد ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همـینجوری پروندم کـه "آقا خیلی، یعنی سی سالشـه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامـه داد کـه عوض خودش بـه او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامـه داد بنظرش قیـافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمـیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود کـه بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیـاط را درصحبت مـیکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ مـیگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ مـیگویی" مـیگفت فکرنمـیکنی داری اشتباه مـیکنی؟". اما همـین اخلاق پسندیده، درست عچیزی کـه آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود به منظور جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامـینی کـه دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک مـیکرد وبقیـه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه مـیدادند با جمله معروف "یـه روز آقای شوقی سرزده مـیره خونـه" شروع مـیشد: و داستان اینجوری ادامـه پیدا مـیکرد کـه بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی کـه با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی مـیپرسد, خانم جواب مـیدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! هست ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونـه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمـیشده بـه ان بیچاره! مشکوک مـیشود، اما با ترس ولرزازخانم مـیپرسد "خانم جان نکنـه این آقا اشتباهی سرازخونـه ما درآورده؟" وخانم درجواب مـیگوید "ای وای رحمت جان راست مـیگی ها" و پیشنـهاد مـیکند کـه اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویـهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند. رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی) درضمن پیشنـهاد مـیکند کـه بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسروشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند بـه نتیجه رسیده باشد, کـه که مورد موافقت بقیـه قرار مـیگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنـها شـهرام کلاس دهم وشان کلاس هشتم یـا نـهم بود. نـهایتا ازآنجاکه بعد ازبررسیـهای دقیق معلوم مـیشود هیچگونـه خرابی درلوله های خانـه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری بـه این نتیجه مـیرسند کـه آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم مـیشود لوله کش بیچاره این حالت دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث است. . بشرح ایضا معلوم مـیشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همـین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها بـه خانـه آنـها آمده هست بخاطر همـین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیـابان وسه کوچه درازراهم با پای پیـاده طی نماید. قضیـه فقدان ابزار کارهم بـه اینترتیب حل مـیشود کـه معلوم مـیشود, ان بیچاره فکر مـیکرده کـه لوله ترکیده, وحول مـیزده کـه پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانـه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت مـیشود و یـادش مـیرود آچارها را از وانت بردارد. کـه همـین نکته آخر، موجب مـیشود هرکدام بیـاد موارد حواس پرتی های خود بیـافتند و سه نفری انقدرریسه بروند کـه نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان درون مـیرود". درد سرندهم, نـهایتا موارد ابهام به منظور هرسه نفر روشن, وهمـه چیزبه خیروخوشی تمام مـیشود. البته طبق روایت افراطی سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامـه پیدا مـیکرد که: بخاطراینکه همـه چیزخوب تمام شده بود خانم پیشنـهاد مـیکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد مـیوه بگیرد بیـاورد که تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنـها آدمـهای خسیسی هستند. درضمن پیشنـهاد مـیکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی استکه یوسف آباد از خیـابان پهلوی جدا مـیشود) پنج که تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد کـه خیلی بهترمـیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا مـیپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم درون صدا مـیکند و یواشکی درون گوشش مـیگوید دراین یکساعت-دو ساعتی کـه طول مـیکشد که تا او برگردد بهتر هست خانم یکجوری سرمـهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نـه آنـها با مـهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنـهاد مـیکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند که تا اوبرگردد. ۲- شخصیت ها ۲- ۱: راوی ماجرا راوی فرزند مـیانی یک خانواده هفت نفری با یک وبرادربزرگتر ویک برادر و کوچکتراز خود مـیاید. پدرومادرم ازخیل مـهاجران نسل اول روستابه شـهردر دوران پهلوی ها بودند کـه تحصیل بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب مـیاوردندودرانراه ازهیچ فداکاری دریغ نمـید. بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود کـه ازدواج کرد ولی درون عین خانـه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را بـه پایـان رساند و بعد از ۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانـها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر کـه ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود و نـهایتا و مژگان کوچکترین فرزند کـه ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بوددکترآزمایشگاه هست . پدرم کـه درسنین نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود درون سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از از روستایشان بیدهند درون دل کوه کردر مناطق مرکزی ایران راهی تهران مـیشود باانبانی کـه محتوای ان علاوه بر بقچه ای نان وپنیر، توشـه ای ازسوادخواندن ونوشتن ودعای خیران برادران بزرگترش بوده.بدنبال استقرار کاروکسب بعد از یکدهه تلاش سخت دراواسط دهه ۱۳۲۰با مادرم ازدواج مـیکندواولین فرزند آنـها عفت درون سال ۱۳۲۵ بدنیـا مـیاید. دراینزمانب وخانـه آنـها مامنی هست برای ..زادگان تازه مـهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی کـه گویـا بخشا ناشی از بلند پروازیـها ی مالی-سیـاسی پدر مـیشده کاروبش را بـه سرازیر مـیاندازد. سراشیب و نـهایتا ورشکستگی مـیاندازد و از ان بعد دستمزد بگیر مـیشود نـهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ کـه من بخاطر مـیاورم پدرم به منظور گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را مـیکنم کـه او دوسال تمام بعد ازساعتها کار شاق روزانـه, حتما تمام سربالایی جاده قدیم شمـیران را با دوچرخه رکاب مـیزد که تا به خا نـه کـه درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, درون برابر پایمردی اش سر فرود مـیاورم درود مـیفرستم. درواقع که تا دهسال بعد کـه یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش بـه کار همـینگونـه بود. یعنی خروسخوان کـه ما خواب بودیم سر بالایی رکاب مـیزد که تا از خانـه مان کـه درآنزمان ته سلسبیل بود, خود را ساعت حدود شش که تا شش و نیم بـه هتل محل کاردومش درخیـابان نادری برساند. درون آنجا مـیباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام مـیداد که تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت که تا هشت ونیم خود را بـه محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نـهایت بلند نظربود، چنانکه حتیمادرم بـه او خرده مـیگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیـاری از مـهاجران نسل اول ازروستا بـه شـهر را دربر مـیگرفت ویـاد همـه این عزیزان گرامـی. با اینـهمـه همت و بلند نظری پدر, مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم کـه بتوانم داستانی به منظور شما تعریف کنم. درکناررتق وفتق امورخانـه پرجمعیت ما (که که تا همـین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومـیهمان نیز بود) شروع کرد بـه قالیبافی درخانـه، کاری خیلی ازآشنایـانـهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامـه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریـایـاش ازمـهمانان نا خوانده درفامـیل مثال زدنی بود، چنانکه بـه شوخی مـیگفتند خا له- زن دایی.. خوبه کـه از همونی کـه وسطه یـه پیـاله هم مـیذاره جلوی آدم". بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر به منظور ما مقدور نمـیشد کـه درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه کـه درتوان داشت ازمن دریغ نداشت. نـه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم کـه همـه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانـها بستنی فروشی مـیکردم و پول توجیبی خودم رادر مـیاوردم. از کلاس نـهم که تا ۱۲هم تابستانـها درون یک هتل قدیمـی و معروف تهران دربانی مـیکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمـیگرفتم. درون سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت درون سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی درون رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق بـه اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایـالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم درون دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم درون مجله تدبیر منظما منتشر مـیشد. بعد از مـهاجرت بـه کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت مـیلادی) درون بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را درون دانشگاه تورنتو بـه اتمام رساندم وازان بعد دردانشگاه ایـالتی کالیفرنیـا بـه کارتحقیقات اشتغال داشته ام پدرم یـادش زنده با اینکه همـیشـه بـه ما توصیـه مـیکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت مـیپرسیید یم چرا به منظور سحری بلند نمـیشود مـیگفت من مـیخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم مـیپرسیدیم چرا شما نماز نمـیخوانی یـا مـیگفت ما کـه خواب بودیم نمازش را خوانده یـا مـیگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمـی کـه از ساعت پنج-شیش صبح مـیرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمـیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود. اما مادرم با اینکه همـیشـه درحال کاربود که تا آنجا کـه یـادم مـیاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نـه نفریشان چطورتنـها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کمتربیـاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهار وداییها هیچکدام اهل ذکر باشند. ماهی یکبار روضه درخانـه ما بدلیلی کـه من نمـیدانم مادرم نذرکرده بودکه همـیشـه نـهم ماه -به-نـهم ماه (ماه قمری) درخا نـه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم این نذر را که تا زمانی کـه زنده بود انجام مـیداد. حالا چرا چهارتا نمـیدانم, ومـهم هم نیست چون اگر پنج که تا هم بود بود باز همـین سوال پیش مـیامد کـه چرا سه یـا پنج که تا نـه. این چهارتا روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنـها کـه ما بـه اومـیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار مـیگفت . هیچکدام درون حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمـید درست همانطور کـه بنان و بدیع زاده آهنگهای ویگن، منوچهر و روانبخش را نمـیخواندند. مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانـها بسته بـه فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی که تا آخری حدود دوساعت طول مـیکشید. مادر یکی دوست قبل مارا مـیفرستاد زنـهای همسایـه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده مـیخواست درون این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی کـه به بهانـه ای مثل "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق مـیماندیم و ماجرا را گوش مـیکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها کـه حتی واو آنـها هم آواز نمـیشد دومـی کـه خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمـهای همسایـه درون فواصل مابین رفتن یک روضه خوان که تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم مـیگرفت و جدی مـیشد کـه بعد از شروع صحبت روضه خوان بعدی هم ادامـه پیدا مـیکرد بطوریکه "آقا" مجبور مـیشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!" اطلاعات مـهم مربوط بـه دعوای زن و شوهرها، وبویژه خبرهایی درون باب "جنبیدن سروگوش فلانی" همـین جلسات بود. اینجورخبرها که تا آنجا کـه یـادم مـیاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم مـیخورد.. " شروع مـیشد و گاهی بـه جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود کـه روم نمـیشـه ..." هم مـیرسید. البته بنا بـه دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی شده بود کـه مادرمـی را خبر نکرده بود کـه آنوقت از ما هم مـیخواست برویم پای روضه. وقتی هم کـه روضه خوانـهامـیامدند کاری نداشتند کـه مادرم توانسته بود همسایـه ها را پای روضه بیـاورد یـا نـه, بعد از خوردن چای روضه شان را مـیخواندند, دوتومانشان را مـیگرفتند ومـیرفتندشاید هم آنـها ترجیح مـیدادند همان دم درون پولشان را بگیرند و بروند. صد البته کـه بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر مـیخواستند درهرخا نـه ای معطل بشوند که تا زنـهای همسایـه جمع بشوند کـه امورشان نمـیگذاشت حتما مـیرفتند سراغ خانـه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان مـیکنم سید جلیل کـه متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمـه بیشتر یعنی بیست و پنج ریـال مـیگرفت. بعد ازنقلاب, وقتی نـهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت درون یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم مـیگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویـه آخوری بند کرده" ومـیخندید، همـین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانـه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیـامد خا نـه ما که تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده هست ومادرم یـادش بـه خیرنزدیک بود از خنده بعد بیـافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمـیسیون واینجور چیزهاحرف بزند. هرچی را یـادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یـادم است, بان "حدیثا" هم مـیگویند وکساهمان عبا است. گویـا یک فرشته (شاید جبرئیل) مـیامد خانـه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت مـیگفت "بوی خوشی بـه مشامم مـیرسد",قنبرازاو مـیخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را مـیرساند کـه ان بوی خوش اززیرکسا مـیاید (گویـا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید بـه غلام سپرده بودند اگری آمد بگو حضرت فرموده اگری آمد بیدارشا ن نکنم. . جبرئیل مـیپرسید " اینـها کیـانند کـه زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب مـیداد "فاطمـه هست و پدر فاطمـه فاطمـه هست و شوهر فاطم فاطمـه هست و دو فرزند فاطمـه حسن و حسین " رمز قضیـه درون این بود کـه نام فاطمـه چندین بار تکرارمـیشد, وازاینجا اهمـیت فاطمـه روشن مـیشد. اوج روضه آنجا بود کـه جبرئیل مـیگفت خودش ازخداوند شنیده کـه مـیگفته هست "به جبروتم قسم کـه خلق نکردم زمـین وآسمان را مگر به منظور این پنج تن کـه زیرا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد مـیگوید، درست مثل هنرمندی کـه اثری را خلق کند کـه انقدر خوب ازآب دربیـاید کـه خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم بـه اثبات مـیرسید. یک قسمتی از بقیـه روزه از یـادم رفته, ولی مـیدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط مـیداد بـه زدن دربه پهلوی حضرت فاطمـه واینکه بچه (که مـیدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین مـیشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم مـیگفت کـه "سنگ بـه دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"، خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا بـه پهلوی فاطمـه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه بـه شوخی-جدی از پرسیدم این قضیـه درون زدن بـه پهلوی حضرت فاطمـه چی بوده کـه مادرم هم کـه آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب مـیداد "تومدرسه مـیری اونوقت ازمن مـیپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده بـه خوردتون مـیدن .شنیده ام کـه محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری درون کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را کـه بنا بقول شیعیـان بعد ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده هست این مطلب بـه لحاظ روانشناسی عامـه همـیشـه برایم جالب بود کـه مادرم کـه یک آدم مذهبی بود ولی که تا وقتی کـه ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمـیکرد ما را با روضه خوانـها یـابزرگان تکیـه ها تنـها بگذارد. هرگاه بـه دلیلی مثل رفتن بـه ملاقت بیمار خودش نمـیتوانست روز نـهم ماه بعد از ظهر درخانـه بماند هشت تومن و نیم بما مـیداد و مـیگفت هرکدام از روضه خوانـها کـه آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون حتما مـیرفت بیمارستان و تاکید مـیکرد آنـها را توی خانـه راه ندهیم.. اما یکبار کـه من کلاس دهم یـا یـازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عطا پسر دایی هم خانـه ما بود تصمـیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را ید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و مـیخواهند به منظور آخوند جماعت کـه صبح که تا شب دوروبرزنـها هستند خودشانرا زن جا بزنند کـه صد البته نمـیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم کـه فرصت نشد آخوند بما بخندد نمـیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف بـه ارث بردم، نمـیدونم اینکه مـیگن "حلال زاده بـه دائیش مـیره" اصلا درست هست یـا نـه اما اگه باشـه من فکر مـیکنم حتما بگن "حلال زاده بـه دائی کوچیک اش مـیره"!! . موضوع اینـه کـه راستش من بـه لحاظ شخصیتی ازوقتی کـه یـادم مـیاد فکر مـیکردم من خیلی حالیمـه! همچین بفهمـی نفهمـی یک کمـی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومـیگم, نـه این موسی رفیق جواد کـه بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیـافش داره عین "قس علیـهذا " مـیشـه. یـادتونـه چه جوری حضرت موسی گول مـهربونیـهای فرعون رونمـیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانـه انوتو بغل مـیگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" مـیکرد, یـادتونـه چه بلایی سرریشـهای این پدر-خوانده درمـیآورد؟.آقای مـیرزایی ناظم ما دردبستان خیـام مـیگفت موسی ازهمون طفولیت مـیدونست کـه طرف طاغوتیـه و چنگ مـیزد توریشش. مـیگفت مورخین آلمانی کشف چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونـه مـیگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی مـیه بـه ریشـهای طرف کـه کلی طلا کاری شده بود. یعنی من بفهمـی نفهمـی داشتم مـیشدم مثل پیغمبرا, تو آینـه کـه خوب بـه خودم زل مـیزدم مـیگفتم بـه قیـافه بچه گونـه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر مـیباره و یـه احسنت تحویل آینـه مـیدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل مـیموندم همچین کله تکون مـیدادم کـه یعنی من مـیدونم حتما چیکار کرد ولی بهی نمـیگم چون مـیخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویـه حسنـه ! کم کم کـه بزرگترمـیشدم بقول امروزیـها بیشتردرمن نـهادینـه مـیشد, که تا جایی کـه ناخودآگاه سرمسائل مـهم حرف چندانی نمـیزدم، بهانـه م پیش خودم این بود کـه خب ازمن حتما بپرسن که تا منم بگم. البته شما کـه ازخود هستید، وقتیکه مـیباید سر چیزی مـهم وریسکی تصمـیم مـیگرفتم انقدر این دست اون دست مـیکردم کـه فرصت مـیپرید، وقتی هم کـه سر بزنگاه یک خبر مـهم یـا تصمـیم گیری حیـاتی گیرمـیکردم, نمـیدا نم چی مـیشد کـه ناغافلی دلم بـه پیچ پیچ مـی افتاد وگلاب بـه روی مبارک اسهال مـیگرفتم کـه دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار مـیگیرد. دبستان خیـام درسلسبیل که تا یـادم نرفته من کلاس پنجم وششم مـیرفتم دبستان خیـام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیـابان شاهرخ سابق وخیـابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیـای تاریخی شـهر تهران خدمتتون بگم خیـابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد بـه شاه اسمش شد استواربابا ییـان (از محافظان کاخ کـه در ان ماجرا شـهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیـابان کمـیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیـابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شـهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی کـه پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. درون ظلع جنوبی خیـابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنـه کـه آنرا قلعه ارمنی مـیگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی کـه قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت کـه موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه مـیشد, همزمان کـه شـهرداری دبستانـهای خیـام پسرانـه وانـه را سر نبش ان زمـین بنا مـیکرد بقیـه باغ بتدریج بـه قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانـه های فراوانی دران بنا گردید. حبس شدن درون ذغالدانی: کلاس سوم، دبستان ضرابخا نـه که تا کلاس چهارم دبستان خانـه مان درمنطقه سلطنت اباد یـا قلهک جنوبی درمحله ای کـه به ان چاله هرز مـیگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیـه ارشاد وقسمت جنوبی خیـابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی کـه ما دران زندگی مـیکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف بـه "باغ خا منـه" ، باشگاه آمریکاییـها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت. مدرسه مون هم دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه در خیـابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانـه که تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیـاده روی دربیـابانـها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح که تا یـازده ونیم بود وظهربرای نـهاروو وو تعطیل مـیشد که تا ساعت دوونیم کـه کلاسهای بعدازظهرشروع مـیشد تاچهارونیم کـه زنگ آخر را مـیزدند. بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه مـیما ندیم. به منظور نـهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده رانون مـیگذاشتند وتوی دستمالی مـیپیچیدند، یعنی کـه ما نـهارمان را با خود مـیاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران هست اما آنوقتها که تا آنجا کـه من بخاطر دارم, همکلاسی ها عموما از خانواده هایبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند کـه کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان مـیامدند. حتی یـادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیـاده مـیکرد و خودش مـیرفت کـه مـیوه هایش را بفروشد, اومـیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, مـیگفت تازه فلانی کـه از دارآباد مـیاید راهش خیلی دورتراست. به منظور آمدن ازتهران بـه چاله هرزسر پیچ شمـیران اتوبوس بنز با دماغ سوار مـیشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمـین خط بکار افتاد کـه ما بچه ها کیف مـیکردیم) ، که تا خیـابان درختی خانـه وجود داشت از ان بـه بعد که تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانـه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا مـیگذاشتیم که تا مـیرسیدیم بـه کلانتری سوار کـه سمت شرق خیـابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. که تا مـیرسیدیم بـه بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا که تا جایی کـه بان "سید خندان" مـیگفتند بیشتر تپه و کمـی هم باغ بود. بیـاد دارم درون ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیـاده مـیشد و به سید گدایی کـه گفته مـیشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یـا یکقرانی مـیداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود. دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده مـیشد که تا اتوموبیل. از آنجا که تا دورهی ضرابخانـه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی کـه به ان چاله هرز مـیگفتند پیـاده مـیشدیم. سمت شرق خیـابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیـه اش بیـابان بود کـه اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همـین ایستگاه شروع مـیشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیـاده روی مـیرسیدیم بـه مـیدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانـه من کـه پایین تپه قرار داشت سرازیر مـیشدیم. از ایستگاه که تا کهنـه بیش از نیم ساعت پیـاده راوی بود و معمولا و ما چیزهایی را هم کـه از شـهر خریده بودیم حتما حمل مـیکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود کـه دور و برش درون دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من و عطا پسر دایی ام گاهی مـیرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمـهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها) را برایشان حمل مـیکردیم وآنـها هم یک قران بما مـیدادند با ان پول همانجاخوردنی مـیخریدیم و تا رسیدن بـه خانـه آنرا مـیخوردیم, یـادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومـی بود کـه با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود مـیکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمـیامد یکی از اقوام کـه از آنجا رد مـیشد مچمان را گرفت و با بعد گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمـیکردیم درخانـه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم کـه طرف نرفته بـه بگوید. بهر حال وقتی فکرش را مـیکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, به منظور خرید مواد غذایی وسایر احتیـاجات خانـه بـه مـیدان فوزیـه مـیرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز که تا خانـه , پدرم صبح زود با دوچرخه مـیرفت بیمارستان بهرامـی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار مـیکرد صبح ها کـه بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما درون برگشت بعد از دوشیفت کارانـهم سربالایی جاده قدیم شمـیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانـه; یـاد هردوبه خیر. اما مدرسه ما دبستان ضرابخانـه نام داشت کـه درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی کـه خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیـابان بخا طر اینکه ضرابخانـه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانـه از جاده قدیم شمـیران بطرف شمال جدا مـیشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران مـیرسید. دبستان ضرابخانـه درون آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یـا زغال سنگی داشت. با توجه بـه اینکه شمال تهران آنروزها بسیـار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود. از خانـه که تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مـهم اینکه ما حتما پیـاده از توی بیـابانـها مـیآمدیم و سر راهمان یـه نـهر بزرگ هم بود کـه پل روی ان چوبی بود ومکررفرومـیریخت, اهالی حتما درستش مـید، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف مـیداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد مـیگرفت کـه گاهی بی اختیـار بـه گریـه مـیافتادیم. تازه یـادم مـیآید به منظور مدتی سر و صدا راه افتاد کـه گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیـان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم به منظور مدتی بـه بقیـه مشگلات اضافه شده بود. گفتم ما زمستانـها ظهرها به منظور نـهار درمدرسه مـیماندیم. درون آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیـانـه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم درون حدی بود کـه فقط درساعتی کـه کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن مـید. بهر حال ظهر ها کـه بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان مـیشد، یکی ازکارهایی کـه برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب مـیامد اینبود کـه ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان مـیتوانید دود ودمـی را کـه هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید. نمـیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق مـیکرد. یـادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمـی کـه سنش هم زیـادتر بود مـیومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یـادمـه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه مـیموند وتو دفتربا آقای اسدالهی کـه ناظم بود با هم نـهار مـیخوردن ولی مـیرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند که تا بچه "تخم جن" هم همـیشـه از کلید کنجکاوی مـیکردیم کـه ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمـیکنن که تا اینکه یـه روز کـه سرم توی کلید بود یـه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد بـه فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم کـه شد هنوز تو کلاس خانم سلیمـی درست ننشسته بودیم کـه آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمـی وساطت والتماس مـیکرد کـه "والا احمدی پسر خوبیـه" آقای ناظم یـه چک اضافی هم برام حواله مـیکرد, که تا خانم مـیگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمـی هنوزازدهنش درون نرفته بود کـه "گناه داره این بچه معصوم!" کـه انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشـه دادش بـه هوا رفت کـه "دوشب کـه تو ذ غالدونی موند معصومـیتش بیشتر مـیشـه " ,اصلا هیچی بخرجش نمـیرفت کـه نمـیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم کـه گفت "خانم سلیمـی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ کـه خورد براتون توضیح مـیدم چیکار کرده ". درون حاشیـه بگویم ذغالدانی جایی بود کـه بچه های بی انضباط را درآنجامـیانداختند که تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری کـه کرده بودم آقای اسداللهی بـه سرایدار دستور داد کـه امشب کـه بهرحال حتما تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم که تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را کـه اینکار را بمن یـاد داده اند نگویم جایم درون همان زغالدانی خواهد بود, منـهم کـه اصلا یـادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنـهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک بـه تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمـیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمـیدم همـه بچه ها ومعلمـها وناظم دارند مـیروند, پله پله دلم مـیریخت. که تا آنوقت بـه خودم دلداری مـیدادم کـه آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانـه منراهم آزاد مـیکند. کـه با گوشـهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند بـه سرایدار سفارش مـیکرد یـادش نرود کـه حدود ساعت هشت کـه شد یـه لقمـه نون ویـه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد که تا فردا کـه قراراست تنبیـه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم کـه بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شـهامت دونم رو یـه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریـه افتادم که تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت کـه فردا صح بـه آقای اسدالهی حرفی ن!. بـه چه چیزم مـینازیدم؟ دلم نمـیاید اینرا برایتان نگویم کـه اشتهارنامتناسب با قواره آدم گاهی هم کار دست آدم مـیدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمـی نفهمـی ان اغراق ها باورش مـیشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همـین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانـه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایـها بـه اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمـیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت . پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا بـه آنـها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید بـه چه دلیل او را زده ام، من جواب سر بالا دادم ، او پرسید اگری بیخود مرا کتک بزند من چکار مـیکنم؟ منـهم با پررویی گفتم رویش را کم مـیکنم . او هم گفت بعد منـهم با اجازه مـیخواهم همـینکار را کـه خودت گفتی م، و پرسید "آماده ای؟" طرف انقدر خونسرد حرف مـیزد کـه من فکر نمـیکردم کاری د، اولین مشت را کـه زد چشمانم سیـاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید که تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منـهم فکر مـیکنم همـین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند مـیایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم ی بهت نشون مـیدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی مـی واگر دیدم هوا بعد است درون مـیروم. با تمام قوا مشتی بـه شکم اش زدم، هیچ نشد، انگار بـه کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها کـه خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو بـه چی ات مـینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ " ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترسخودت از بعد اش برمـیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا مـی، کـه شاید درست هم مـیگفت. بازیـهای غیر مجازی راوی قول داده بودم چند چشمـه از بازیـهای عملی ام رو براتون بگم, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت بـه عشقای اتوبوسی وپشت بومـی تو این ماجرا هاغیرازیـه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,. عا دله د بهرام گنجینـه درون کوچه مـیلانی (واقع درون محله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخونـه ما کـه توی بن بست صاحب الزمان بود خونـه بهرام اینا بود، کـه با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینـه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت بـه اسم امـیر کـه ازخودش کوچکتر بود وچهارتا . بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک که تا نـهایت دو سال ازهمدیگر . عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بودو امـیر بعدیـاز او و نـهایتا الناز کـه ته تغاری بود فکرمـیکنم یـه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت. پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونـهم درشب، با اتوموبیلهایی کـه عموما سیـاه رنگ بودند مـیامد کـه آنـهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک مـیکرد، نـهایتا یکی دو روزمـیماند ومـیرفت. بهرام گفت کـه پدرش فقط یکبارهمگی را بـه رضائیـه است. بهرام وعا دله یکبارمـیگفتند پدرشان درترکیـه کارمـیکند. امـیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشـهر وآن درشرق ترکیـه هم شد. تمام خانواده آنـها آدمـهایی بسیـارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید مـیدانم کـه بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنـها مـیگفته که تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود کـه هراس دارد کـه اگر زیـاد پیش خانواده بماند گیر بیـافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانـه ای دارد. اینکه دلیل پنـهان کاری پدر بهرام مسائل سیـاسی بود یـا مشگل دیگری داشت نمـیدانم. هرچه کـه بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنـها بود. ضمنا ش جمـیله کـه بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم با آنـها زندگی مـیکرد و حامـی خوبی به منظور خانواده بود. البته مشخص بود کـه پدرمخارج زندگی را مـیپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند. دوتا ازعموهای بهرام هم خا نـه شان همدیوار با آنـها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند کـه درست پشت حیـاط خانـه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویـا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نـه بهرام اینـها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازعموها ی بهرام به منظور مدت کوتاهی مـیشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود کـه هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.مـیشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشا ن از بقیـه بهتر بودو ها با مـینی ژوپ بیرون مـیرفتند وهم اینکه بنظر مـیامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین وپسرنسبت بـه سایرین ملایمتر بودند. من کمتر بـه خانـه آنـها مـیرفتم ولی بهرام پیش ما مـیامد. درمـیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنـهم. اولین عاشقی کـه قیـافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانـهای شب رادیو زیـاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم کـه برای اولین بار قیـافه یک عاشق را از نزدیک مـیدیدم. کوچکترین عموی بهرام کـه فکر مـیکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی درون نصر خسرو کار مـیکرد گویـا مدتی بود عاشق یکی ازفامـیلهایشان کـه اوهم درون اداره ای دور و بر پارک شـهر کار مـیکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه مـیشد حدس زد کـه امور عشقی اش داشت خوب پیش مـیرفت. اما نفهمـیدیم چی شد کـه یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانـه آنـها شلوغ است. خبر آمد کـه همان عموی کذایی سم خورده وخود کشی کرده است. ما کـه هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمـیدند جریـان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانـه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند بـه بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد. آنـها با هم ازدواج د انـهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من زیبای لزگی را درون آنجا دیدم، داماد و عروس کـه بنظر مـیامد خوشگل هست چه خوب باهم مـییدند. البته ما را کـه به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را بود بالای پشت بام خانـه شان کـه درست مشرف بود بـه حیـاط عموها کـه عروسی درآنجا بود و منکه فکر مـیکنم از جای همـه مـهمانـها بهتر بود. هم خودش وهم درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و مـیوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند کـه خیلی چسبید. روزهای بعد گاهی عروس را کـه سرکار مـیرفت یـا برمـیگشت مـیدیدیم کـه تقریبا ازهمـه خانمـهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مـینی ژوپ اش ازهمـه کوتاه تربود،و این درحالیست کـه آنروزها هنوزمـینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود. ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند بـه خیـابان بهبودی طرفهای شـهر آرا. یک یـا یک ونیم سال بعد ازان بود کـه شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان بـه طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم به منظور اولین بارهمانجا بود کـه برخورد مـیکردم. بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله بـه سیکل دوم دبیرستان کـه رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایـها مـیپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود درون کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو و برادر برخورد کنم, آنـهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیـاید کـه قراری بگذاریم. اما از کلاس یـازده بـه بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانـه کلافه اش مـیکرد بیشتر مـیامدخانـهما, دو نفری مـیرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام به منظور رفع اشکال آمده بود وناهید هم کـه یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیـاورم آخرش به منظور امتحانات نـهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد کـه برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط به منظور درس خواندن بدهد بـه بهرام وآنـها هم کریـه ای بدهند. اما چیزی کـه به بحث شیرین بازی مربوط مـیشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانـه خوبی به منظور رفت وآمد بخانـه ما پیدا کرده بود. عادله کـه خیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم هست ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش مـیاید. البته اون فکر مـیکردمن ازصبح کـه مـیروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق هست ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمـیگردم ، منـهم چیکار داشتم کـه بگویم برداشتش یک کمـی درست نیست ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد کـه نان خودش را آجر کند. یکبارعادله تنـهایی به منظور رفع اشکال ریـاضی آمده بود درخا نـهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو مـیگفت کـه من هنوزازمدرسه برنگشته ام کـه من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد کـه "هیچ معنی ندارد" بزرگ تنـهایی بیـاید اینجا کـه ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمـیاید، همچین بفهمـی نفهمـی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایـه روبرویی کـه خودشان بزرگ دارند یک بامبولی درون بیـاورند. آخرش بمن گفت یـه جوری حتما بهش حالی کنم اگرمـیخواهد درس بپرسد حتما با یکی ازبرادراش یـا کوچیکه بیـاید. اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور مـیشود بـه ه این حرف را بزند کـه ممکن هست "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم مـیگفت های ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش محمد ترکه رو مثال مـیزد کـه خیلی سالها پیش درخیـابون ویلاهمسایـه ما بودند. معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمـیدم قضیـه با غرور زنـه چه ارتباطی داشته. احتمالا یـه جورایی قضیـه مشروع و نامشروع درمـیون بوده، کـه وقتی ما بچه بودیم کـه نمـی حتما بما مـیگفتن ووقتی هم کـه بزرگ شده بودیم روشون نمـیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه مـیگفتن هم دیگه ماجرا کهنـه شده بود وبرای ما جالب نمـیبود. برگردم سر قضیـه اخطار بـه عا دله, من الحق دلخوربودم کـه سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر مـیکند, ولی نمـیباید بروی خود مـیاوردم. حالا اگر لزوم گوش بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من بـه خیـال خودم هیچ جوری نمـیخواستم مادرم بفهمد کـه سر وگوشم به منظور ه مـیجنبد, یعنی به منظور هیچ ی, آنوقتها فکر مـیکردم حتما جلوی خانواده و فامـیل خودم را بکلی بی توجه بـه جماعت نشان بدهم ، گویـا بنظرم اینجوری زودتر مـیتوانم بآنـها نشان مـیدهم کـه مردشده ام! و خیلی سرم مـیشود. حالا اینکه او مـیفهمـید من تظاهر مـیکنم یـا نـه را آدم عاقل مـیتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال مـیدادم. . خدائیش هرچه بزرگتر مـیشدیم عادله جذابترمـیشد, ان ته لحن ملیح رضائیـه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمـیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی بزرگه نمـیرسید, اینرا یکبار بـه بهرام هم گفتم, کـه با اینکه آدم متعصبی نبود اما که تا بنا گوش سرخ شد وفهمـیدم "زرزده ام" اگرلوندی اش باهمـین سرعتی کـه دریکی دوسال گذشته داشته پیش مـیرفت هیچ بعیپد نبود که تا دیپلم بـه شکوفه عموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه کـه جای خود داشت. نـه اینکه فکر کنید چون عارفه زیـاد بمن محل نمـیگذاشت، یـا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همـینجوری شکمـی مـیگفتم, نخیر. ازشما چه پنـهان من چند دفعه, پیش خودم همـین پیشرفت عادله رادر ذهن به منظور خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیـها مـیگفتند اوچون خوشگل هست کلا خودش را به منظور پسرها مـیگیرد, ولی شکوفه کـه ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را خودش را نمـی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم که تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمـیگرفت). ولی من این نظریـه را قبول نداشتم . که تا آنجا کـه بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمـیکرد، بعدا کـه دانشگاه مـیرفتم یکبار کـه با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم کـه آنجا هم با ها مـیچرخید, درون حالیکه ناهید ش کـه دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریـا نامزدش گل مـیگفت. مـیگویید که تا چشم توکوربشود, آخراگر فلان جایت نمـیسوخت تورا بـه رفیق گرفتن مردم چیکار? کـه حرف درستی است. مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست کـه من ترجیح مـیدادم اینجوری باشد که تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی مـیکند, آخر من خودم را عقل کل مـیدانستم ومرتب توی اینـه به منظور خودم دسته گل مـیفرستادم. بهر حال خوبی اش اینبود کـه از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه به منظور بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیـادتر شد، منـهم با همـه توداری شروع کردم درون باره اش با بچه ها درمدرسه حرف ب. همـینقدر بگویم کـه یکبارکه سیـا وخلیل آمددند خا نـه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت مـیزدندوابراز نگرانی مـید کـه خیلی خاک برسرهستم، کـه اینرا به منظور خودم مـیگویند کـه "تیکه بـه این تمـیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا مـیپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه ندارم قورت بدهم کـه اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیـاید "سرضرب " ترتیبش را مـیدهند. هیچ جوری نمـیتونستم بهشان حالی کنم کـه ازنظر من بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همـین "بازی" دارم حال مـیکنم. یعنی نـه اینکه همچین حرفی را بـه آنـها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نـه من خودم مـیترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم درکم نکننند , یـه مشت ریسه بروند، وجلوی بقیـه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا کـه هنوزهم کـه هنوزاست نتوانسته ام تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای خوابیدن درخا نـه ملیحه اینـها را مـیگویم ). حالا تازه مـیخواهم بروم سر اینکه بازی یـا امکاناتش نبود یـا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند مـیزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمـیدانم چی شده بود کـه یکی دوهفته ای بود سراغ من نیـامده بود وکم و بیش داشتم نگران مـیشدم کـه نکند حرف سیـا اینـها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر مـیکردم افت دارد بروم از بهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب مـیخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامـی بودم، درست یـادم نیست، شایدم بـه خود عادله فکر مـیکردم اما بهر حال یـه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیـا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یـه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم پ کـه صندلیم کج شد افتادم زمـین. دستم را کـه به صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همـیشـه گلی خودش کـه حالاعین گچ سفید شده بود، هی مـیگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش مـیپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمـیدم ماجرا از اینقرار بوده کـه گویـا همسایـه ای رفته بـه اش یـه مزخرفاتی درون این زمـینـه گفته کـه این تون گاه و بیگاه مـیره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, ای ما هم هوایی مـیشن ونسبتهای ناروای ناجور. هه هم توصیـه کرده عادله چند وقتی نیـاد پیش من. ولی عادله درون تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمـیتوا نسته درس بخواند. کـه چنین چیزی را متوجه مـیشود بهش مـیگوید "به درک, دهن مردم رو نمـیشـه بست هرکار خودت مـیخوای "، عادله هم رفته بود یـه کتاب حل المسائل ریـاضی به منظور من خریده بود وبیچاره مثلا مـیخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه چشمـهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس ب چی برایم خریده. فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمـیارم، کـه من بجاش یـه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنـهایش بـه لپ من کشیده ویکی دیگرش هم نوک کله ام را خراش داده بود کـه یک کم خون مـیامد، اما چیز مـهمـی نبود. خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط معذرت خواهی داشت کچلم مـیکرد، ولکن نبود, حالا من حتما اورا تسلی مـیدادم کـه "با با حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریـه کرد کـه منـهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریـه زد بیرون, بـه غرورش برخورد ورفت کـه پیش اش آبغوره بگیرد. وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم بعد منـهم حتما به غرورم بربخورد و دو-سه روزی بـه غرورم بر خورد، که تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمـیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام. بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل بـه دریـا زدم، بـه غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی اش را دیدم و به اورساندم کـه کارم اشتباه بوده و خواستم بـه عادله بگوید خیلی دلم مـیخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیـاید". گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر مـیکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمـیخواهی اورا ببینی. اینرا کـه گفت یک کمـی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم" و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال مـیشوم کمکش کنم به منظور انزمانیکه قراربود بیـاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله -پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت که تا جوک یـاد گرفتم کـه برخوردم خیلی خشک نباشد. وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, کـه گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم، یکی دو که تا از جوکها را کـه گفتم دیدم کار بیـهوده ایست چون او ازفرط سادگی مـیپرسید " اه چرا ؟". یکی از جک هایی کـه گفتم اینبود: مرد رشتی کـه خیلی بـه شعروادب علاقه داشته یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نـه برمـیگردد، درون هریک از کمد ها را باز مـیکند یک مرد توی آنست, از خانمش درون مورد هرکدام از این مردها سوال مـیکند کـه خانم هم اسم یک شاعر را مـیاورد وبا عشوه مـیگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم کـه از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی کـه با لباس نظامـی توی کمدقایم شده بود را "نظامـی گنجوی" معرفی مـیکند ووو , درکمد آخری را کـه باز مـیکند مردی وعریـان نمایـان مـیشود, شوهره یک کمـی شک مـیکند وباعصبانیت ازخا نم مـیپرسد "این نره خرودیگه چی مـیگی؟", خانم صورت خودش را چنگ مـیزند وجواب مـیدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیـه، بابا طاهرعریـان دیگه ". رشتیـه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی از همسرش مـیسراید. فکر مـیکنید واکنش عادله بـه این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمـیشـه که، اخه بابا طاهر کـه مرده"! بناچارجوک گفتن و گذاشتم به منظور یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشـه صحبت کردیم، روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک، اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همـین حرفها بـه پیشنـهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم که تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. که تا آنجا کـه یـادم مـیاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان بـه یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن هست "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همـین و همـین. قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست قانون ارشمـیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم کـه دادم وهمـه چیز بـه خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم کـه اینطور شده . نسوان خانوادههمسایـه ومن وعادله آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور کـه پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این ه مـیاید" نروم بالا. من اعتراض کردم کـه "مگر چی شده" و بهانـه آوردم کـه پایین سروصدا حواسم را پرت مـیکند. نگاه عاقل اندرسفیـهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ مردم کـه حواست پرت نمـیشـه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یـه سوال پرسید و برگشت تو اتاق" کـه فوری مادرگفت لازم نکرده کـه " بـه والله قسم بخورم". خلاصه وقتی من زیـاد اصرار کردم گفت نمتواند خانـه را انگشتنمای همسایـه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریـه خا نم" همسایـه روبرویی حرفی زده، لذا بـه مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش بـه این سریـه خا نم دروغگو یـاد آوری مـیکرد خا نـه آنـها کـه بهیجوجه بـه ایوان ما مشرف نیست کـه بتواند چیزی دیده باشد کـه ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یـاد بدی" و گفت سریـه خا نم حرفی نزده و بعد کـه هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایـه بغلی بـه پیغمبر قسم خورده کـه با چشم خودش شما دونفر را درحالت ناجوری دیده هست طوری کـه جلوی فروغ ومعصوم (هایش) خجالت کشیده و زود بـه آنـها گفته بروند پایین. من اولش بدجوری جا خوردم، دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمـید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: جان شما خوب بود بـه این خا نم مـیگفتی حیف ان گردن بلوری ش فروغ خانم نیست کـه آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند کـه توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامـه دادم کـه حالا گردنش هیچ, ممکن هست شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیـافتد دست وپایش خدای نکرده یک طوری بشود "حالا خروبیـار و فروغ بارکن". گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات". آخرقبل از آنکه آقای قاضی خا نـه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنـها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانـه آنـها مـیشد بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس و قلچماق ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنـها مـیرفت بالای خرپشته, روی کاه گل دراز مـیکشید، گردنش را دراز مـیکرد که تا چیزی دستگیرش بشود. دراینجا لازم هست موقعیت سوق الجیشی خا نـه مان را کمـی توضیح بدهم که تا امکان رصد ایوان خا نـه ما از خا نـه های اطراف, ازجمله خا نـه آقای قاضی همسایـه واقع درغرب خا نـه ما روشنتر بشود. خانـه ما دومـین ملک واقع درجنوب بن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری مـیلانی بود. ملک اول کـه نبش کوچه اصلی بود ودر غرب خا نـه ما, خا نـه آقا ی قاضی بود کـه درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, کـه همان خا نـه ای هست که سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آوررا ازمن وان ه درایوان ما دیده بود. درست روبروی خانـه مان درشمال کوچه, خانـه "سریـه" خا نم قرار داشت کـه دوتا داشت بـه اسامـی ربابه و شـهناز, کـه خودش برعهایش خیلی فضول بود. سمت شرق, خا نـه مان مشرف بـه دوهمسایـه مـیشد کـه هردویک طبقه بودند ولذا ما مـیتوانستیم حیـاط شان را دیدبزنیم اما آنـها نـه. اولی متعلق بـه جعفر آقا ی خیـاط بود کـه سه که تا بچه داشتند. خانمش ملوک خا نم شمالی بود و سریـه خانم همـیشـه با او دعوا راه مـی انداخت سر اینکه گویـا پسرش امـیر بچه های سریـه خا نم را اذیت کرده است. خدا مرا نبخشد, اما من فکر مـیکنم اصل دلخوری سریـه خانم سر این بود کـه این ملوک خانم خوشگلتر بود وراحت تر با همـه مـیجوشید، وطبیعی بود کـه کاسب ها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق و خوشگلتر را بـه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح مـیدهند.اما ملک دوم متعلق بـه برادران جلالی بود کـه مردمان بسیـارشریف و سالمـی بودند ازاها لی منطقه مزلقان ساوه . برادر بزرگتر پاسبان بود و چهارتا بچه داشت تقریبا هم سن وسال ماها . برادر کوچکتر کـه استوار بود سال گذاشته دیپلمش را هم گرفته و ستوان سوم شده و پارسال دانشکده افسری را بـه پایـان رسانده و بخاطر سوابق قبلی اش امسال ستوان یکم شده بود، خانمش مریم خانم هم بین زنـها بـه خوشگلی معروف بود. یکبار شنیدم مریم خانم مـیگفت چون شوهرش ازهرنظرشایسته بوده به منظور گارد شاهنشاهی انتخاب شده وبهمـین دلیل نـه فقط کشیک های شبانـه اش زیـاد شده بلکه حتما حد اقل هفته ای یکباربماموریت برود. و مریم خانم از بابت اینکه شوهرش اغلب درخا نـه نیست دلخوراست، مادرم هم او را دلداری مـیداد. سال بعد جلالی ها خانـه را کوبیدند و یک خانـه دو و نیم طبقه ساختند، کـه حیـاط ان خیلی کوجک بود. مریم خانم و جناب سروان همراه با شان زهرا کوچیکه و پسرشان درطبقه پایین ساختمان جدید زندگی مـید. بعد ازساختمان جدید حیـاط کوچک آنـها طوری قرار گرفته بود کـه بر خلاف سابق همسایـه ها بـه ان مسلط نبودند بطوریکه دید زدن مریم خانم درون حیـاط به منظور من خیلی مشگل شده بود. فقط از یک گوشـه کوچک ایوان طبقه دوم خانـه ما مـیشد کمـی از حیـاط آنـها را دید زد، و نمـیدانید وقتی درون خرداد ماه هوا خیلی گرم مـیشد من چقدرخدا خدا مـیکردم مریم خانم بیـاید و در همان گوشـه حیـاط آبتنی کند. البته فکرتان جای بد نرود، او درحالیکه پیراهن بلند، نازک و گلی گلی اش را بتن داشت شیلنگ آب را روی خودش باز مـیکرد, و من از اینکه پیراهن خیس اش بـه بدنش مـیچسبد خیلی لذت مـیبردم و بهمـین خاطر هم بد جوری احساس گناه مـیکردم و همـیشـه با خودم تصمـیم مـیگرفتم کـه دفعه بعد مرتکب این گناه نشوم، اما انگار خدا هیچوقت مرا درون پایبندی بـه این قولم یـاری نمـیکرد. درون جنوب حیـاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانـه دوطبقه همسایـه ای بود کـه درب خا نـه آنـهادر یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نـه کمـی مسن تر از پدر و مادر من بودند وبنظرم مـیباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یـاد نگرفتم. این همسایـه اگر مـیخواستند راحت مـیتوانستند ازپشت بام خانـه شان حیـاط وخانـه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی کهی راروی پشت بام آنـها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را بـه خا نـه ما یـا خا نـه های چپ و راست ما بیـاندازند. اینرا هم بگویم کـه از ایوان ما درون فواصل دورتر مـیشد پشت بام یـا ایوان خا نـه های دیگری را هم دید(و برعکس) کـه دوتا از آنـها یـادم است. یکی از آنـها یک خا نـه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر درون شمال غرب ما و از ان فاصله فقط مـیشد تشخیص بدهی کـه طرف هست یـا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم ی مـیامد درس بخواند کـه ما گاهی به منظور هم دست مـیجنباندیم اما خدا مـیداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس انـه تنش مـیکرده که تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام این فکر بسرم زد (مـیگویند کافر همـه را ،،،،،. البته من فکر مـیکنم مومن همـه را بـه کیش خود مـیخواند درست تر باشد) . اما نزدیکتر ازان خانـه ای دو و نیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ماکه اگر مـیخواستیم بان خانـه برسیم حتما از کوچه اصلی بـه خیـابان شاهرخ مـیرفتیم و دوتا کوچه را رد مـیکردیم بعد درون کوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد مـیشدیم فکر مـیکنم ان خا نـه نبش بن بست سوم مـیشد. بهر حال محصلی مـیامد روی ایوان همـین خا نـه کـه مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل مـیکردیم. البته ازان فاصله قیـافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم کـه داشتیم از کف دستمان به منظور هم دیگر بوسه فوت مـیکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد کـه ندیدمان، شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی هست که ارزش اعتراض ندارد. من اینجور چیزها را هیچوقت جدی نمـیگرفتم کـه بخودم زحمت بدهم بروم اصل جنس یعنی خود ه را پیدا کنم وقراربگذارم، اما حسین حاجی مـیگفت اصغر مطلق و سیـامک جلیلپور بخاطر رد یـابی همـین مورس های پشت بامـی مورد شناسایی بابای ه قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند. حالا برگردم بـه آرتیست های اصلی یعنی خانم آقای قاضی و صبیـه هایش نبش کوچه اصلی و ازسمت غرب خا نـه ما دیوار-به-دیوار بود با خا نـه آقای قاضی کـه همان خا نـه ای هست که سید خانم همسرمحترم همـین همسایـه با چشم خودش ان صحنـه های خجالت آوررا ازمن وان ه درایوان ما دیده بود. اینرا بگویم کـه خود آقای قاضی مرد محترمـی بود کـه حتی بـه دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم بـه صبیـه ها هم توجهی نمـیکرد چه برسد بـه فضولی درکار همسایـه ها. درزمانی کـه سیدخا نم با چشم خودش ان صحنـه های خجا لت آورولابد وگرافیک را ازمن وان ه بی حیـا دیده بود, آنـها هنوز خا نـه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند, درنتیجه, فقط درصورتی ازخانـه آقای قاضی مـیشد بخشی از ایوان ما را دید زد کـه یک آدم نترس ریسک مـیکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنـها مـیرفت بالای خرپشتهشان , روی سطح شیب دار و کاهگلی خر بشته دراز مـیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش مـیاورد که تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند . توی دلم دل و جرات این دوتا و مخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنـها اگر درون آمریکا و اروپا بودند هیچ بعید نبود کـه دریک سیرک بعنوان بند بازبا حقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را کـه داشتند. البته با مستقیما صحبتی درون باب استعداد بند بازی آنـها نکردم، یعنی اگر هم مـیکردم فورا مـیگفت "برو خودتو مسخره کن، آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمـیکنـه " درحاشیـه بگویم فروغ بزرگ خانواده قاضی ها، ی بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی , باب دندان خیلی ازمردهای ایرانی . با اینکه ۶-۷ ماه از من بزرگتر بود اما بـه دلیلی کـه نمـیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد با یک دانشجوی دانشکده افسری کـه بچه مازندران بود نامزد کرد، یـادم مـیاید آخرهای هفته نامزدش مـیامد خانـه آنـها وآواز مـیخواند, طوریکه ماهم مـیشنیدیم وصدایش هم خوب بود. بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج د, اما ازمادرم شنیدم کـه مـیگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویـا بخاطر اینکه بچه دار نمـیشدند. معصوم کوچکتر قاضی مـیرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود. اگر اینکه گاهی تحت تاثیر بزرگه کارهای الکی مـیکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع خوبی بود و الان حتما بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند کـه چون دوسالی ازمعصومـه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ کوچکترمـیشد, لذا ها بـه بازیش نمـیگرفتند ومنـهم سروکاری باهاش نداشتم. تنـها چیزی کـه یـادم مانده نعره های سید خانم خطاب بـه هاست کـه "جونمرگ شده ها یـه خورده هم هوای این بچه روداشته باشین، مگه داداش شما نیست". این فراخوان بـه بازی برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یـازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت . اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست را به منظور بازسازی عملیـات محیر العقول نسوان خانواده قاضی مـیرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که: فروغ خانم ابتدا معصوم را کـه جوانترو فرزتربوده تشویق کرده کـه ازنردبان برود بالا روی خر پشته, دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومـه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم بـه فروغ هیجان انگیزبود (که گویـا بوده ) آنوقت "معصوم جون" محکم نردبان را نگه خواهد داشت که تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومـه هم دوباره برود بالا. وقتی دونفری ازدیدن عملیـات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی مـیروند پایین و "سید خانم" را درجریـان مـیگذارند. درون اینجا حتما اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق سید خانم است. نـه فقط به منظور اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده دورگردنش وخودش را بـه ان بالارسانده، بلکه به منظور اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیـاورد که تا بتواند بـه چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست کـه یک سید خانم محترم که تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد کـه هایش هم مثل خودش که تا بحال یک کلمـه دروغ از دهانشان بیرون نیـامده است. از جنبه شـهامتی ومـهارتی کار آنـها کـه بگذریم من فقط مانده ام کـه این دوتا بچه حسا بی بیخودی پای مادرشان را وسط کشیده اند, اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیـات را شروع کرده باشند کـه گفتن بـه مادره خیلی کار احمقانـه ای بوده, چون اینجوری بیشتر دست و پای خودشان را مـیبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده کـه من تشخیص مـیدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو ش وانمود کند کـه با آنـها خیلی رو راست هست و همـه اسرار را با آنـها درمـیان مـیگذارد. خلاصه کـه بقول انیشتن همـه چیز نسبی ومحدود هست بجز حماقت ما آدمـها کـه هیچ حد ومرزی نمـیشناسد, وقتی شماهم چگونگی رفتن من و سیـا بـه خا نـه ملیحه را بخوانید آنوقت بـه صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی مـیبرد. حالا برگردم بـه ماجرای عادله: درد سر ندهم تلاش های من به منظور قانع مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت بفرض محال کـه سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنـها بـه این ه(که عادله باشد) حسودیشان مـیشود ومـیگفت روایت داریم اگر همسایـه بهی حسودی کند ان شخص خا نـه خراب مـیشود. من فکر مـیکنم مادرم بیشتر از همـین زاویـه بـه ماجرا نگاه مـیکرد. یعنی اینکه گویـا های همسایـه ها کشته مرده پسر(یـا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد کـه به بخل وحسد آنـها دامن زد. آخرین امتیـازی کـه داد اینبود کـه تا بعد فردای آنروز(که مـیشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنـهایی بیـاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیـاید و پیشنـهاد کرد بهتر هست خودم بـه بهرام این مطلب را بگویم. چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد کـه ازجایش پاشد ودرهمانحال کـه دورخودش مـیچرخید بـه نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای پاشنـه های دمپایی اش را بـه کف ایوان مـیکوبید (واکنش اش بـه عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را مـیکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بانـها فحش مـیداد کـه گاهی هم بـه ترکی بودند و من چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی او ناخوآگاه بـه ترکی یک چیزی را مـیپراند. یکدفعه انگار چیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق کـه دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمـی بینن" . اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنـهادش چندان چنگی بدل نمـیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم هست وکولر هم کـه ندارد، دوم ومـهمتراینستکه اولین بارکه بـه همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمـیدهد؛ سوما اینکه اگرمادرخودش یـا بهرام هم بفهمند کـه ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمـیکنم خیلی دلگیربشوندو معلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم کـه البته بـه او نگفتم اینبود کـه من خودم قبلا خیلی روی این موضوع فکر کرده بودم، (حتی روی اینکه سر کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله مـیاید من صبح بـه گفته باشم کـه غروب دیربخانـه مـیایم اما عملا زود بیـایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه). اما انگارهربار بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه اگر اینکار را یم رابطه مان بهم مـیخورد, یـا اینکه ازاین مـیترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد. مجسم مـیکردم اگرتوی اتاق هم از یکی از ان کارهایی را مـیکرد کـه من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یـا عصبانیت یکدفعه یک کلمـه ترکی ازدهانش مـیپرد هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و اینکه بـه دنبال ان چه پیش بیـاید معلوم نبود. دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " بـه پخمگی متهم مـید جوابم اینبود کـه توی ایوان و جلوی چشم همسایـه ها کـه نمـیشود پرید روی ه و بدروغ مـیگفتم او هم کـه حاضر نیست بیـاید توی اتاق. اما اگر مـیرفتیم توی اتاق و آنـها مـیفهمـیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم مـیبردند (خوبیش اینبود کـه سیـا بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی ن و اوهم نمـیزد). فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست بـه سر و گوش من مـیکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یـا نخوری درهرحال مردم آنرا بحساب خورده پات حساب مـیکنن" بعد بهتر هست چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر مـیامد اصراردارد وقتی بـه سروکول من ور مـیرود طوری باشد کـه اگر فضولها کشیک مـیکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمـیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور مـیرفت خیلی خوشم مـیامد و نمـیخواستم طوری عالعمل نشان بدهم کـه بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس بـه این قشنگی کوفت ام بشود. درون نتیجه آرام آرام مـیکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبار کوچکی کـه درایوان ساخته بودیم. احتمالا اوهم مـیباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد کـه راحت بـه ان تن مـیداد. ازآنجا کـه من بیشتر حواسم روی استتارازدیداحتمالی "قاضی ها" متمرکز بود اصلا بـه عقلم نرسید کـه اگر یـا یکی از بچه ها بـه دلیلی بیـاید بالا و پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی مـیشود. آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد کـه توجه اش بـه بذار-بکش ما جلب شده بود و مخصوصا ازان زاویـه و باتوجه بـه انعکاس نور آخرین چیزی کـه دیده بود اینکه دیده بود "ه طفلک هی سعی مـیکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را مـیکشانم پشت دیوار و درهمـین حالت مـیخواهم هایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیـاورده بود و محکم درون ایوان را زد بهم کـه ما از جا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود کـه خیلی حرف نمـیزد کـه آدم برایش توضیح بدهد. پایین کـه رفتم فقط طوری نگاهم کرد کـه از خجالت مـیخواستم بروم توی زمـین، انگار با نگاهش مـیگفت "برو خجالت بکش مردمرا بـه بهانـه درس گول مـیزنی مـیاوری خا نـه هرچی هم کـه مـیخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی از کاری کـه من کرده ام از او خواهش کرده بود هیچوقت تنـهایی نیـاید خا نـه ما، البته باز هم تاکید کرده بود کـه خودش دیده هست که عا دله هیچ تقصیری ندارد و همـه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" است. عا دله هم درست نفهمـیده بود قضیـه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود و رفت. بـه اینترتیب دیگر درون خانـه نمـیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب ). بعد گفتیم بیرون قرار مـیگذاریم و اولین قرارهم شد به منظور روزیکشنبههفته بعد کـه برویم بـه یک پارکی کـه او نزدیک خانـه عمویش درشـهر آرا سراغ دارد, کـه رفتیم و بد نبود، اما کاری بود کـه خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا به منظور هردویمان توجیـه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمـیامد. یکبارهم رفتیم سینما کـه احتمالا بـه خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "ه" برایم جذابیتی نداشت خیلی خوش نگذشت. بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد کـه بهرام تمام غروب را مـیرود کلاس انگلیسی, عادله برود بالا توی اتاق. منـهم ب بگویم دیرمـیایم خانـه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور کـه مـیترسیدم شد, فکر نکنید کـه خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمـیداد و منـهم نسبت بـه اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نـه اینکه منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نـه، شاید بر عاش درستترباشد, عادله خودش به منظور اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت نمـیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را به منظور دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنـها اثاث کشی د و رفتندبخا نـه ای درون خیـابان بهبودی کـه از مدتها قبل حرفش را مـیزدند, کـه تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس. بهرام را درون دوره دانشجویی هم زیـاد مـیدیدم توی محوطه یـا کتابخنـه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق مـیخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوبار د کاخ جوانان کوچه یخچال دیدم . خیلی گرم گرفت و شاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان کـه فکرش را مـیکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم کـه اتفاقی همدیگر رامـیبینندنـه بیشتر. دروغ چرا؟ ، نمـیدانم ! وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور مـیکنم درمورد شخصیت خودم دچار سردرگمـی مـیشوم. مثلادرعرصه رابطه -پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یـا شـهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانـهای رمانتیک وعاشق پیشـه هست ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام کـه به نشانـه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام . درون سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند بـه معیـارهای رایج اخلاقی هستم کـه بهیچ قیمتی حاضر نمـیشوم آنـها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیـات بخود سهل گرفته ام کـه براحتی دروغ و یـا ناخنک زدن بـه مال مردم را توجیـه کرده ام. بعضی وقتها خودم را تسلی مـیدهم کـه شاید همـه ما آدم ها ملغمـه ای از این تناقضات هستیم، گاهی هم پیش خودم مـیگویم نکند من از ان آدمـهای دو-شخصیتی هستم کـه مـیتوانم خودم را با هردونقش سازگار کنم . پروین کمال آقایمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مـینشستن، مرد محترمـی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیـه . بزرگش تربیت معلم مـیرفت، کوچیکه کلاس ده (یـا یـازده) بود پسربزرگش کمال کـه یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه مـیزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم کـه باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین کوچکترش هم که تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا اون مـیرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم که تا نواب با هم مـیرفتیم , من ازاونجا مـیرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیـاده مـیرفت که تا مدرسه جلوه کـه توخیـابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیـه قرارداشت . کمال عیبش این بود کـه بیش ازحد جدی بودوبنظرمـیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت کـه این گاه کفر مرا درون مـیاورد. ازهرموضوع غیردرسی کـه مـیگفتی، از سینما و ورزش بگیر که تا خوری, برو برنگاهت مـیکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری کـه به نعلبنداش" نگاه مـیکند". لابد اگردرمورد بازی صحبت مـیکردم او فکر مـیکرد امتحان قوه درس جغرافی است". البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمـیزدم چون پای ش درمـیان بود ومن نمـیخواستم فکر کند نظر سوئی بـه او دارم. درون پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعاست.وقتی پسره چشماش ه را مـیگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا مـیکند) مـیگفتیم ومـیگوییم نظر سو دارد، بگذریم. گاه پیش آمده بود درون راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را مـیرفتیم) درون مورد مسابقه ورزشی یـا داستان شب رادیو چیزی مـیگفتیم, کمال برو برما را نگاه مـیکرد, کـه یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا مـیدانیم. من بفهمـی نفهمـی داشتم بـه ه "نظر بد" پیدا مـیکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم مـیومد، شیطون بود, درست برعداداشـه. اما جلوی کمال کـه نمـیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز کـه کمال بـه دلیلی قرارنبود بیـاید دنبال من با هم برویم ، من تنـها که تا سر خیـابان رفته بودم کـه اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همـین شد مبدا رابطه مخفیـانـه ما کـه علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمـه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی مزه اش هم بـه همـین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت. یک کیف وهیجانیبود کـه تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش مـیومد ما با خیـال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمـیذاشتیم، حتی شده بود کـه بهرام واسطه قرار مـیشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانینباشـه ، یخ یخ. فکرش را کـه مـیکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشـه روسیـا مـیکردیم و جلوی روش قرار مـیگذاشتیم بدون اینکه بفهمـه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مـهم نبود کـه بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی مـیخواهیم بـه سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نـه پروین هم همـین نظروداشت. گزینـه هایمان محدود مـیشد بـه یکی دوتا خیـابان و کوچه فرعی انـهم بیشتردرامـیریـه ویک یـا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نـهایت مـیتوانست دو که تا سه ساعت بگوید مـیرود خانـه دوستاش درس بخواند, لذا سینمایی هم کـه انتخاب مـیکردیم مـیباید نزدیک مـیبود. گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی بـه گزینـه "با ه سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمـیدم اینکار بیخود ترازآنست کـه قبلا مـیپنداشته ام. اولین کارسینمایی مشترک من بـه این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی کـه پروین دچاران بود مجبور بودیم بـه سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. بـه اینترتیب اینکه چه فیلمـی روی پرده بودهم به منظور من یکی کـه اهمـیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما درون منطقه خطر قرار داشت, درون تیررس دوست ودشمن واقع شده بود. اینرا کلا مـیگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مـهم نگرانی از بابت رویت شدن بود. آقایمایی گویـا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی کـه حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس مـیداد. اما ناجور تر ازهمـه اینکه دوست عزیزم کمال کـه برادر پروین باشداز مـیان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی کـه قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: درون راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیـابان اسکندری رو بـه جنوب برود گاهی همـینجوری هوس مـیکند ازخیـابان دامپزشگی بیـاندازد توی خیـابان رودکی و از آنجا بطرف خانـه روان شود, چون دراین خیـابان مغازه خیلی زیـاد است! خب از کجا معلوم کـه عهد همـین آنروزیکی از روزهایی کـه کمال همـینجوری هوس مـیکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار مـیخورد بـه حدود زمانی ورود ما بـه سینما و خر را بیـاور ... نـه اینکه کمال اهل خون بپا واینحرفها باشد، اما اگرما را مـیدید حد اقل ضررش این مـیشد کـه همـین مقدار رابطه پنـهانی هم دود مـیشد. تازه ازان مـهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی کـه آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازدوستش خوشش بیـاید، یک جوحیـا هم چیز خوبی است!. البته با بزرگتر به منظور خواستگاری رفتن البته مستحب هست ولی خارج از محدوده این مقوله درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود کـه احتمال دیده شدن را بالا مـیبرد بعد مـیباید اولا دم سینما کـه رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنـهایی بـه سینما مـیرفته! دوما حتما زمانی کـه فیلم شروع شده برویم توکهی درسالن انتظارپلاس نباشد، اما سوما وشاید مـهمترازهمـه آنکه بعد ازشروع فیلم توی سالن تاریک هست وبقیـه مشتریـها چشمشان خوب نمـیبیند وما مـیتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی). چهارم وقتی داریم مـینشینن خوب دقت کنیم درون چند که تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمـی کـه ما را بشناسد ننشسته باشد. پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم حتما دقت کنیم زیـاد کله ها از صندلی بالا نباشد کـه احیـانا آشنایی, فضولی چیزی شناساییمان نماید. که تا آنجا کـه مـیتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان کـه تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش. ضایعه اصلی آنجا بود کـه فهمـیدم فیلم خیلی غمناک است. البته مـیدانستم کـه به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمـهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را ه وپسره پشت ستون یـا پشت درختها مـیند. هنوز یـادم نرفته فیلمـی بود بـه اسم مادرکه مـیشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیـان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم کـه باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری مـیدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینـه های دلداری را پیش خود سبک سنگین مـیکنند. که تا آنجا کـه مـیتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها مـیچربد, شاید هم هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمـین م). اما گویـا وقتی فیلم بـه جاهای باریک اش رسید طاقت نیـاورد، استارت اش را کـه زد خودم "حق حق" اش را مـیشنیدم اما یک کمـی کـه روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ مـیریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمـیترکید،؟ منـهم کـه تا ان زمان خیلی احتیـاط مـیکردم بازویم را خیلی بـه بازویش نمالم کـه بد بشود! (زیـاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنـهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک مـیکند فقط کاری کـه از دستم بر مـیامد این بود کـه ناخودآگاه دست راستش را گرفتمکف دوتا دستهایم وکمـی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر مـیکرد درون زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد. اما نفهمـیدم چه شد کـه یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد کـه ممکن هست اطرافیـان ببینند وبد بشود. ضربه اش مرا یـاد بچگی و عیدها انداخت: که تا مـیزبان مـیرفت چایی بیـاورد من ازآنطرف مـیز درازمـیشدم کـه تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیـهایی را کـه بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت هم با همـین ابزار سقلمـه بمن مـیفهماند کـه حفظ ابرومـهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمـیکردم ولی اخطاررا جدی مـیگرفتم وعقب مـینشستم, کـه دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد. یکوقت خیـال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری ه بوده مـیگویم اینکار بیخود هست ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه ی بود کـه چندان ملاحظه ای هم نداشت، بـه جرات مـیگویم خیلی کمترازوقتیکه همـین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم مـیگفتم یعنی چه؟ اگر آدم مـیخواهد حرف رمانتیک بزند کـه جایش وسط فیلم نیست، اگر مـیخواهد ه را دستمالی کند کـه صندلی های سینما به منظور اینکار خیلی ناراحت اند، دوتا لیچار هم کـه نمـیشود با ه بارهمدیگرکرد، خب چی مـیماند؟ حدود یکدهه بعدش، فکرمـیکنم سال پنجاه وهفت یـاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیـهای کنارخیـابون سرک مـیکشیدیم کـه خیلی اتفاقی بر خوردم بـه پروین. یک کمـی بـه اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان مـیداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق مـیزد، درمجموع مـیتوانم بگویم جذابیت زنانـه اش بیشتر شده بود. گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینـها بگیرند، سه ماه دیگر. بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه بـه ان پسره پدر-سوخته حسودیم مـیشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمـیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یـا اینکه نظرواقعیم همـین بود.اوهم مثل پدروش رفته بود تو کارمعلمـی. پدرش داشت تو خوارزمـی درس مـیداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ مـیگیره وبی اختیـاربه یـاد اون سیـاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده. دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیـانـها یـا کوچه های خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان که تا خرداد کـه مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل مـیکرد. اول اینکه این بهانـه کـه برای درس خواندن خانـه دوستش مریم مـیرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی حتما همراه شوهرش مـیرفت تبریز. منـهم ازدهم خرداد مـیرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار مـیدادند. اما یک دلیل مـهمتر ازهمـه اینـها اینبود کـه آقایمایی خیلی ملایم ومحترمانـه بـه پروین چیزهایی گفته بود بـه این معنی کـه مردم حرفهایی مـیزنند کـه او فکر نمـیکند درست باشد وتوصیـه کرده بود به منظور مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد. آقایماییی نبود کـه شکمـی یـا روی حرف آدمـهای شیخ مسلک بـه انش ایراد بگیرد، مشخس بودمایی یـا خودش ما را با هم دیده یـا آدمـهای سروته داری ازماباوگفته اند. بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقایمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمـیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامـه ندهیم. خب حالا فکر نمـیکنید اگر من ازیک مرحله ای بـه بعد اورا درخیـالم دوست خودم فرض مـیکردم خیلی کارهای بیشتری مـیتوانستیم با هم یم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله مـیرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود کـه نبود، حرفشم پیش نیـارین کـه بدجوری دلگیرمـیشم .منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، بـه پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها کـه خودتان بهترمـیدانید. مجید با ه درآبعلی این ماجرا اصلش مربوط بـه بازی مجید مـیشـه، اما ربطش با بنده اینـه کـه من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته درون گند زدن بهش، و جالب اینـه کـه تازه قرار بود، من مربی اش باشم کـه یـه وقت جلوی ه کم نیـاره بد بشـه. اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمـیم گرفته بودیم کـه دیگرلازم هست تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یـه کتاب وخلاص. آواسط تابستان مجید اتفاقی برخورده بود بـه فرید کـه وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا کـه بیـاد دارم بـه محله های اطراف خیـابان شاهپوربطرف جنوب ازخیـابان مولوی که تا باشگاه راه آهن وخیـابان شوش گفته مـیشود). فرید گفته بود خانـه شان درقلهک خیـابان دولت هست وبا مادرش وش فرشته باهم زندگی مـیکنند. مجید مـیگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یـاد آوری مـیکنم کـه مجید دو و نیم سال ازمن وسیـا بزرگتر بود) . آنـها را اززمانی کـه فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اماازآنطرف فرید کـه خودش هم تونخ کشتی فرنگی هست ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش مـیخواسته اورا ببیند. قرارمـیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید مـیگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده کـه به مجید بگو اگر بیـاید خانـه خیلی خیلی خوشحال مـیشوم. آنطورکه فرید توضیح مـیداده گویـا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانـه هست درحوالی مـیدان تجریش با ده دوازده که تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمـهایی به منظور چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنـها را بـه چند خانم خیـاط درحوالی محله ته شاهپور سفارش مـیدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانـها مـیدهد ومـیرود کارها را تحویل مـیگیرد و سهم آنـها را مـیدهد. فرید مرتب بـه مجید اصرارمـیکند کـه بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش مـیکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمـیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانـه ای مـیاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش مـیگوید متوجه مـیشود کـه مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویـا مادرمجیدرغبت چندانی بـه رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده کـه کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنـها ندارد. یک روزکه آنـها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید کـه قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را مـیبیند وپس ازاصرارزیـاد مجید قراری به منظور رفتن بـه خانـه آنـها مـیگذارد. مجید مـیرود آنجا وازخانـه و زندگی نسبتا مرفه آنـها تعجب مـیکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان درون یک سطح بوده. سرانجام مجید پی مـیبرد کـه اصرارمادر فرید به منظور این بوده کـه از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیـاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنـهاد مـیکرده است. مجید مـیگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمـیداند, اما این احتمال هست کـه بدلیلی اوخود را مدیون مـیداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید مـیخواهدهرقدرکه وقتش اجازه مـیدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را کـه بلد هست به فریدآموزش دهد ومـیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر کـه خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانـه آنـها بیرون بیـاید فرشته از راه مـیرسد وهردو از اینکه مـیبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا مـیخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمـیگیرد وباین بهانـه کـه باید درسش را حاضر کند مـیرود توی اتاق خودش. یکبار کـه مجید قراربود فرید را درون یک کافه-قنادی درون خیـابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیـانا ببیند اصرار کرد با او بروم منـهم قبول کردم، مخصوصا کـه سرراهم از مدرسه بـه مـیدان مجسمـه بود و رحم دور نمـیشد. احتمالا مجید حدس مـیزده ممکن هست اینبارهم فرشته همراه فریدباشد ومـیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنـهایی آمد ومن توانستم کمـی آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نـه درون حدی کـه برادر ه چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنـها کـه ما که تا همـین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر مـیکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانـه دارد، پسری با اندامـی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده، . حرفهایی کـه ما درون موردجو مدرسه و گروه بچه های خودمان مـیزدیم برایش تازگیدشت و در قیـافه اش مـیشد نوه حسرت بـه خل بازی ها را دید, فکر مـیکنم ازتیپ بچه هایی بود کـه از یکطرف مـیترسند بـه بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" مـیکنند " "ایکاش منـهم یک شربودم""، درست مثل شـهمند همکلاس خودمان. بنظر مـیامد آدم خونگرمـی باشد، امادرهمان جلسه اول مـیشد بفهمـی کـه ازتیپ آدمـهاییست کـه "جلدی حرفها را بـه خودشان مـیگیرند"، بهشان بر مـیخورد ودرلاک دفاعی فرو مـیروند. فردای آنروز کـه با مجید حرف مـیزدیم او هم گفت بهمـین خاطر دو صحبت با فرید دست بـه آسا حرف مـیزند، واشاره کرد یکبار کـه دراوائل بـه شوخی حرفی را پرانده, حس کرده کـه فرید ناراحت شده است. حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانـه دیده بود, مـیشد فهمـید اندفعه آخری کـه طرف لباس خانـه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من مـیگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید چشم اش طرف را گرفته. خلاصه کـه ازان ببعد بود کـه بجای اشکال درسی مـیامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند که تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل بـه باغچه! خودم مـیزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید ه نازمـیاید وگفتم "باید یـه جوری نازشو بخری" کـه مجید هم جواب داد "نـه بابا! از کجا فهمـیدی؟" و گفتکه خب سوال همـین استکه چه جوری حتما نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را کـه خودم دراینجور موارد از دیگران مـیشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یـه ذره رو داشته باشی کارتمومـه ه از خداشـه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست مـیگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش, آدمـی دوست داشتنی بود. از هر زاویـه ای نگاه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه ه مـیباید از مجید خوش اش مـیآمد. گفتم مجید نمـیشـه ازقبل گفت آدم چی حتما بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته که تا کشتی یـا سینما، حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست کـه لال بایستد وحرفی نزند. البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را درون ذهن مجید توجیـه مـیکرد وان تعصب جوجه خروس مابانـه فرید نسبت بـه ش بود. بطوریکه مجید مـیگفت فرید گاه و بیگاه کـه صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیـها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود کـه مجید شک نداشت اگر فرید بداند من مـیخواهم با ش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمـیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با ش ثریـا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا مـیبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه مـیگوید بـه او مربوط نیست وبرای فرید دلیل آورده کـه او کـه با همکلاسی ش رویم ریخته ش بـه اوهیچ اعترا ضی نکرده است. فرید گفته "این بهرامـه نمـیفهمـه کـه با پسر خیلی فرق داره". بنظر مجید خیلی سخت هست که طوری بـه فرشته نزدیک شود کـه فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی بـه ش "نظر بد دارم". این طرز فکر فرید به منظور مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری کـه دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایـه ابتکار واراده یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یـاد گرفته. البته گویـا پدر بزرگ اش کـه خیلی مورد احترام آنـها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویـاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند که تا سایـه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید کـه ش باشدغرمـیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمـیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد. این تردید مجید درون نزدیک رابطه اش با فرشته همـینجوری ادامـه داشت ومجید هم ازبس من وسیـا بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را مـیزد. درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد کـه ازبس درس مـیخوانیم قیـافه مان دارد مثل کتاب مـیشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته بـه پیشنـها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی کـه دفترش بالای مـیدان مجسمـه بود اسم نوشتیم، آنـها با قیمت بسیـار مناسب، یـادم نیست هرنفرده ویـا پانزده تومان مشتریـها را بـه آبعلی مـیبردندوغروب برمـیگرداندند. زودترین وقتی کـه جای خالی وجود داشت به منظور دو جمعه دیگر بود وخلیل وسیـا هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا به منظور هشت نفرازما کـه قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنـه وپولش را پرداخت مـیکنند. مجید گویـا ضمن حرف زدنـهمـینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح مـیکند، فرید مـیگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما مـیاییم . وقتی فرید درون خانـه این موضوع را مـیگفته فرشته خیلی بـه صحبت توجه مـیکند ومـیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمـیتونین برین". با گله مـیگوید وقتی او کـه هست بخواهد دوقدم برود سر کوچه صد جورسوال وجواب مـیکند. درگیرودارصحبت آنـها مادرشان هم مـیرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا بـه او حکم مـیکند کـه در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنـها مناسب هم باشد آنوقت حتما فرشته را هم با خودببرند, کـه فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته. فرید اینحرفرا با مجید مطرح مـیکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب مـیشود اما مـیگوید صبر کن ازبچه ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنـهایت به منظور فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیـهایش وبرادریکی ازآنـها جا درون اتوبوس خریداری مـیشود. حرکتمان مـیشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیـابان امـیر اباد, صد متر بالای مـیدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد. بـه اینترتیب "گروه ما وحومـه" درون پیک نیک آبعلی جمعا پانزده نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریـاضی بهریکنفر از انی کـه همراه فرشته هستند سه که تا واندی پسر مـیرسید. "ای کوفتشان بشود". ظلم تاریخی درحق ما پسر ها: بازمجبورم مـیکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار کـه بیش ازاین نمـیشود: این نسبت نامتعادل گویـا درپیشا نی من واطرافیـانم حک شده است. دردانشگاه, حتی درمـینیـا پولیس هم کـه رفتیم همـین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک تعداد ها عمرا کم بود. یـادم مـیاید دردانشگاه تهران به منظور مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مـی بمن کـه نماینده دانشجویـان بودم فشار مـیاوردند کـه موظفم ترتیبی بدهم, وروشـهای انراهم یـاد مـیدادند. منـهم طبق پیشنـهاد آنان از نمایندگان رشته های "=خیز" کـه اتفاقا همـه پسر بودند، بـه یک بهانـه معقول به منظور جلسه فوق الاده دعوت مـیکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمـی جلسه مـیگذشتیم وبعنوان یک پیشنـهاد جنبی ازآنـها خواهش مـیکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان به منظور شرکت درپیک نیک یـا گردش علمـی منعقده درفلان تاریخ بما قرض بدهند وآنـها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنـهادی دیگرهم اینبود کـه پسرهای هم رشته ای مـیگفتیم داوطلبانـه مـیتوانند های فامـیل وهمسایـه شان را هم همراه بیـاورند، کـه اینراه خیلی جواب نمـیداد چون این پسر ها کـه مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنـه مـیچسبیدند بـه هایی کـه همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانـه وپسرسنگ مـیانداختند. اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد ها وپسرها درماجرای آبعلی. حساب "دو دوتا چهارتا" هست دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛ها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی کـه نیست. ما خودمان کـه ازاساسهشت که تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازها را هم اضافه کنیم مـیشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم د (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم) یـا ویـا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیـاطی ناصربتواند برادر ه را پاتیل د، شرایطمان بهترمـیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمـیباید سریک عدد باهم دوئل مـیکردیم .یک جوانصاف داشته باشید، با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یـا ها? منکه راست وحسینی شرح دادم کـه در تمام طول تاریخ همـین بساط به منظور ما برقرار بوده، مشت نمونـه خروار,لابد بقیـه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده هست . نـه اینکه فکر کنید مـیخواهم با این مغلطه بازیـها بخواهم اینجور وانمود کنم کـه شرایط موجب شد من ان گند کاری ای کـه در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را درون بیـاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا هست دیگر; یعنی ها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره حتما مثل ها منتظر مـیشدیم که تا تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم بـه ها ظلمـی شده باشد حتما بگویم ما پسرها حتما مثل "مـیمون ها" پشتک و وارو مـیزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمـی آوردیم ومنتظر مـیماندیم ببینیم ه ازکداممان بیشترخوشش مـیاید. دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع بـه هشت همـه درنقطه مورد نظر دربالای مـیدان مجسمـه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیـامده بودند (البته ماهمانجا فهمـیدیم اسم ی کـه قرار بوده بابرادرش بیـاید مرجان هست , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان مـیگذاشت وبقیـه مسافران هم سرمـیرسیدند ماامـیدوارترمـیشدیم، بنظرمـیامد اتوبوسمان انقدرها هم کـه ما فکر مـیکردیم، دچار فقرنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومـی نبش مـیدان بـه خا نـه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت به منظور مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنـها مـیترا اش همراه یکی ازدوستانش مـیایند وگفت خوشبختانـه مـیترا را مـیشناسد. اما هنوزنگران بود کـه چرا مـیتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان بـه او گفته بود مـیترا قرار بوده دیروزعصرخودش بـه او زنگ بزند; هم نیـامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمـه مـیکرد کـه "زکی خانوما خیلی زیـاد بودن حالا یکی شونم کم شد" کـه دیدیم دوتا بطرف گروه ما مـی آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونـها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمـیدیم اسم دومـی ناهید است، کـه اتفاقا خوشگلی اش توی چشم مـیزد. [پرانتز: یکدفعه یـادم افتاد کـه دوتا عتوی اتوبوس ازهمـین پیک نیک داشتم کـه اتفاقا همـین ناهید توی یکیش هست، یک عهم ازمن وخلیل وسیـا درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم کـه مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانـه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعهم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم کـه معلوم نیست کدومـیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته که تا نفرین نکردم خودش بگه] با مجید درون باره اینکه امروز چکار حتما کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود کـه بهش بگویم بنظرمن آیـا ه ازاو خوشش مـیاید یـانـه؟ وتشویقش کنم بـه حرف زدن. دیگری هم این بود کـه در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمـیتواند اینکار را د وفرید را بر عاز خودش فراری مـیدهد. درون انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمـی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد کـه دوستانش را همراهش آورده بـه پیک نیک که تا دوست پسرش را بـه رخ آنـها بکشد. درون نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مـهمـی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید مـیتواند موجب سربلندی (و یـا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود. اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد کـه با توجه بـه سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیـهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا ا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیـه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی مـیکردم ودوتا کلام با یکی ازا حرف مـیزدم خلیل کـه پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمـیداد وضمن اون بلند بلند مـیگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامـی بود کـه اگرمعمولای درکاری یـاچیزی زیـاده روی کند باو گفته مـیشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه یک کمـی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب مـیکرد . توی راه با اینکه صبح بودومعمولای تو این ساعت ها حال نداره فقط حتما بگویم عالی بود. برنامـه را پسری کـه یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی های گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمـه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین مـیرین ختم " وادامـه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین" وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش مـیدادی روش ضرب مـیگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد بـه قر دادن، وبه پسره گفت " من بمـیرم بیـا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود کـه مجلس گرم کن بود، همـینکه پسره خسته مـیشد ودیگری هم نبود مـیخواند, هرچی کـه به ذهنش مـیرسید. طولی نکشید کـه محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،. بـه مجید هی سقلمـه مـیزدم کـه نوبتش رسیده و اون بهانـه مـی آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونـه, دفعه اول گفت یـه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند. از وجنات فرشته معلوم بود کـه جو حسابی گرفته تش، نـه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا مـیتونـه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنـه. مگه نـه اینکه ژاله ومـهین واون یکی, که تا "تقی-به-توقی مـیخوره" افاده مـیان کـه دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق مـیکنـه. مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود کـه بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز مـیکرد که تا با فرشته کـه اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنـه. پسر جنوبیـه هم کـه انگار تنـها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همـه فکر مـی از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر مـیدادواز پسرای ردیف جلوتر مـیخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند که تا پسر یک تعارفی هم بـه های ردیفهای جلو مـیکرد, والبته منظور اصلی اش هم همـین بود, اتفاقا این یکی سیـاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست مـیکرد کـه آیـا بهتره با استفاده ازهمـین شلوغ پلوغی اتوبوس شماره اش رو رد ه یـا وایسه بـه مقصد کـه رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و سیـا نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همـه مون رو جلوی ا کنف مـیکرد، اونم نـه فقط چهار که تا گروه خودمون بلکه سایرین هم کـه در نتیجه فعالیتهای خودش و پسر جنوبیـه حالا توجه شون خیلی زیـاد تر بطرف ماها بود. غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونـه به منظور صبحانـه تمام راه که تا زمانی کـه رسیدیم آبعلی همـین بساط بگو-بخند، بخون-ب و خودنمایی-هنرنمایی ادامـه داشت. ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونـهایی شون کـه هنری داشتن ویک و یک جو اعتماد بنفس, تلاش مـیدربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر بـه مشتری کـه ها باشن بفروشن. [ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ونده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست کـه خودشو بهتر بـه تماشاچی بفروشـه? حالا اگه بگیم خودشو بـه تماشاچی عرضه کنـه کـه فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمـهمترین مـهارتها دنیـای مدرن نیست؟ ] دردسرندم بقیـه راه هم کم وبیش با همـین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یـازده رسیدیم آبعلی. آقایی کـه مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو به منظور همـه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همـه از ساعت چهاراینجا باشند. بعدش هم چند که تا توصیـه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرمسوول اموال خودشـه, بهتره هراز یک یـا دوساعت بیـایم بـه اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی کـه با هم هستند حتما ترتیبی بدهند کـه درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند که تا نقطه مناسب برایـاونـهایی کـه اهل بزم و بزن و ب گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو. هر دسته ای به منظور ارزیـابیـهای اولیـه ازاتوبوس کمـی دورمـیشدند وبرمـیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک کـه ازلباس وکفش های اسکیـهایی کـه دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی . یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیـه چیکارمـیکنند، احتمالا باراولشان بود کـه آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیـات برنامـه مان را چنین ریخته بودیم: مجید کـه تکلیفش معلوم بود، من حتما سرفرید را گرم مـیکردم وسیـا ضمن کمک بمن حتما هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یـا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد بـه مددکار نیـازدارد) سیـا مـیبایدیک جوری بـه او"برساند", یعنی موضوعی چیزی به منظور صحبت دراختیـارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیـه بچه ها مـیباید درمحل مناسبی کـه خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وب راه بیـاندازند ، که تا نـه فقط نگذارند ای اتوبوس خودمون پراکنده بشن کـه اگه بشـه یـه چندتایی مال جدید هم وارد بازارند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود کـه تفریح نکنیم یـا هرکدوم بصورت فردی دنبال یـه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته حتما تاعصر تکلیفشان مشخص مـیشد. وقتی به منظور صبحانـه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمـین ارتباط با قیـافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون مـیگم, اصلا خوبیت نداره ای مردم ر و همـینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشـه، یـا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشـه" هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همـه درون آورد و خنده هم کـه بهوا رفت, فرید کـه کنار فرشته و ها ایستاده بود پرید جلو کـه بفهمد بـه چی مـیخندیم. خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یـادم آمد) همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند کـه جای مناسبی پیدا کند یکی ازهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری کـه مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره بـه نقطه ای کـه نزدیک یک کیوسگ بود گفتند کـه به آنجا مـیروند. سیـا ضمن کار روی فریـهان(یکی ازدوستان فرشته) مـیخواست فرید را هم داشته باشد. منـهم تلاش مـیکردم نازی ان دیگرتنـها نماند (ازخود گذشتگی درون راه دوست به منظور همـین وقتهاست دیگر!). دوتا ترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها کـه گویـا از سیـاحت اولیـه برمـیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازها کـه بنظر مـیامد همان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. درون این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند کـه اگه منـهم بجای اون بودم بفهمـی نفهمـی احساس والاحضرتی بهم دست مـیداد. اخه فقط بذل توجه مجید کـه نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها وها هم درمرکز توجه بود. یکدفعه صدای "ای وآی فرشته جون یک کـه با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته مـیآمد توجهمان را جلب کرد. بعد فهمـیدیم اسمش نگین هست واز همکلاسیـهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نـه با ما) فهمـیدیم شاه-پسرهمراهش برادرش محسن هست وگل-همراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین پدرومادرش کـه همسایـه آنـها هستند آمده اند واینکه خانواده اش آنـها هم با ماشین خودشان آمده اند. همـینطور کـه آنـه کـه اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت مـیگفت "ای کاش" اوهم مـیتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیـاید "اما حیف"؛ من داشتم فکر مـیکردم مـیباید اسم او را "سیب" مـیگذاشتند چون بی اغراق بـه سیب قندک های بهاری بیشتر شبیـه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم بد جوری آب افتاده بود، ازبس کـه لامصب تروتازه بود. جذب شدنم بـه نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانـه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم اما بهیچ وجه درفکرکار روی اونبودم. ازشما چه پنـهان پشت دستم روداغ کرده بودم کـه وقتی قبلش بـه قصد اولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومـی، حتی اگه خدای زیبایی باشـه, واینجاهم اگه یـادتون باشـه من تاهمـین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمـیکردم, تاهمـینجاش هم اگه اگه بـه دل نگرفته باشـه خوبه. درسته کـه این کارم حتی بـه نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نـه بـه باربودونـه بـه دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیـه، ولی باشـه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمـیگن قصدقربت ازخودش مـهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشـه ها, بلکه به منظور اینکه قبلا بهمـین خاطر"چوب بـه پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن مـیترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه اولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یـه تازه وارد, ازدومـیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همـینکه رسیدیم پیش دوسه که تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد کـه تادوهفته هرچی"تو آب مـیزدم" خاموش نمـیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومـیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن کـه هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد. درد سرندم، من وسیـا برگشتیم بـه پیگیری کارمان روی همون دوفقره قبلی وخوب هم پیش مـیرفتیم، حد اقل من داشتم بـه نتایج فعالیتهای خودم امـیدوارمـیشدم. که تا آنجا پیش رفته بودم کـه فهمـیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نـه شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است, ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش مـیاید، کلکسیونی ازعستاره های هالیوود دارد, خیلی بـه کتاب علاقه مند هست ودلش مـیخواهد نویسنده یـا کارگردان شود,اما "حیف کـه توی این مملکت امکانات به منظور رشد استعدادهای ها خیلی محدود است". منـهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم کـه بهش بدهم, کـه چند سال هست تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانـه مان درسلسبیل است، اینرا هم گفتم کـه تابستانـها درهتل-رستورانی دربانی مـیکنم و پول توجیبی خودم را درون مـیاورم، این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم کـه یعنی من از ان بچه ننـه ها نیستم. همانوقت کـه گفت ازفیزیک بدش مـیاید من گفتم مـیتوانم درفیزیک و ریـاضیکمکش کنم , یـادم نیست درهمـین ارتباط بود یـا چیز دیگری اما گفت مـیتواند تلفن خانـه شان را بمن بدهد اما فقط حتما بین ساعت ۴ که تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون پدرش هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم روزهای زوج درون اینساعت ها بیرون است. این اولین باروبه احتما ل زیـاد تنـها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود کـه یک شماره تلفن خا نـه شان را بمن داد(البته منظورم تلفن به منظور کاربرد رمانتیک است) پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمـیکشید, به منظور خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم بـه اسم معلم هایشان, ودرادامـه ان پرسیدم کـه آیـا خا نمـها نسرین فانی یـابهنوش پورصالح را مـیشناسد? بهنوش دوست بسیـارنزدیک نسرین سیـا است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شـهربودند ومن اینرا مـیدانستم, اما هدفم خ زمان بود, مـیخواستم کـه بعدش هم حرفرا بکشانم بـه های سیـا وهمـینجوری کش بدهم, امـیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم بـه ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را مـیشناسد وباهم هستند, از آدرس هایی کـه داد معلوم بود کـه همان بهنوش را مـیگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمـیخواهد بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامـه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامـیل بودن او وبهنوش بـه سیـا چیزی نگویم. اتفاقا پیشنـهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش اش هست من توی دلم گفتم "یـا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش سیـا اینـها شدم, یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه به منظور توجیـه نیمچه-رابطه ای کـه دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده سیـا اینا, تازه اگر خود همـین نازی را درون نظر نگیریم) چه قصه ای مـیتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همـه چیز را راست وحسینی برایتان مـیگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نـه سیـا اینا اگر, سالی ماهی پیش مـیامد کـه نسرین, سیـا یـا به منظور کاری یـا به منظور دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنـها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی یک دستی بـه سروگوش هم مـیکشیدیم همـین وهمـین]. اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنـهای روزهای عید را درون دهانم زنده مـیکرد,همـینکه بزرگترهاچشمشان بـه آنطرف بود دزدکی یکی یـا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را مـی چپاندم توی دهانم, فکر مـیکنم به منظور بهنوش هم بیشتر بهمـین خاطر مزه مـیکرد که تا هر چیز دیگری سیـا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریـهان بود، نمـیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود کـه صحبتش تمامـی نداشت, ومن مـیخواستم موضوع فرید را بیـادش بیـاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز مـیشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف مـیزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب بـه سیـا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریـهان تعبیرمـیکنند, کـه معنی بدی بر ان نمـیشود تصور کرد, سیـا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی کـه فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده بـه حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویـا دلمشغولی درکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینـه نموده و خلاء وجود ه درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا درون راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله مـیگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی مـیامدند. چی ازاین بهتر، همـه سرشان توی آخورخودشان بود. نمـیدانم چه مدتی بـه این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , کـه یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد کـه هر"نوشیدنی گرم و چیزی" مـیخورد بیـاید وگرنـه مـیخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب. فقط من وسیـامـیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش مـیرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامـه قبلی فکرکرده بـه هوای نوشیدنی گرم بـه من وسیـا برساند پیش مجید اینـها "مـیخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنـها که تا مجید با ه تنـها بماند. غیر ازمن وسیـا بقیـه فکر د صحبت ازچای هست ودران هوا بعید استی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیـا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیـاوریمـی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همـه مخصوصا ها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز بـه اندازه یک لیوان چای و یک پیـاله عدسی نمـی چسبد (نمـیدانم چه جوری آنـها کلمـه "چیزی" را کـه ناصر گفته بود بـه "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمـین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنـهاهم اعلام د "اخ کـه چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیـامدند وبقیـه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم, احتمالا مجید توانسته بود فرشته را قانع کند کـه چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا کـه رسیدیم دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای سگی" هست و "این چیزها" هم مزه ان هست که همان "کالباس" باشد. خلاصه ها بـه اصرار ناصر یکی یک لقمـه کالباس گرفتند و راهشان را کشیدند بـه رفتن، من و سیـا مانده بودیم کـه به اصرارفرید را هم نگه داشتیم. طبق قرار قبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را طرف مـیکرد من بـه دو دلیل نباید آنرا رد کنم اول اینکه پیش فرد طوری وانمود شود کـه یعنی اگردست ساقی را رد کنم زشت هست و بـه او بر مـیخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر مـیکشم و هیچ طوری نمـیشود! او هم ترغیب مـیشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل مـیشود وراحت مـیتوانیم او را دور و برخودمان نگه داریم. من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود کـه فقط تکه کالباسی کـه ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه مضحک اینکه با مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش مـیگفت "اره تو کـه راست مـیگی " بعد اونکه عین کاریکاتور" ثمره نسیـه فروشی" شد لابد من بود. من دومـی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم کـه فرید استکان را برددهانش و همـینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمـیتونم اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد بـه نفس کامل بـه او جواب داد کـه "یـه برگ کالباس درست ات مـیکنـه، اولش اینجوریـه". خلاصه کنم: هی ازناصرریختن به منظور من, وهی ازمن نفهم سر کشیدن بلکه فرید خام بشـه. اگر حق ناصر این باشد کـه بخاطر اینجور عرق ریختن اش به منظور من, "خره" صدایش کنیم آنوقت بجرات منرا حتما " یک طویله خر" نامـید. خوب ابله کاه از خودت نبود کاهدان چی؟ فقط نیم مثقال مغز کافی بود که تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵ به منظور آدمـی بـه سایزمن یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیـان. حالا اگرآدمـهایی مثل ناصر، محمد یـامجید, این "گه -خوری" رامـید, مـیشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شـهادت ترازوها و بعلاوه وزن سیـا, دونفری تازه مـیشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو. تازه چشمـهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود کـه فرید پاشد راه افتاد، رفت موی دماغ مجید اینا بشـه, یـابرگشت سراغ مـیترانمـیدونم. سیـاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییـهان تنـها نماند! من لحظه بـه لحظه پاتیل تر مـیشدم. از اینجا بـه بعد را بیشتر از روی حرفهایی کـه ناصراینـها درون مورد کارهایم گفته اند مـیگویم چون خودم فقط یک جاهایی انـهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمـیاورم. اولش کمـی حالت شنگولی داشتم, با آدمـهایی کـه رد مـیشدند شوخی مـیکردم, بد نبود اما کم کم ازکنترل خارج مـیشدم، یعنی کار بجایی رسید کـه اگریکه از کنارمان رد مـیشد نگاه مـیکرد بهش برمـیگشتم و حرفهای ناجور مـیزدم ,آنوقت ناصریـا محمد مـیپد و طرف را بغل مـید و با معذرت خواهی ردش مـید. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع د و کشان کشان منرا بردند توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان اینبود کـه با اینکار که تا زمانیکه حالم بهترنشده منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج ند که تا ابرویم کمتر برود. که تا یـادم نرفته تو این هیر و ویرگویـا مجید بقدری از دست ناصر (یـا از کل ماجرا ) ناراحت مـیشـه کـه ول مـیکنـه و مـیره به منظور خودش یـه جایی کـه تا زمان برگشتی نتونسته بود پیداش ه آنـها مرا بـه اتوبوس مـیبرند وهمـینکه بلند مـیشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا مـیگرفتند و مثل موش سرجایم مـینشاندند و از آدمـی کـه گویـا آنجا بوده و گویـا من حرف زشتی بهش زده ام (یـا مـیخواستم ب) معذرت خواهی مـید. من خودم دو سه چیز از مدت حبسم درون اتوبوس یـادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش سرش کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت (بعدا فهمـیدم پلیس خواسته کـه اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من درون ان عالم فکر کردم اومـیخواهد همـه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا مـیری مرتیکه", ناصر اینـها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." کـه دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصر هم رفت راننده را بوسید. باردیگرفرشته ونازی کـه شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم کـه بگویم "بابا تورو خدا شماها بـه این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم یـه هوایی بخورم : ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم کـه گویـا با اشاره یکی از بچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجهههحالش درست نیست ممکنـه یـه حرف زشتی بهتون بزنـه ما پیشتون شرمنده بشیم" کـه اونـها هم با عصبانیت رفتند. یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشـه اتوبوس باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو که تا مرد اون بغل رد مـیشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یـا یـه چیزی درون همـین ردیفها بپرسم , کـه باز این پهلوانـهای خودمان فکرد من یـه حرف زشتیزدم یـا مـیخوام بگم, پ شیشـه رو کشیدن، گویـا محمد دیده بود یکی از مردها داره مـیاد طرف درون اتوبوس کـه پرید جلو, لابد به منظور معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا و خیلی پدرانـه یـه چیزایی گفت بـه این معنی کـه این پسر( یعنی من) حتما هوای آزاد بخوره نـه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیـار از دهانم درون رفت "زرررشگ"; هرسه چهار نفربچه ها با نگرانی بهم نگاه د، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند مـی ,خیـالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را بـه یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو". درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود کـه هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد مـیکرد. بچه ها هم گرسنـه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه مـیرفتم ,من فقط یک کمـی لوبیـا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانـه بیرون امدیم سردم بود, بـه اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد کـه یکی از بچه ها رویم انداخت وخوابیدم. یـادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی کـه نازی نشسته بود و گفتم "نمـیدونم چی حتما بگم,واقعا معذرت مـیخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری" چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیـادی بهش حق مـیدهم، آدمـی بودم کـه حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی ها شرمنده مـیکرد. فرشته کـه انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد کـه از خجالت کم مونده بود ب تو سرخودم. مجید کـه یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم نشوند و با تاسف گفت همـه اش تقصیر این ناصره. ازراه برگشتن فقط یـه مشت همـهمـه یـادم مـیاد اما آنجور کـه بچه ها تعریف د نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همـین حالگیری کـه من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی مـیخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را مـیگرفتند اما گویـا بچه ها از حال رفته بودند. نمـیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر مـیکنم. ولی فردا بعد فردایش از بچه های هم کـه سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود کـه برگشت نسبت بـه رفت خیلی سوت و کور بود. اما خب اینـهم زیـاد دلیل نمـیشود چون ممکن هست بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند. شاید بیش از دو سه هفته طول کشید که تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه بـه خودم زورمـی آوردم رویش را نداشتم بـه نازی زنگ ب. حتی یکباردل را بدریـا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش او را تعقیب کردم و مـیخواستم درجای مناسبی باهاش حرف ب, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم کـه بروم جلو. مجید از ان بـه بعد همـیشـه ناصر را "ناصرخره" صدا مـیکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری مـیکرد. آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریـان تقریبا اینجوری بود، کـه تا مدتی کـه این دست اندست مـیکرد کـه سراغ فرشته برود یـا نرود وقتی بـه اصرار من من و سیـا با او قرار گذاشت که تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویـا مجید بعدا دوباره خودش حرف آنروز را پیش مـیکشد و فرشته هم درون مورد "بی-شخصیتی" من حرفی مـیزند کـه مجید از من دفاع مـیکند و فرشته درون جواب از او مـیخواهد این صحبت را وول کند. . یکبار دیگر کـه در حضور فرید این صحبت پیش مـیاید مجید درون دفاع از من مـیگوید "واقعا خیلی بچه خوبیـه و اصرار مـیکند کـه آنـها بیخود ان یک نمونـه را علم کرده اند و این حرف را ول نمـیکند کـه فرشته هم با عصبانیت چیزی بـه این معنی مـیگوید "تو هم با اون رفیق ریقونـه ات ما رو ول نمـیکنی " کـه مجید قهر مـیکند و و و بازی درمـهمونی هتل کمودر گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد بـه عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود کـه دم درون باغ هتل چنون وانمود مـیکرد کـه گویـا داداش عروس/داماد یـا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامـیلهای دوماد فکر مـی با عروسه وبرعکس. بعد ازاینکه مارومـیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان مـیداد و وقتی مـیومد تو کـه سالن شلوغ شده باشـه. اغلب وقتی ارکستر شروع مـیکردو بپا مـیشد خلیل هم سرو کله اش پیدا مـیشد, چیزی مـیخورد ومثل خوره مـی افتاد بجون و زنـهای مردم وازشون تقاضای مـیکرد، انقدر سماجت مـیکرد که تا بالاخره یکی قبول مـیکرد, اینکه شوهر یـا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنـه براش چندان فرقی نمـیکرد. بار دومـی کـه رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمـی با یـه ی حرف زده بودم، وقتی هم شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونـها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو درون چند نسخه روی تکه های کاغذ مـینوشتم کـه اگه لازم شد بدم بـه ه. گفتم اگه بخوای خوبه تای نیومده صحبتمون قطع بشـه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست کـه تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یـادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، ه هم کیفی همراهش نبود کـه خودکار داشته باشـه. گفتم خودکار ندارم توهم کـه معلومـه نداری. بهش گفتم یـه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونـهاش اونجاس . معمولا بعد از رد تلفن بـه ه مـیگفتم " این تلفن همسایـه هست و خیلی آدمـهای خوبی هستند". اما آنروز نمـیدانم چه شد کـه در ان لحظه یـادم رفت و بعدا هم کـه طبیعی بود یـادم نیـاید. که تا یـادم نرفته بگم خلیل خودش رو بـه ا "بیژن" معرفی مـیکرد منـهم کـه از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و مـیگفتم اسمم احمده باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یـه مشت کارایی کرد کـه منظورش این بود کـه صمـیمـیت ماها با همدیگه بـه دیگران نشون بده، و طوری کـه دیگران نشنوند (به خیـال خودش) گفت " ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیـارم", آخرش با دستش بـه یـه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید. ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش ه. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمـیشد بگی تاپه، بـه خوشگلی عارفه وعادله ویـا عموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود مـیشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منـهم گفتم کـه امسال دیپلم مـیگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم به منظور موضوع صحبت بعدی قفل مـیشد. نوشین گاهی خودشو بـه پشت ستون مـیکشید ویکی دوبار هم بـه پیشنـهاد اون رفتیم "یک کمـی اونطرفتر"، مـیشد، حدس بزنی دلش نمـیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشـه, مـیشـه گفت خودشو از دستش پنـهان مـیکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یـا پسر شاید هم ، اخه بعضی وقتها یـه حساب هایی بین ها پیش مـیاد. درادامـه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی درون کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده. یکی دوتا جوک هم یـادم اومد و گفتم, ولی دومـی رو هنوز بـه آخرش نرسیده بودم کـه خودم حس کردم از اون بی مزه تر که تا حالا جوک نگفتم، ه فقط یـه نگاه کرد کـه یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟ با اینکه گاهی تو صحبت کم مـیاوردم اما درون مجموع بخودم نمره پانزده بـه بالا مـیدادم چون فکر مـیکردم ردخور نداره کـه نوشین دو سه روز دیگه زنگ مـیزنـه. همـه چیز کم وبیش داشت خوب پیش مـیرفت ومنـهم بـه بازی خودم کم کم امـیدوار مـیشدم، بخودم مـیگفتم انقدر ها هم کـه فکر مـیکردم سخت نیست. موزیک به منظور چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام به منظور تانگو شروع شد. از همانجا کـه ایستاده بودیم درون باره این صحبت مـیکردیم کـه بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یـه تعداد زن و شوهر جدید وارد مـیشوند، کـه اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند. از اینجا بـه بعد همان گندی هست که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم، خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمـی مـییده کـه شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان خانمـه مـیخواهد برود کـه خلیل با اصرار اورا نگه مـیدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع مـیشود هرچه خانمـه خود را کنار مـیکشیده خلیل بـه او مـیچسبنده است. انقدر بـه اینکار ادامـه مـیدهد کـه اغلب مـهمانان توجهشان جلب مـیشود, که تا اینکه خانمـه دریک فرصت فرار مـیکند بـه آغوش شوهرش ، اما طی مدتی کـه خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمـیآورده اغلب مردم از دیگران مـیپرسیده اند آیـا ان پسره بیشعوررا مـیشناسند و جوابها نـه بوده . ازهمانجا کـه ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیـات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمـیاوردومن ازخجالت نمـیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت مـیکنند ومسجل مـیشود خلیل فامـیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن مـیخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مـهمانان ان پسره جلف را بـه بیرون هدایت کنند. کاش خلیل آدمـی بود کـه همـینجا بـه بازی گندش خاتمـه مـیداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونـهامـهمانـها دنبال خلیل مـیرفتند وخلیل هم با آنـها موش و گربه بازی مـیکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی مـیگشتم کـه بدون جلب توجه فلنگ را ببندم کـه همـینکار را هم کردم خسرو کهی بـه او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود مـیگفت شنیده بود چند که تا از جوانـها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنـها را قسم مـیدهد اینکار را نکنند, وتوصیـه کرده چون"آدم بی سروپا کـه ابرو ندارد کـه بترسد" وممکن هست خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, مـیگفت خلیل که تا مدتها با گارسونـها قایم موشک بازی مـیکرد, از بشت یک دسته مـهمان بـه دیگری، یک مـیز بـه پشت ستون از دست گارسونـها درون مـیرفت, دو که تا نگهبان هم بـه گارسونـها اضافه مـیشوند, بالاخره او را مـیگیرند. اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمـیکند وازدر سالن که تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنـها فرار مـیکند و و و و . اگرچه با افتضاحی کـه بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امـیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر مـیکند تلفن مال خانـه خودمان هست و وقتی پدر خلیل درون تلفن بهش بگوید کـه اینطور نیست خیـال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینـها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند. درون حاشیـه بگویم من.و خلیل و سیـا کلاس یـازدهم مـیرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم بـه پدرش گفته بود چند که تا این همکلاسی داریم کـه ممکن هست زنگ بزنند . نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل کـه گوشی را برداشته بود با صدایی کـه عصبانیت و تردید درون ان وجود داشته مـیگوید اگر ممکن هست "مـیخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم کـه بنا بـه تجربه مـیدانست طرف با خلیل یـا با من طرف هست و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود مـیپرسد "م هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یـا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیـه، ه گفته بود بعد بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ ه از کوره درون رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیـه, بعد اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون کـه خیلی پسر خوبیـه بپرس جریـان چسبوندن بـه زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود خلیل کـه اومده بود خونـه باباش یـه-دستی زده بود طوری کـه اون فکر کرده بود جریـان کمودر وزنـه رو ه واسه بابا ش گفته، هرچی هم کـه اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیـه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نـه فقط گند کاری خودشو بلکه یـه جوری هم گفته بود کـه گویـا من دعوتش کرده بودم کمودور. بـه اینترتیب ه کـه پرید هیچی, حالا آقای فرزان بـه دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویـا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان های همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب درون اومده بود, منم از دستم کاری بر نمـیومد به منظور اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب مـیکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر مـیشد. فقط یـادمـه از لجم که تا مدتها چپ و راست درون مورد چسبوندن بـه زنـه بهش مـیگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری". ژیلا ی کـه درمانگاه تامـین اجتماعی تور شد ! پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم کـه با خنده ملیحی تشکر کرد وپذیرفت, سرو لباس وحرکاتش سطح بالاترا دیگران مـینمود. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یـادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم بـه پسر بچه هفت-هشت ساله ای کـه کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من مـیرم همـین پشت درون وخواهش کردم وقتی یـازده را صدا د بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم مـی زدم کـه ه آمد وگفت با من موافق هست که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا " واضافه کرد "یـازده" رو خوندن بعدیش لابد مـیشـه دوازده وخندید. من داشتم بـه این فکر مـیکردم کـه چطور بفکر خودم نرسیده بود کـه هوای بیرون لطیفترهم هست کـه پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازه تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل کـه ازآنجا بروم بـه بخشی کـه باید مـیرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه کـه منـهم گفتم "حتما آقا" ساعت حدود یـازده بود کـه کارم تمام شد، با اینکه بیـاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما بنظرم رسید صرف ندارد برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف هست این تیپ واین کت وشلواررا ها نبینند. گذار خیلی ازهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمـین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنـهمـه نعمت چشمای یکی ازان ها را کـه خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (پارل کودک بعدی وشاید ولیعصر بعدی) یک مجله فردوسی هم خ کـه هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمـیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمـی مـیپایدم.البته حتما بگویم دلهره کـه داشتم چون من که تا حالا تنـهایی و باین طریق بازی نکرده بودم و نمـیدانستم چی مـیشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود کـه چشمم افتاد بـه همان کـه خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمـینان حاصل کرد منـهم او را دیدم رفت روی نیمکتی کـه روبروی من بود نشست و شروه کرد بـه سوهان زدن ناخنـهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه مـیکرد کـه مـیشد بگویی بکلی قضیـه ژست مجله خوانی ازیـاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یـاد حرف خلیل افتادم وبخودم نـهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی مـیخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مـهمـی دربالا رفتن اعتماد بـه نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را درون ذهنم مرور کردم وبخودم امـیدواری دادم کـه جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمـی پرسیدم آیـا او همان خانمـی هست که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد کـه ترجمـه اش بزبان امروزی هامـیشود چیزی شبیـه "په نـه په" خانم ان خانمـه هستم. خلاصه طولی نکشید کـه صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق حتما بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف مـیزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی مـیگفت, یکی از خوبی های کار این بود کـه اگرهم حرفی مـیپراندم کـه خودم بـه سروته ان اطمـینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ کـه این عادله حتی وقتی براش جوک هم مـیگفتی مثلا مـیپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ مـیشد و باید کلی فکر کنی کـه جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی کـه دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمـه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یـاد خودش وبهرام مـیافتم یـه احساس خوبی بهم دست مـیده. فقط بعضی وقتها حیرون مـیموندم کـه مگه مـیشـه یـه سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشـه. وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانـه شان تومنطقه پل رومـی شمـیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمـی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم کـه توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید هست بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای ی کـه خانـه شان پل رومـی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریـازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمـیاید. هنوز حرفی روکه حتما درجواب ب تو مغزم راست وریست نکرده بودم کـه برام روشن کرد کـه "بدلیلی کـه خودم هم مـیدانم" اونمـیتواند تلفن خانـه شان را بـه من یـا بـه هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی مـیکردم کـه آیـا اینکه تلفن دارند بـه نفع رابطه ماست یـا بـه ضرر, کـه بدون اینکه بـه نتیجه ای برسم نمـیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد بـه اینکه خب اگرهمـین الان درمورد فلان برنامـه تلویزیون حرف زد من چی حتما بگم، آخه ما هنوز نـه تلفن داشتیم نـه تلویزیون. بخودم تلقین کردم کـه نبایدروحیـه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ کـه نیست" نـهایتش مـیشود مثل دیروز کـه که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انـهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمـی گیج گیجی مـیزد. راستش فکر مـیکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین ی روبرو مـیشدم کلا شرایط جور دیگری مـیشد، منظورم را کـه مـیفهمـید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را مـیکرد وبه بهانـه توالت یـا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین ی خارج مـیکردم . اما بخودم نـهیب زدم "خب کـه چی" از کجا کـه همـه اش "چسی" نباشـه و اگر هم. نباشـه بالاخره لابد یـه چیزی تو من دیده کـه تا حالا "حال داده "دیگه. خلاصه درحالیکه سعی مـیکردم طوری وانمود کنم کـه حرفهایی کـه زده برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامـه دادم کـه دانشجوی رشته ساختمان هستم. همـینکه از حالتش حس کردم بااین حرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمـی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویـا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیـات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی درون مورد محله، وخانـه مان بگویم , با تمام تردیدی کـه دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم کـه محله وخانـه مان را بگویم کـه اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید کـه "وایسا, نگوبذارببینم مـیتونم حدس ب" وپیشنـهاد کرد سر این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نـهارومـیدم, اگه درست گفتم, برنده مـیشم وتو حتما بدی" و شرط را بـه اینترتیب تکمـیل کرد کـه حق انتخاب نوع "نـهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نـهارودسر" کف دست راستم کمـی بـه خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم بـه این رفت کـه این پیشنـهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنـهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه مـیداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را به منظور همـین یک پیشنـهاد ماچ مـیکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشـه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمـی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامـه داد "یـا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمـی خیـالم راحت تر شد. اولین چیزی کـه بفکرم رسید این بود کـه خیلی خوب شد کـه ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شـهرهستم. نـه اینکه بـه پایین شـهری بودن افتخارکنم، خودتان کـه مـیدانید، به منظور اینکه اگر یک جایی درشمال شـهررا مـیگفت, منکه درون خودم نمـیدیدم کـه حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه مـیشد اول موش و گربه بازی, لحظه بـه لحظه حتما تک تک کلماتی کـه ازدهانم خارج مـیشد را را مـیپایدم کـه مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمـینان گفته بود کـه معلوم بود محلات تهران برایـاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شـهبازیـا شوش" وادامـه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یـا جوادیـه?", جواب داد "اول بگو کی که تا بگم ", بعد از یک کمـی "بگذاروبکش" و " وبازی درون آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما که تا جوابموندی ازنـهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال مـیگفتم" و ادامـه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمـیتونن جرزنی نکن". درون پاسخ بـه سوالم اولش کـه به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد کـه خا نـه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان هست او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر مـیکند مرا یکبار همان طرفها درون صف اتوبوس دیده هست اما دراینمورد ممکن هست اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر بـه سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم کـه وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنـهاد رستورانی درون خیـا بان ویلا را داد کـه فکر مـیکنم اسمش "کیـان" یـا چیزی شبیـه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشـهرکوفت وزهرماری بود فرق نمـیکرد، اما معلوم بود مـیباید جای گرانی باشد. بعید مـیدانم درآنزوز (یـا هیچ روزعادی دیگری) پولی کـه در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیـهایی را مـیکرد, اما اگر هم پول درون جیبم مـیبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمـیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنـهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم کـه بازهم خودش بفریـادم رسید. با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامـه داد کـه شوخی کرده خیلی گرسنـه است,آنجا حتما بماند به منظور دفهای بعد، اوهیچ جوری طاقت رفتن که تا خیـابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونـهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همـینجور کـه داشت توضیح مـیداد صبح به منظور آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. کـه منـهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی کـه بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم کـه اگر درون جای مناسبتری بودیم مـیگفتم " لبو بده جیگر" کـه یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم کـه شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند مـیشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی کـه روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت. وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی کـه توجهم را جلب کرد این بود کـه چنان با رغبت غذا مـیخورد کـه آدم کیف مـیکرد. نمـیدانم توجه کرده اید، بعضیـهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه مـیماند, غذا مـیخورند کـه نمـیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم مـیکنند همانجور کـه توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال مـیکند. دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم کـه ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم کـه او برنده شده وپیشنـهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود کـه نکند جایی وچیزی را انتخاب کند کـه با موجودی جیب من جور درنیـاید. ژیلا گفت همـین بغل هست و با همان لبخند شیطنت آمـیزادامـه داد کـه منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا مـیرفتیم, خوبی اش این بود کـه حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته بـه اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود بـه خط قرمز برسم. بدی اش اینبود کـه اگراینحالت پیش مـیامد حالا دیگر نمـیتوانستم ازبهانـه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یـا "مثل اینکه پول کـه درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم. رفتیم خوشمرام یـه پلمبیر سفارش داد، من نمـیتونستم تصمـیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یـه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود کـه اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یـا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال مـیگیره. نمـیدونم تلقینـه یـا نـه یکی ولی یکی دو بارهم کـه نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم. همش جلوی چشمم مجسم مـیشد کـه پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یـه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه بـه دو دقیقه دستشویی-لازم مـیشم، فکرشو این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی مـیشد نـه یک اصطلاح. بعدشم مـیگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی مـیگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه بـه بچه ها بگم ه بـه چه دلیل پریده کـه این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی کـه ریدی". تو همـین حول و ولاها سیر مـیکردم کـه متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من مـیچرخونـه ومـیگه "هی نیـافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نـه بابا من فقط یـه فالوده مـیخورم". آیـا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیـاد سرمـیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمـیده کـه قضیـه شکم من بیش ازاینکه بـه قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشـه بـه اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه. خیلی جدی اصرار کرد کـه با کمال مـیل مـیتونـه پول اینا رو بده, وقتی بـه اشاره گفت کـه خب آدم دانشجو اگه همـیشـه پول تو جیبش نباشـه کـه عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه کـه من خیلی جدی مـیگم" . رفتم یـه ژتون پلمبیر ویـه فالوده گرفتم، فکرمـیکنم پنج شش ریـال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمـیرفتم، کـه با خنده گفت "حالا اگه نمـیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام مـیده" . اومدیم بیرون, خوشبختانـه شکمم مردانگی کرد, بازیـها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یـه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود کـه صحبتو مـیچرخوند، پیشنـهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم کـه امروز کـه کار دیگه ای نمـیتونیم یم. حرفامم هم کـه دیگه داشت تکراری مـیشد، بعد باید اول یـه جوری قرار بعدی رو مـیذاشتم و بعدش یـه بهانـه ای به منظور خداحافظی. اول فکر کردم بگم حتما برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنـه بخواد با من بیـاد، آنوقت اگه دم درون نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو مـیشـه. تازه اگر بی درد سرمـیرفتیم تو, وقتی مـیدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی مـی کـه بدترآبروریزی مـیشد. یکدفعه دستم و رو دستم زدم و گفتم آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یـادم بره من بایدپیش ازساعت چهارخونـه عمم اینا امـیرآباد باشم کـه ببرمش پیش یـه دکتر، پسرش رفته بوشـهر تنـهاست. اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم. با اینکه بنظر مـیومد خوشش نیومده گفت "باشـه چه جوری؟" گفتم من الان نمـیتونم تلفن بهت بدم اما دفه بعد یـه جوری جورش مـیکنم. گفت بد نشد اما یک کمـی علافی داره وتوضیح داد قرار هست دوشنبه بعد دوباره بـه درمانگاه بیـاید اما معلوم نیست چه ساعتی کارش تمام شود، قرار شد من ساعت حدود ده بروم درون مانگاه دنبالش بگردم اگر کارش تمام نشده بود همانجا قرار بعد را مـیگذاریم با همـه دقتم دو که تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا کـه تلفن خلیل را بـه ی مـیدادم مـیگفتم همسایـه ما هستند وآدمـهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانـه ما سلسبیل هست وخانـه خلیل اینـها هم کـه خیـابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر مـیخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینـها را بهش بدهم حتما یک راه حلی برایش پیدا مـیکردم اما مطلب دوم کـه به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلاکه وضعشنان هم خوب هست چطوراستکه بدرمانگاه کارگران مشمول بیمـه تامـین اجتماعی مـیاید. اگرچه غیر ممکن نبود اما حد اقلش جای سوال داشت. امامنکه فکر مـیکنم که تا همـین جای ماجرا کافی هست که نشان بدهد کـه یک لقمـه بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمـید کـه چرا ما بـه همان مجازی اش راضیتر بودیم اما محض گل روی شما بقیـه اش را هم برایتان مـیگویم یکی دو هفته مونده بود بـه عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سی ا(لقبی کـه ما بـه محمودامامـی داده بودیم) با سیـاوش وعطا رفته بودیم به منظور اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیـاطی ریچموند سرتقا طع خیـابان شاه وخیـابان کاخ سفارش داده بودیم. روز یکشنبه بود کـه طبق قرارهمراه سیـا رفتم تحویل بگیرم, لباسو کـه پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکنـه (ما اینجوری صداش مـیکردیم اما اسم فامـیلش یـه چیز دیگه بود) بعداز اینـهمـه بیـا و برو کارو تمـیز درآورده ،وقتی تنم بود سیـا اینا مـیگفتن "تومنی ده تومن مـیبرد رو تیپم".خودم هم توآینـه کـه نگاه مـیکردم همـین احساس بهم دست مـیداد. لباسو کـه بردم خونـه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم کـه مادرم گفت "خب حالا که تا یـه چیزی روش نریختی برو آویزون کن بـه جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمـی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم مـیرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم مـیگفت حتما تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو مـیپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود کـه هنوز عید نشده از نو نوار بودن مـیافتدو منم بـه شوخی مـیگفتم مـیخوام "آب بندی بشـه". با سیـا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن کـه بهم مـیاد. چهار شنبه بود کـه صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن بـه درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد کـه اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما حتما برگردم بمدرسه. کـه منـهم گفتم "حتما آقا". ازمحل بیمـه پدرم ما مـیرفتیم درمانگاه تامـین اجتماعی کـه درخیـابان کاخ جنوب خیـابان شاهرضا قرارداشت، فکرمـیکنم به منظور آزمایش "رادیو ایزوتوپ" به منظور غده تیروئیدم بود ویـا درست بخاطرم نیست. که تا آنجا کـه بیـاد دارم روال کار اینبود کـه اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره مـیگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر مـیماندیم که تا نمره مان را صدا مـیزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه مـیکرد واجازه مـیداد کـه بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی کـه به کارمان مربوط است. ازکوچکی مادرم بمن گفته بود کـه این اتاق پرازآدم مریض هست وآدم سالم هم مریض مـیشود. توی اتاق انتظاریـه نسبتا تروتمـیزوخوشگل قدم مـی زد (اخه بیشترآدمـهای مسن وکارگر ویـا زنـهای چادری بچه بغل رو مـیشد تو این درمانگاه تامـین اجتماعی دید). ۲-۲ :آقای شوقی رئیس دبیرستان آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود کـه مکرراززادگاهش لاهیجان یـاد مـیکرد. آدمـی آراسته، خوشپوش و مودب بود کـه برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا مـیکرد. با تنبیـه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. مـیتوانم بگویم همـین بر خورد مودبانـه آمـیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود کـه مضمون کوک از طرف ما دانش آموزان به منظور او را تشدید مـیکرد. بـه امور مربوط بـه تیمـهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی مـیکرد. درون مجموعی ازاو بدش نمـیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمـی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمـیدانم بـه چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر مـیکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی کـه غربی ها بـه ان کاریزما مـیگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمـیامد. برخی ویژگیـها آقای شوقی را بسیـارمناسب مضمون سازی مـیکرد از جمله: الف- نصیحت را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش مـیگفت "به نصیحت معتقد نیستم مـیدونید چرا؟ چونی بـه نصیحت گوش نمـیکنـه " و تاکید مـیکرد" کـه که خودش فقط به منظور نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را مـیزند وبس" و راست مـیگفت. مجید آپرین کـه خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه مـیگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی بـه دستت بخوره چکشـه رو صدا مـیکنـه تو دفتر کـه "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری کـه بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من به منظور شما مـیگم اینکار نـه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب مـیشـه، من به منظور خودت مـیگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ " ب - آدم بسیـار معروفی بود, یعنی خودش کـه اینجوری معتقد بود. نـه فقط تمام لاهیجانیـها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ کـه جای خود داره وقتی وارد اداره کل مـیشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانـه هم روی آقای شوقی حساب مـید. مـید ، ما کـه اشتهار سنج درون اختیـار نداشتیم اما صد درون صد مطمئن بودیم خود آقای رییس اینطورفکرمـیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مـهم است. پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانـهای زیبایی اندام راه مـیرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت مـیداد و پاهایش را هم همـینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان مـیشد کـه پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیـامد کـه قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد کـه قد ایشان همچین بفهمـی نفهمـی ازمن یـا سیـا کوتاه تر هست (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم). اگر نخواهم پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم بجایش، وزن آقا مـیباید بطور محسوسی از وزن من یـا سیـا پیشتربوده باشد. چرا اینرا مـیگویم? به منظور اینکه مـیشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یـه چیزی مـیشد مابین وزن من (یـا سیـا) و وزن محمد بیگلری کـه تومدرسه واسه خودش غولی بحساب مـیومد. من وسیـا اونوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست که تا نـهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی بـه هشتاد وپنج کیلوهم مـیرسید (بسته باینکه وگلاب بـه روش درچه حالتی وزنش کنی). اما دو دلیل اصلی کـه نمـیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی کـه صحبت بـه مـیون مـیومد, حتی اگه اون ورزش تازه بـه ایران اومده بود آقای شوقی مـیگفت "یـادش بـه خیر کلاس .. کـه بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...". اما دلیل دوم کـه اتفاقا مـهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا مـیباید آنرا اول مـیگفتم اینکه, آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیـا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? مـیگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خانم آقای شوقی, خانم مـینا لاهیجی (یـا مـینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مـهم اینبود کـه آقای شوقی امـید بسیـار داشت کـه مـینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امـید دو ومـیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ". آقای شوقی هم خدایش به منظور تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمـیکرد مخصوصا ذکر این نکته کـه نامبرده نـه فقط بخاطرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه شان هم بودند کـه نشان ازوابستگی خونی هم بود. ت - اما ازهمـه مـهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو بـه ماجرایی کـه مـیخوام تعریف کنم داره. گویـا کتابهای پلیسی راهم مـیخواند، یـا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانـها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی حتما دلیل منطقی هرچیزی روکشف مـیکرد، نـه اینکه خیـال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط به منظور اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل مـیکرد، البته بـه گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس بـه مدرسه باز شـه، بهتر این بود کـه خودش دانش آموز مجرم روصدا کنـه وازش بخواد با صداقت همـه چیز رو براش تعریف کنـه. مـیباید براتون واضح و مبرهن شده باشـه کـه اون خودش ازقبل از تمام جزئیـات اطلاع داشت، نـه اینکه علم غیب داشته باشـه "شاگردای دیگه خودشون مـیومدن بهش گزارش مـیدادن" منتها آقای شوقی مـیخواست اززبون خودت بشنوه"، کـه بهتر بتونـه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنـه، خودش کـه همـیشـه همـین رو مـیگفت. ۲-۳: آقای فربیز معلم ادبیـات آقای فربیزهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمـه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیـات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فربیزرا بیشترازدیگرمعلمـها بـه ماجرای ما مربوط مـیکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیـهایش بـه دل مـینشست وبه بچه ها برنمـیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی کـه خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند. امادوم اینکه آقای فربیزبفهمـی نفهمـی بـه آقای شوقی حسادت مـیکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود آقای شوقی فقط به منظور اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست بـه این مقام منصوب شده هست والادر همـین دبیرستان بعضیـها(یعنی آقای فربیز)هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک به منظور مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست مـیگفت نمـیدانم). . بـه همـین دلیل آقای فربیززیرکانـه هرفرصتی را کـه احتمال کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار مـیداد ، منتها مواظب بود کهی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیـه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند کـه علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شـهاب معلم ریـاضی کلاس دهم ما ازآنـهایی بود کـه نـه فقط آقای شوقی کـه علنی بـه رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه مـیگفت. درون مجموع اکثریت با معلمانی بود کـه زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمـی آمد, و همـین هم یکی از عواملی بود کـه به مضمون سازی به منظور رییس دامن مـیزد ۲-۴: آقای نعمتی مستخدم آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد باره "گاف" است, نـه ضم ان, مقام "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه بـه آقای نعمتی داده شده بود. او تعریف مـیکرد کـه ۳ ، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . درون مـیان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمـه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را درون آدم بسیـار زرنگی بود کـه سرو چای بـه دفتررا درون انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم بـه اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره مـیکرد. اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را بـه ماجرای من و بطور کلی بـه محصلان مرتبط مـیکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیـاید کـه او بتواند پشت سرآقای شوقی یـا بقیـه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند. درون یک کلام نعمتی مـهمترین ویژگی اش این بود کـه برخلاف دیگر مستخدمـهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این درون حالی بود کـه نعمتی نـه فقط چهار که تا بچه داشت کـه دوتا نوه مثل دسته گل هم داشت کـه بقول خودش اگر یکهفته آنـها را نمـیدید انگار چیزی را گم کرده است. ۲ -۵: گروه ما (our gang) اینرا هم بگویم کـه در مدرسه هنربخش بخاطر محلش تنوع طبقاتی بین بچه شاید بیش از مدارس پایین یـا بالای شـهر بودالبته نـه اینکه بچه های خانواده های خیلی بالا یـا خیلی پایین رو بشـه اونجا دید بـه همـین ترتیب بچه های فوق العا ده درسخون یـا هیچی درس نخون هم کم داشتیم اعضا گروه ما: اگرچه این کلمـه عضو گروه روسهوا مـیشـه اینجا بکار برد, دسته یـا گروه ما ۵ تا۶ عضو! اصلی و ۲-۳ که تا عضو نصفه-کاره، چند تاهم عضوغیررسمـی داشت کـه مرزبین ساب-گروهها هم همچین مشخص نبود و بسته بـه شرایط مـیتونست عوض بشـه. سیـا فانی،هادی کریمـیان , خلیل فرزان، مجیدآپرین، ناصرجهان، خسروگندم آور ومن اعضا اصلی بودیم -محمد بیگلری ، محمد بختیـاری و سینا درودیـان بـه تناوب و بطورنیمـه-رسمـی! جزو ما بودند، یدی ورضا بیک فقط چند ماه با ما بودند ورفتند(نام فامـیلش هم یـادم رفت).رضا عنصریـان پسر سیـا و عطا روح افزا پسر دایی من اگرچه شاگرد هنربخش نبودند ولی درجمع های بیرون-مدرسه ای ما و حتی گاها درون فضولی های مدرسه ای شرکت مـید. یک عوض کفاش بچه جوادیـه هم بود کـه دندان طلایی ولهجه ترکی غلیظ داشت . اول ازهادی بگم کـه از دپیرستان علامـه با من و سیـا وحسین حاجی با هم بودیم. هادی از معدود دوروبریـهای ما بود کـه پدر ومادرش هردو درسطح دیپلم سواد داشتند. اهل اصفهان بودند, باباش کارمند بانک ومادرش مدیر یک مـهد کودک بود. خونـه نسبتا بزرگی توی کوچه ای روبروی سینما خرم درون خیـابان رودکی یـا همون سلسبیل داشتند دبیرستان انـه همام هم تو کو چه اونا بود کـه عفت من اونجا مـیرفت مدرسه. هادی بچه خوب و زرنگی بود اهل ورزش و گاهی من و سیـا رو مـیبرد باشگاه بانک ملی به منظور شنا نسبتا ریز جسته اما خیلی ورزیده بود بعدبرای سیکل دوم اولش با سیـا وهادی رفتیم کلاس چهارم تو دبیرستان خرد خیـابان سپه غربی روبروی دانشکده افسری و سنا و کاخ ها اسم نوشتیم. بـه خانواده گفتیم مدرسه اش خوب نیست اما درون واقع بخاطر سختگیری های انضباطی رییس این مدرسه درون کمتر از یکماه زدیم شمالتر و سه نفری مدرسه هنربخش اسم نوشتیم ، با ناصر و یدی هم تو خرد آشنا شدیم. هادی ۴-۵ ماهی بیشتر طول نکشید کـه تصمـیم گرفت بدلیل دوری راه از هنربخش بره و مدرسه دکتر نصیری توی خیـابان سینا درون محله سلسبیل اسم نوشت اما رفاقتمون کم و بیش حفظ شد که تا چند سال بعد انقلاب.یـادمـه بعدش با یکی از همدانشکده ای های سیـا ازدواج کرد ، بهر حال درون سال بعد از خاتمـه جنگ با عراق بود (سال ۱۳۶۸)که شنیدم درون تصادف اتومبیلش کشته شد یـادش بـه خیر سیـا فانی بچند دلیل لازم مـیدونم درون مورد زندگی سیـا وخانواده اش بیش ازدیگران صحبت کنم. اول اینکه با سیـا بیش ازهمـه دمخور بودم ، نزدیکترین دوست هم بودیم, خانواده های همدیگررا مـیشناختیم. یعنی زندگی من وسیـا درون دوره دوم دبیرستان انقدربا هم قاطی بود کـه مشگل یکیمان بتواند از ماجرایی بگوید کـه ان یکی دیگرپای ان نبوده باشد. دوم اینکه پدرسیـا نمونـه ای ازخود-محوری مردانـه وانش نمونـه ای ازان خود-ساخته دهه ۱۳۴۰ بودند. . من وسیـا هردوساکن منطقه سلسبیل بودیم, خونـه اونا سه راه اکبراباد بودومال ما روبروی قلعه ارمنی. اول دبیرستان علامـه همکلاس, بعدش یـارغار شده واغلب اوقات را باهم مـیگذراندیم. با اینکه مدارس بهتری درمنطقه ما وجود داشت بـه دلایل کشکی به منظور سیکل دوم دونفری باهم درمدرسه هنربخش ثبت نام کردیم. چند ماه اول کلاس چهارم را با دو چرخه بـه این مدرسه مـیرفتیم بعد از انـهم اغلب با هم با اتوبوس بـه مدرسه مـیآمدیم. مـیشود گفت رفاقت صمـیمـی ما کـه اولش شامل زنده یـاد هادی هم مـیشد هسته اولیـه بود جمعی بود کـه با جذب تدریجی سایردوستان گروه ما را تشکیل داد. هادی کریمـیان اول با ما آمد مدرسه خرد ثبت نام کردیم ولی بعد کـه ما رفتیم هنربخش اون رفت مدرسه دکتر نصیری کـه مدرسه خوبی بود درون خیـابان سینا بغل کوچه یخچال (کاخ جوانان بعدی). راستی اینرا بگویم کـه سیـا تن صدای استریوفونیک وفوق العاده خوش آهنگی داشت، منظورم حرف زدن معمولی هست ونـه آواز. سیـا وترس ازسگ که تا حد مرگ اینم حتما بگم کـه سیـا ازسگ وگربه گریزان بود اما من درون سیکل دوم بود کـه انـهم اتفاقی پی بردم کـه اوازسگ "مثل جن ازبسم الله" وحشت دارد. یکروز باهم داشتیم خیـابان ظلع شرقی پارک فرح آنزمان (پارک لاله فعلی) را از پیـاده رو شرقی کـه جنب سازمان آب تهران هست رو بـه شمال مـیرفتیم ، خیـابان بعدازانقلاب گویـا شد حجاب. از پیـاده رو شرقی کـه جنب سازمان آب تهران هست رو بـه شمال مـیرفتیم، سیـا درطرف راست من راه مـیرفت وبه نرده ها نزدیکتربود. یکدفعه من توجهم جلب شد بـه یک توله سگ کـه داشت داخل محوطه سازمان آب بفاصله ۱-۲ متری پشت نرده ها روی یک گپه خاک با چیزی مثل پوست هندوانـه ورمـیرفت. ازآنجا کـه وررفتن سگ با پوست هندوانـه برایم عجیب بود مـیخواستم توجه سیـا را بان جلب کنم، شاید فکر کردم سگ گوشتخوارلابدازفرط گرسنگی بـه پوست هندوانـه پناه. یکهو گفتم "سیـا سگه.. داره..." همـینکه کلمـه سگه از دهانم خارج شد سیـا کـه به نرده ها نزدیکتر بود فریـادی زد و مثل فنرخودش را بطرف جوب آب پرت کرد وخوشبختانـه قبل ازاینکه با مخ بیـافتد تو جوی آب بزرگ کنار خیـابان توانست روی زمـین بنشیند. نگاهش کردم دیدم رنگش مثل گچ شده بود و درحالیکه دستش را بـه دقت وارسی مـیکرد گفت "چه شانسی آوردم که تا آرنج دستم رفت تو دهنش, جون تو را ست مـیگم, اینا ها " وپشت دستش را کـه خراش برداشته و در حال کبودی بود بعنوان شاهد نشانم داد. من هیچ جوری نمـیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم وسیـا تند تند بـه مرگ مادرش قسم مـیخورد کـه دستش که تا بیخ رفته تو دهن سگه. من درلحظه این رخداد دهشتناک شاهد بودم توله سگ بیچاره ,انـهم از صدای فریـاد ما, فقط یک کمـی سرش را بالا آورد ولی بکارش ادامـه داد واصلا هیچ جوری حاضر نبود پوست هندوانـه را ازدست بدهد، بیش از یک مترهم کـه با نرده ها فاصله داشت. سیـا نشانم داد پشت دست چپش داشت کبود مـیشد, اما کاملا معلوم بود وقتی از ترس از جایش مـیپریده پشت دستش بـه هره سیمانی پایین نرده ها یـا بـه دیوار خورده وخراش برداشته. درحالیکه خودم داشتم از فرط خنده بـه زمـین مـیخوردم بـه سیـا گفتم حالا ازهمش کـه بگذاریم پاشو این بدبخت توله سگه رونگاه کن که تا ببینی کـه دهانش اصلا انقدر کوچیکه کـه انگشت توهمنمـیره چه برسه "تا آرنجت رفته باشـه تو حلقش". ولی سیـا هیچ جوری حاضر نشد کـه دیگه بـه نرده ها نزدیک بشـه ,کمـی کـه حالش جا اومد پاشد ،عرض خیـابون روگرفت و رفت بـه پیـاده روی غربی خیـابان, کـه منم بـه اجبار دنبالش رفتم با هم رفتیم توی دبیرستانی بـه اسم "تخت جمشید" کـه تازه درقسمت کوچکی از ظلع شرقی پارک فرح و درست درون جنوب جائیکه بعدها کنون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را آنجا بنا د درست شده بود. تمام ظلع شمالی بلوار کرج (کشاورز فعلی) از خیـابان امـیرآباد که تا خیبان وصا ل واز شمال که تا خیبان سازمان آب (فاطمـی کنونی و ایران نوین قبلی) زمـینـهای بسیـار وسیعی بود کـه تا مـیانـه سالهای دهه ۱۳۴۰ بآن جلالیـه مـیگفتند. درون زمانیکه ما از آنجا عبور مـیکردیم مدرسه تخت جمشید احداث شده بود اما مجموعه پارک فرح (پارک لاله فعلی) را داشتند بتدریج احداث مـیدو هنوز بخش های زیـادی از آن زمـین خالی بود. سیـا و همکلاسی مشـهدی کـه فرانسه خونده بود یکی از خصوصیـات بدی کـه سیـا داشت اینبود کـه ناخود آگاه فکر مـیکرد هرلهجه ای غیرتهرانی داشته باشد ممکن نیست آدم حسابی باشد. ما بـه شوخی مـیگفتیم ازتمام محسنات پروانـه ونسرین (انش) بـه سیـا فقط " مرتیکه عمله " گفتن بـه ارث رسیده. مثلا یـادم مـیاید درون یکی از روزهای اول کلاس یـازدهم معلم زبان طبق معمول از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند وبگویند از کدام مدرسه آمده اند، نوبت رسید بـه یک دانش آموز جدیدکه بلند شد وبا لهجه غلیظ مشـهدی گفت اسمش "...مزینانی " هست وسالهای گذشته در"دبیرستان رازی" درس مـیخوانده وگفت فرانسه خوانده و زبانش هم بـه گفته معلم ها نسبتا خوب است. باور نمـیکنید سیـاازهمان لحظه دست گرفت کـه این یـارو"عمله هه" بـه فرانسه مـیگه "فنارسه" اونوقت مـیگه من "رازی" رفتم و فرانسه بلدم. با اینکه سیـا اساسا اهل دعوا وکارهای خشن نبود اما این یـه مورد گویـا شامل استثنا مـیشد. درد سرندم گاه وبیگاه بـه مزینانی پیله مـیکرد که تا اون بیچاره هم یـه روز جوابشو داد. همـین موجب شد کـه بیرون مدرسه خوابوند تو گوش پسره (اخه سیـا خیـالش از بابت پشتیبانی بچه ها تخت بود ومـیدونست مزینانی هنوزرفیقی تو مدرسه نداره) کـه ماها ریختیم جدا شون کردیم وناصر رفت کلی ازپسره معذرت خواهی کرد وتوجیـه آورد کـه گویـا سیـا دلش از جای دیگه ای پربوده. بعدا کـه روابطمون با مزینانی عادی شد بیچاره همـیشـه براش جای سوال بود کـه چه هیزم تری بـه سیـا فروخته، که تا آخرسالهم نفهمـید کـه نفهمـید. . نام پدرش حسین بود, موقع صحبت خودمانی انـهم فقط با من وعطا بـه او لقب "حسین کله" مـیداد. فقط بـه این مناسبت کـه پدرش کله بزرگ، گرد, صاف وطاسی داشت.تا آنجا کـه بیـاد دارم بین ماهیچ معنای منفی یـا مثبتی بر صفت "حسین کله"مترتب نبود. وی کـه در کار ساخت وساز ساختمان بود گویـا وظیفه اصلی خود را یـافتن زن جدید بحساب مـیاورد. همان زمان کـه با هم آشنا شدیم همسرجوان و جدیدی را بـه خانـه آورده بود کـه این امر موجب جدا شدن سیـا از وی گشت . حسین کله طی چند سالی کـه توانست این زن جوان و زیبا را تحمل کند! یک برادر بنام سهراب و یک جدید هم به منظور سیـا آورد. ولی بقول سیـا خوب شد کـه درازدواج های متعددی کـه ازان بعد دا شت اقلا ازاین نظر چیزی بـه تولیداتش اضافه نکرد. فرزندان مشترک پدرومادرسیـا بترتیب سن عبارت بودند ازعلی، انش پروانـه و نسرین،که بزرگتر بودند, وسیـاوش واسفندیـار کـه ازسیـا حدود۵-۶ سالی کوچکتر بود. علی وقتی من و سیـا با هم آشنا شده بودیم تازه پزشک شده و ساکن اتریش بود. وی کـه حدود یک دهه قبل ازآشنایی من وسیـا بـه آلمان ونـهایتا بـه اتریش رفته بود را مـیشدجزوخیل جوانـهای ایرانی دانست کـه در سالهای بعد ازکودتای نفتی۱۳۳۲ علیـه نخست وزیرمحمد مصدق بـه اروپا و مخصوصا آلمان مـهاجرت د. اگرچه اغلب ودرظاهرمـهاجرت خود را موقت وبخاطر فرارازگرفتاری درچنگ ماموران حکومت کودتا مـیدانستند اما تاریخ نشان داد کـه جستجوی زندگی بهتراگر نـه انگیزه قویتر کـه به اندازه فراراز حکومت درون این امر موثر بوده. انش پروانـه و نسرین کـه بترتیب هفت و پنج سال بزرگتراز سیـا بودند، همان زمان کـه با هم رفیق شدیم تازه معلم شده بودند . گرچه سیـا بـه توصیـه دیگران نزد پدرماند اما نسرین پروا نـه کـه حالا دیگر بار هزینـه زندگی مادر واسفندیـاررا هم بـه گردن داشتند درون حد امکان (و که تا پایـان دانشگاه ) از کمک بـه سیـا هم دریغ نمـید . پدرسیـا کـه مثل بسیـاری ازهم نسلانش بدون حمایت خانواده از سنین کودکی بکار خویش تکیـه کرده بود براین اعتقاد بود کـه وظیفه پدرنـهایتا اینستکه که تا سطح دبیرستان فرزندان را تامـین کند. لذا وقتی علی به منظور رفتن بـه اروپا به منظور کمک مالی بـه پدر اصرار مـیکند وی سرانجام مبلغی بـه او مـیدهد و در مقابل ازوکتبا تعهد مـیگیرد کـه پس ازتمام شدن درسش خانـه ای به منظور خانواده بخرد. دراواخر دهه ۱۳۴۰ با پولی کـه علی به منظور خرید خانـه و عمدتا بـه ملاحظه کمک بـه مادروبرادرها مـیفرستد خانـه ای درون خیـابان شاه حوالی اسکندری خریداری شد کـه سالها مورد استفاده خانواده سیـا بود. ازآنجا کـه تا ان زمان ان ازمحل حقوق معلمـی خود تامـین هزینـه های زندگی وازجمله مسکن بقیـه را نیز بر عهده داشتند خرید این خانـه کمک موثری بود بـه اینکه بار ها سبکتر شود وفرصت کنند بـه زندگی شخصی خودشا ن هم بپردازند. بخوبی بیـاد دارم هرگاه حسین کله بـه ازدست کم محلی ها یـا سیـاوش گله مند بود مـیگفت اینـها انقدرقدرمرا نمـیداند، همـین خانـه کـه در ان نشسته اند را از من و درایت من دارند، انگار کـه در قبال فرزندانش مسولیتی نداشته و لطفی اضافی درحقشان کرده باشد. بعد از جدایی مادروها دواتاق درخانـه قدیمـی درمحله امازاده حسن اجاره د وقرارشد سیـا واسفندیـار با پدر بمانند، اما اسی که۶-۷سال بیشتر نداشت چند روزبیشتر طاقت نیـاورد واوهم پیش مادررفت. سیـا دراین زمان درخانـه ای کـه حسین کله درون بیـابان های زیرمرکزاتمـی دانشگاه تهران درامـیرآباد ساخته بود همراه پدر،همسرجوانش آذر ونوزادی بنام سهراب اتاقی جداگانـه داشت. چیزی طول نکشید کـه عروس جوان طلاق گرفت وسهراب را کـه حالا بتازگی حرف مـیزد مجبور بـه ماندن نزد سیـا شد. مـیدانم آذر بـه فاصله چند ماه مجددا ازدواج کرد اگرچه خودم دیگرهیچوقت آنـها را ندیدم اما یـادم هست کـه یکی دوسال بعد سیـا صحبت از ناتنی کوچکش کـه سهراب بود مـیکرد. حدس مـی آذردرهمان ماه های اولیـه ای کـه این را از پدرسیـا حامله بود تصمـیم بـه جدایی مـیگیردوحسین کله هم کـه لابد درآنزمان هوس زن جدیدی داشته موافقت مـیکند، البته اینکه این نیم- سیـا هم بود یـا نـه مطمئن نیستم. حالا دیگرسهراب کوچولووسیـا مانده بودند با هم ، اگر چه آذر هم گاه و بیگاه سری بـه سهراب مـیزد. بیـاد دارم دو سه بار کـه قرار بود با سیـا برویم خونـه مجید با هم درس بخوانیم من و سیـا سهراب را بردیم بـه خانـه امامزاده حسن پیش و سیـا گذاشتیم. مادروخوهران کم و بیش هوای سهراب راهم داشتند که تا کمکی بـه سیـا باشد. سهراب طفلکی سالهای مدرسه ابتدایی و سیکل اول متوسطه خود رابطورمتناوب پیش سیـا اینـها ومادرش آذر درون نوسان بود . مـیدانم یکی دوسال آخر دبیرستان را عموما درخانـه خیـابان شاه پیش سیـا، اسی ومادروخوهران زندگی مـیکرد، بعد از دیپلم درسالهای اول بعد ازانقلاب بعد از مدتی طولانی درون کمپ پناهندگان بعنوان بناهنده بـه دانمارک رفت و شنیدم کـه بسرعت دچار افسردگی شد. اسی برادرتنی و کوچکتر از سیـا زودتر ازسهراب بعد از دیپلم و سربازی با کمک اولیـه ان وعلی راهی امریکا شد قبل ازهرکارخود را اخته کرد کـه بچه دار نشود واز سیـا شنیدم درون آتلانتا یک تعمـیرگاه مکانیکی را اداره مـیکند. پروانـه بزرگترهمـینکه بعد ازانتقال بـه خانـه جدید فرصتی یـافت بسرعت مدرک پزشگی خود را دررشته بیـهوشی گرفت و با یک پزشگ جراح ازدواج کرد. از آنجا کـه آدمـی با جربزه واهل ریسک بود بسرعت بـه امورمالی خود سر وسامان داد . اگرچه گویـا بـه همـین دلیل ازشوهرکه جراحی جوان و زبردست بود بسیـارغافل ماند که تا جائیکه کارشان بـه جدی کشید و مجبور شد نگهداری ازدوو را کـه حالا سنی از او گذشته بد یکتنـه بردوش گیرد. نسی دومـی هم بـه محز اینکه فرست پیدا کرد لیسانس خود را گرفت وبا یک دکتر داروساز ازدواج کرد و آنطور کـه شنیده ام بـه لحاظ مالی و خونوادگی زندگی خوبی به منظور دارد . درون وصف حسین کله اقای فانی بعد ازاینکه ازآذرجدا شد چند سالی همراه سیـا و سهراب درهمان خانـه امـیراباد گذراند, از این زمان دو خاطره درون مورد حسین کله یـادم مانده یکی اینکه یکبار من و سیـا نصف بطری عرق ۵۵ او را خوردیم و بجایش آب ریختیـه بودیم حسین کله هم کـه نمـیخواست علنا بمن و سیـا کـه توی اتاق سیـا نشسته بودیم بگه عراق مـیخورین، از توی حال فردیـاش بلند بود وغروغرکنان مـیگفت "نمـیدونم کدوم بی شعوری این الکل پزشگی ما روجای عرق خورده جاش آب ریخته انگار ما هالو هستیم". ما هم مـیخندیدیم ولی یک کمـی هم ترسیده بودیم. یکدفعه هم کـه بعدازظهرمدرسه زود تعطیل شد ومنو سیـا زود اومدیم خونـه دیدیم صدای یـه زن ازتواتاق آقا جونش مـیاد وکفشـهای زنونـه پشت دره، ما حرفی نزدیم ورفتیم تواتاق سیـا, اونجا سیـا با خنده گفت واسا حسین کله بیـاد ببینیم ایندفعه چی مـیگه. بعد از چند دقیقه سروکله آقا جونش پیدا شد وبعد از یک سلام و احوالپرسی جانانـه مـیگفت "نمـیدونم آقا ما چه تقصیری داریم هربا زن یـا شوهرش حرفش مـیشـه مـیاد پیش ما واسه شکایت ونصیحت وصلاح و مصلحت" و ادامـه داد بـه خانمـه گفته هست "خانوم پاشو بروسرخونـه وزندگیت"، اینحرفای بچه گونـه چیـه" وبرای اینکه حرفهایش را به منظور ما قابل قبولترجلوه دهد ادامـه داد "بهش مـیگم کـه من خودم قول مـیدم اگه شوهره این دفعه دست روت بلند کرد خودم گوششو جلوی خودت بـه پیچونم" .آخرش هم گفت خیلی ناراحتستکه الان شوهرش هم مـیاد اینجا وهیچ مـیوه ای چیزی تو خونـه نداریم کـه اینا رو آشتی بدیم وازما خواست کـه برویم یوسف اباد یک کمـی مـیوه شیرینی بگیریم، بعد هم سرراه سهراب را از مدرسه وردآریم برگردیم (یک پنجاه تومانی هم بـه سیـا داد وبا لبخندی مـهربانانـه گفت بقیـه اش هم مزد خودت "تخم سگ"، کـه سیـا هم با خنده زیرزیرکی قبول کرد. با این برنامـه ما نمـیتوانستیم زودترازیک ساعت ونیم دیگر بـه خانـه برگردیم واو مـیتوانست خانمـه را "بمقدار لازم" نصیحت کند. زیـاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی آقای فانی بعد ازیکی دوسال ومخصوصا اززمانی کـه فهمـیده بود علی قراراست پول به منظور خرید خانـه بفرستد خیـالش راحتتر شده و دائما بین تهران وشمال دررفت وآمد بود. خیـال دا شت خانـه امـیرآباد را بفروشد داراییـهای دیگرش راهم اگر داشت جمع کند وعملیـات محیرالقول خود را بـه شمال منتقل نماید انگاراطراف رامسر را به منظور اولین تورگستریـهایش درنظرگرفته بود. سیـا مـیگفت اینکه هوا کـه خوبه, ملک ومخارج هم ارزونتره فقط یکطرف معادله است,زن جوان ولی بیوه رو تو یـه ده بـه تورمـیندازه, خسته کـه شد همچین ایراد مـیگیره کـه زنـه یـه چیزی هم دستی بده و طلاق بگیره و مـیره تو ده بغلی سراغ زن بعدی طرف دوم کـه مـهمترهم هست اینـه کـه اونجا زن خیلی راحتترگیرمـیاد، مردم ساده ترهستن، زنـهای توی ده های شمال هم کـه بیچاره ها همش کارمـیکنن وتوقع چندانی ندارن و با خنده اضافه مـیکرد پوستشونم کـه سفید تره" کـه ازهمـه مـهمتره . هفته اول مـیره تو قهوه خونـه مخ یکی ازمردای بیکاره محله رو بکارمـیگیره وازطریق اونا سالی یـه از وقتی بـه شمال نقل مکان کرده بود تکنیک زن پیدا ش هم این بود کـه مـیرفت تو یـه جایی مثل قهوه خونـه وسرصحبت رو باز مـیکرد با مردای قهوه خونـه نشین وبا نفوذ محل. غیرمستقیم حالی مـیکرد گویـا مـهندسه وتو تهرون کار ساختمان و معماری بوده، از اینکه چه جوری با کار و زحمات فرزندانی تحویل جامعه داده کـه دوتا شون دکترهستن وبقیـه همـه باسواد بعد هم زنش مرده و حالا دنبال یک گوشـه آروم مـیگرده. خلاصه با زبون قاب دو سه که تا از مردای محل رو مـیدزدید، بعد از یکی دو هفته اونا خودشون یکی دوتا یـا زن بیوه جون ولی با عصمت و"با فرهنگ" رو بهش معرفی مـی که تا اینکه از مـیونشون بهترین رو انتخاب کنـه. آقای فانی هراز یکی دوسال یک زن جوون عوض مـیکرد , این اواخر کـه یـه خورده از بچه ها رودربا یستی مـیکرد هنوز یکماه کـه از ترک زن قبلی نگذشته بود سفره دل رو باز مـیکرد کـه "خدا هم گفته مرد تو خونـه نباید تنـها باشـه" حتما یکی باشـه کـه وقتی مرد خسته و مرده از کار مـیاد خونـه "چراغی تو خونـه روشن کنـه", کـه این چراغ روشن شده بود تکه کلام من و سیـا. منظور اینکه آقای فانی اول کـه چشش زنی رو مـیگرفت انواع محاسن رو براش دست و پا مـیکرد اما وقتی بعد از چند ماه دلشو مـیزد شروع مـیکردعیب های مختلف روش بگذاره که تا طلاق زنـه رو پیش بچه ها و شاید هم وجدان خودش توجیـه کنـه. الگوی جملات آقای فانی درون اینمورد هم کاملا به منظور شناخته شده بودو : قبل از گرفتن زن و همان یکی دوماه اول انواع محاسن رابان زن نسبت مـیداد . مثلا مـیگفت "فهمش بالاست کـه از همـه چیز مـهمتره به منظور یک زن ، مـیگفت "سوات داره مـیفهمـی که, سوات بـه دانشگاه رفتن نیست" و با طعنـه بـه پروانـه بزرگش کـه پزشگ شده بود اما او را تحویل نمـیگرفت ادامـه داد کـه "بعضی ها دکتراهم کـه مـیگیرن چیزی بارشون نیست" مـیفهمـی کـه منظورم چیـه شما خودت با سواتی. بعد درون تمجید از محسنات ان زن مـیافزود کـه "خانـه دار" هست و اینکه حسن مـهمش اینستکه با خدا هست و "عصمت دارد". و اینکه چقدراهل نظافت و بی شیله پیله هست و جالبتر از همـه اینکه بازهم همان جمله معروف خود را تکرار مـیکرد کـه او از مردانی هست که زن را فقط به منظور این مـیخواهد کـه "یک چراغی درون خانـه روشن کند" . درغیراینصورت اواز انمردها نیست کـه بخاطر مسائل دیگر زن بگیرد. اما همـینکه چند ماه مـیگذاشت و دیگه زنـه براش تازگی نداشت وتو تدارک زن بعدی بود اول با یـه زمزمـه هائ یدر مورد اینکه "سوادش کمـه " و معاشرتش خوب نیست شروع مـیکرد بـه اینجا کـه رسید گریزی مـیزد بـه صحرای کربلا, یعنی حرفی کـه علی پسربزرگش درجواب اینحرفش زده بود و براو سخت گران آمده بود. علی کـه تازه از اتریش اومده بودیکروزسرسفره بـه آقا جون گفته بود دراروپا خانومای پلاستیکی درهرسایزومطابق هرسلیقه هست کـه مـیتوان آنرا با آبگرم یـا باد پرکرد و بعضی ازآنـها حرف مـیزنند وسواد هم دارند, و پیشنـهاد کرده بود مـیتواند همـین امروز یکی ازآنـها را به منظور آقاجون سفارش بدهد وقتی آقای فانی گفته بود زن را به منظور این منظور مـیخواهد کـه "چراغی روشن کند" علی درجواب با تعجب پرسیده بود یعنی زحمت بالا-پایین زدن یک کلید برق از اینـهمـه زحمت زن گرفتن و زن عوض بیشتر هست ؟ تازه اگر مساله چراغه "یک پولی بـه این پیرزن همسایـه مـیدیم غروب بـه غروب بیـاد کلیدوبزنـه وچراغ و روشن کنـه. درواقع آقای فانی آنروز داشت پیش من از دست علی گله مـیکرد وضمنا هشدار مـیداد کـه مبادا گول حرفهای بی سروته دکتر را بخورم. مـیگفت اخه مگه آدم بـه پدرخودش مـیگه زن باد کنکی برات مـیخرم "انگار کـه من زن و واسه روش افتادن و اینحرفا مـیخوام".آقای فانی گفت بـه خدا کـه اگر بچه من نبودیـهمـین جوب بیرون گوش که تا گوش سرتو مـیبردم. دو سه سالی بود درون سادات محله رامسر باغی خریده بود و به زندگی و زن گرفتن درآنجا ادامـه مـیداد. حوالی سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ یک زنی روگرفته بود کـه واقعا ازهرنظر شایسته بود. زنـهای محله رو هم تو خونـه آرایش مـیکرد و خرج خودش رو هم درون مـیاورد. یـه پسر بچه ۵-۶ ساله رو هم کـه گویـا پدر مادرش تو زلزله از دست داده بود رو آورده بود بزرگ مـیکرد ضمنا مونس اش هم بوداین بچه بگفته خود اقای فانی هیچ هزینـه ای هم رو دست حسین آقا نمـیگذاشت و درخرید کوچولو از مغازه و آب آوردن و این حرفا کمکشون هم بود. بزرگم عفت هم درسفری کـه همراه پسرانش شـهرام و بهرام (یـاد هردو بخیر) وشوهرش حسن, بـه سفر شمال رفته بودند, سری هم بـه باغ آقای فانی زده بود ند وچقدر ازان خا نم تعریف مـیکرد. با توجه بـه اینـهمـه محاسن کـه خود آقای فانی از ان خانم به منظور ما برشمرده بود بنظرم مـیآمد او را ول نخواهد کرد, چون فکر نمـیکردم بتواندعیبی رویش بگذارد و ان عیب را بهانـه جدا شدن د وبه سیـا هم همـین را مـیگفتم . سیـا درجوابم مـیگفت; بگذاراین زن یک کم دلش را بزند وبوی زن تروتازه تربدماغ اش بخورد آنوقت "همچین برات عیب پیدا مـیکنـه کـه انگشت بـه دهن بمونی" سیـا بهتر آقا جونش رو مـیشناخت. ان زن چهل ساله بود (آقای فانی درآنزمان شیرین ۷۵ را داشت. سیـا مـیگفت کـه متولد ۱۲۷۵ است), که تا کلاس هشتم درس خوانده بودکه آقای فانی هم با توجه بـه سنش بعید مـیدانم بیش ازکلاس اول، دوم دبیرستان یـا هنرستان امکان درس خواندن داشته است، شوهراولش دهسال پیش درگذشته بود, درخانـهاش خانمـها را آرایش مـیکرد ولذا برخلاف اغلب زنـهای قبلی نیـازمالی اورا ازدواج با یک مرد مسن نکشانده بود، بلکه فکرکرده بود تحمل نگاه کنجکاو مردم بخاطرشوهرپیرخیلی راحتترازنگاه مرارت بار وسرزنش آمـیز بـه یک زن تنـهاست. درضمن بعد اززلزله رودسر پسرکی پنج-شش ساله را بفرزندی قبول کرده بود, کـه بگفته خود آقای فانی نـه فقط به منظور وی خرج ودرد سری نداشت بلکه حتی سر سفره "ابی هم دست آقا مـیداد". هنوز یکسال از این ماجرا نگذاشته بود کـه سیـا مـیگفت آقا جونش داره یک زمزمـه هایی درون مورد ناسازگاری با زنـه مـیکنـه. چند وقت بعدش یکبارکه با سیـا, بروانـه و توسکی (بترتیب همسر من وهمسر سیـا) رفته بودیم شمال, طبق قرار رفتیم کـه ازآقای فانی و خانمش هم حالی بپرسیم. درفرصتی کـه خانمـها با هم رفته بودند جمعه بازار سادات محله و من وسیـا با آقای فانی نشسته بودیم بـه صحبت, درجواب منکه درباره خانمش پرسیدم زمزمـه ها را شروع کرد.هی من و من کرد کـه احمد جان "این زنـه زن خوبیـه اما هرچی فکر مـیکنم بدرد ما نمـیخوره". وقتی با تعجب دلیلش را پرسیدم، اینبارازبهانـه هایی مثل: بیسواته، مردودرک نمـیکنـه, نظافت نداره، ریخت وپاشش زیـاده، دهنش بومـیده, سرش کچله خبری نبود, بلکه جوابی داد کـه سیـا همانجا اززورخنده پرید رفت بیرون از اتاق. مـیپرسید چه دلیلی آورد? بله ایشان فرمودند دلیل اینکه مـیخواهند اززنـه جدا شوند اینستکه " اثاث اش زیـاده!". بعد کـه دید من گویـا دوزاری ام نمـی افتاد کـه این دیگر چه جورعیب لاعلاجی است? توضیح داد کـه "مـیدونی احمد جان, ما درویش هستیم و گلیمـی برامون بسه". شرح داد کـه منظورش اینستکه خانم,چرخ خیـاطی و وسایل کارش, یخچال, چراغ گازو ظرف وظروف آشپزخانـه, یکی دوتا فرش و کمد دارد کـه بخانـه آورده و او نگران هست که دزد اینـها را بدزدد. البته خود جناب فانی اذعان کردکه بیچاره خانمـه ازجیب خود تمام پنجره ها ودرها را سه قفله نرده کشیده است, باوگفته اگردزد آنـها را برد "فدای سر شما واین بچه ". آقای فانی مـیگفت "ولی ماباز هم نگرانیم چون درویش هستیم!!". خوب کـه شیر فهم شدید وقتی زن دل آدم را زد چه جوری مـیشود دلیل آورد، ها؟ این " اثاث اش زیـاده!" ازآنزمان شده تکه کلام بین من وسیـا. هنوزهم درموردی کهی به منظور انجام یـا عدم انجام کاری بهانـه بی ربط مـیسازد ومـیخواهیم طرف حرف ما را نفهمد مـیگوییم " اثاث اش زیـاده!". نصف شب رو دیوار همسایـه ملیحه درون اینجا بدنیست بذکرماجرایی بپردازم کـه ازیکسو یـادیست ازماجراجویـهای ابلهانـه جوانی؛ واما ازدیگرسو, تجربه ای بود درجهت ایجاد پرسش درمعیـارهای "خوب"و "بد" رایج درجامعه. روندی کـه با دیدن آذرهمسرجوان وزیبای پدرسیـا پرایم درذهن من بوجود آمد. مدتی ازجدا شدن بابای سیـا اززن زیبا وجوونش آذرمـیگذشت, سهراب پسر سه چهارساله اش کـه برادرناتنی سیـا مـیشد همراه وی درخانـه ای کـه پدرشان بتازگی دربیـابانـهای جنوب مرکز اتمـی دانشگاه تهران درامـیرآباد ساخته بود سه نفری زندگی مـید. آذر درزمان جدایی حامله بود وگویـا درگیرودارجدایی زمـینـه های لازم به منظور ادامـه زندگی را فراهم آورده بوده ،زیراحدود ۳-۴ ماه بعد مجددا ازدواج کرد و بفاصله یکی دوماه هم یک خوشگل بـه اسم مریم هم به منظور سیـا و سهراب بدنیـا آورد(گویـا حالا درون امریکا زندگی مـیکند). سیـا کـه از صبح غایب بود فکرمـیکنم زنگ آخر بود کـه بمدرسه آمد، وقتی هم کـه امد همچین یـه جوری با ژست با من حرف مـیزد. چند وقتی بود کـه مـیگفت با ملیح آذر (زن بابای سابق اش) روهم ریخته وفلان وبیسار. مـیگفت ملیحه شوهرش مسن واستاد دانشکده کشاورزی کرج است. گفت ازساعت ده-یـازده صبح با "ملی" بوده و باهم حال مـی, و حرف زدنش همچین بود کـه انگار یـه گلی بـه سرمن زده. من البته فکر مـیکردم این هم از اون "چسی هایی" ست کـه پسر دبیرستانیـهای همردیف ما دراون دوره واسه هم مـیآمدیم, یعنی نصفش راست نصف دیگه اش خیـالبافی. بعد از مدرسه تو راه سیـا تعریف کرد قراره چهار شنبه دوباره ملیحه رو ببینـه . چهارشنبه بازسیـا بعدازظهراومد مدرسه, و گفت "یـادت نره هفته دیگه صبح سه شنبه بمادرت اینا بگی کـه شب قراره بریم خونـه سیـا اینا واسه امتحان درس بخونیم" گفتم یکشنبه کـه امتحان نداریم. با نثار یک "الاغ جون" خطاب بمن ادامـه داد کـه قرار گذاشته کـه چهار شنبه شب با هم برویم خانـه ملیحه اینـها "درس بخونیم دیگه"!. انگشت شصتم را بعلامت بیلاخ بهش نشآن دادم وگفتم, "خب کـه چی? " بفرض کـه او مـیرود با ه حال کند خب من دیگر به منظور چی حتما بروم و به مسخره گفتم لابد حتما بیـایم توی کمد قایم شوم و"اخ جون اخ جون" گفتن آنـها را بشمارم و او هم فردا درمدرسه برایم دست بگیرد، همانطور کـه واسه هادی بیچاره درآورده است, با نشان یک فقره شصت دیگر گفتم "زرررررشک". کـه با خنده فاتحانـه گفت " د نـه ده، عمله, قراره رفیقشم بیـاره واسه تو" بعدش توضیح داد کـه بگفته "ملی" شوهریـاروهم درون همان دانشکده کشاورزی کار مـیکند و نزدیک باز نشستگی است. قند تو دلم آب شد حتی اگه نصفشم درست بود ماجرا آرتیسی بود ومـیارزید. توچند روز بعدش برایمان این سوال مطرح شد کـه بنظرمـیرسد روال رایج بین دوروبری های آذر اینستکه به منظور پول با مردان مسن ازدواج مـیکنند و بجایش حالشان را هم با جوانتر ها مـیکنند. ضمن اینکه بـه تبعیت ازفرهنگ عمومـی جامعه نگاهمان بـه اینجور زنـها بلحاظ اخلاقی یک نگاه منفی بود اما وقتی صحبتمان بـه جایی مـیرسید کـه توجیـهی به منظور مشارکت خودمان دراین عمل منفی پیدا کنیم، دلایلمان بـه نیـازهای محدود مـیشد. چکیده حرفمان درون این حدود بود کـه "زنـه هم دلش مـیخواد، معلومـه کـه شوهره کـه پیره نمـیتونـه درست ترتیبشو بده ". با اینکه خودمان هم کم و بیش مـیفهمـیدیم کـه دنبال توجیـه هستیم اما گاهی درظاهرخودمان را راضی مـیکردیم کـه کارمان ارضا خواسته ارضا نشده دیگران هست پس ما داریم "نیکی مـیکنیم". دربین صحبتهایی کـه سیـا از قول ملیحه درون باره شوهرهای خودش و دوستش نقل مـیکرد چیزهایی بود کـه درست سروته اش باهم جوردرنمـیامد. یکی دوبار کـه دو نفری سعی کردیم آنـها را به منظور خودمان روشن کنیم بجایی نرسیدیم و آخرش سیـا خسته شد و گفت "به.....ام " اگر اینجوری خوش اند و با چندتا دروغ بهتربما حال مـیدهند، "مفت چنگ ما" بگذار دروغ بگویند , درتوضیح معتقد بود ما کـه قرار نیست عاشقشان بشویم ومـهم اینستکه"جفتشون مال های تمـیزی هستند" و اینکه هدف ما اینستکه "باهاشون حسابی حال کنیم"، و حرفهایش موردقبول منـهم بود. درباره چگونگی قرارهای روز موعود سیـا مـیگفت: ملیح گفته تومحله شبگرد هست ولی معمولا شبگرده ساعت یـازده و نیم مـیره پی کارش ولی محض احتیـاط حتما تا ۱۲ صبر کرد. ادامـه داد بدیش اینـه کـه نمـیشـه ازدرحیـاط رفت چون دره صدا مـیده و گویـا همسایـه مادر سگ (تکه کلام سیـا) سگ داره و صدای سگه درمـیاد وناجورمـیشـه. گفتم بعد چی? گفت قرار شده پنج دقیقه بـه ۱۲ بریم پشت درکوچه یـه ریگ کوچولو بندازیم تو، خودش تو حیـاط منتظره، اگه جور بود اون یـه تلنگل مـیزنـه بـه دراونوقت ما با ید خونشون ازدیواربریم خونـه همسایـه وازاونجا از دیوار بپریم توحیـاط خلوت خودشون. مـیگفت گفته کـه دیوارها خیلی بلند نیست ودورو برحیـاط همسایـه هم نزدیک دیواردرخت هست کـه هم کمک مـیکنـه بـه پایین اومدن وهم اینکه اگه یک درصد همسایـه بیدارشد آدم راحتشاخه درختها قایم بشـه, وگفته بود خیـالتون راحت باشـه. ضمنا سیـا گفت راستی یـادت باشـه مثل اینکه آذربه ملیح گفته من (سیـا) دارم همـین امسال دیپلم مـیگیرم ، منم بـه ملیح گفتم تو دانشجوهستی،و با تاکید گفت "الاغ جون" یـادت نره مثل اون دفعه ای "کون-گیج بازی دربیـاری کنف مون کنی ها"،و زیر لبی قر زد کـه "ما رو بگو کـه واسه این عمله مایـه مـیزاریم ها". من جواب دادم "نـه بابا مگه خرم اون دفعه هم تقصیر خودت بود قبلش گوشی رو دستم نداده بودی" چرا حتما این مطلب را از دیگران مخفی مـیکردیم من باینکه حرفهای سیـا تماما درست باشد کمـی شک داشتم، قرارشد ازاین ماجرا فعلاچیزی بـه بقیـه رفقا نگوئیم, گرچه اگرهم مـیگفتیم جای چندان جای نگرانی ازسوی دوستان نبود بجز یکنفر. درموردخلیل بطورخاص مساله فرق مـیکرد. اولا درانزمان خلیل نسبت بـه سایررفقا با سیـا ومن خود را نزدیکتروصمـیمـیتر مـیدانست وازاینروهرگونـه پنـهانکاری ازطرف ما را بحساب نامردی دررفاقت مـیگذاشت. اما مشگل اینبود کـه گفتن همچین مساله ای بـه خلیل خیلی "خطری" بود: اول آنکه خلیل دهانش چاک وبس نداشت لذا بـه احتمال قوی حتی قبل ازاینکه ما بـه ایستگاه اتوبوس کرج برسیم خلیل درمدرسه جاراش را زده بودکه فلانی وفلانی چهارشنبه شب قراره برن سراغ فلان کاروبهمـین خاطربعد از ظهر زود ازمدرسه غیب مـیشن،،،، ،که اینـهم بـه نوبه خودهم مساله غیبت ما را پیش ناظم غیر موجه مـیکرد وهم اینکه حتما ملاحظه خبردارشدن شوهروخانواده "طرف ها" را هم مـیکردیم. نـه اینکه خلیل از اینکار قصد سوئی داشته باشد خیر، فکر مـیکرد اینکار ما را پیش دیگران بزرگ مـیکند وخودش هم باد بغبغب مـیانداخت کـه دستگاه جاسوسیش قویست ودوستان چیزی را ازاو پنـهان نمـیکنند . دوم اینکه این احتمال و جود داشت کـه به نظرش برسد اینکارخطرناک هست وبگوید "شما دوتا ....خل" تجربه اینکاررا روکه ندارین، " مادر ق ..وه ها " من اخه چه جوری دلم مـیاد شما "دوتاریقو" روتنـهایی ول کنم برین، وبهمـین دلیل پیله مـیکرد کـه لازم هست دنبالمان بیـاید که تا اگرخطری برایمان پیش آمد هوایمان را از دورداشته باشد وآنوقت "خروبیـاروباقالی بارکن". سوم حالا بـه این احساس حمایت ازرفیق اضافه کن اینکه خلیل اساسا بچه درد سردرست کنی بود, بـه راحتی با دیگران سر شاخ مـیشد. درمواردی کـه به راحتی با زیرسبیلی درون یـا یک "ببخشید نفهمـیدم" یـا "آقا اشتباه شده با شما نبودم, رفیقم بودم" مـیشد مساله ای را حل کرد او تازه بنزین هم روی آتیش طرف مقابل مـیریخت, قبلایکی دوبارسرهیچی هم خودش رو تو درد انداخته بودو هم پای مارا بکلانتری کشانده بود(البته بعنوان شاهد). اما ازهمـه بدتراینکه خلیل درامور"بازی وحومـه" خودشرا ایت الله العظمـی و"مرجع تقلید" مـیدانست وتوقع داشت دستکم ما دونفر بی چون وچرا بـه فتوای هایش اقتدا کنیم . خب اگر موضوع را بـه او مـیگفتیم حتما یکی دو ساعت مـینشستیم که تا قدم بـه قدم وروی کاغذ و با ترسیم نقشـه بما یـاد بدهد "چه جوری راه برویم" تای توی کوچه بما مشکوک نشود، چه لباسی بـه پوشیم، بـه ها چی بگیم....چه جوری مـیباید بـه ها نزدیک بشویم وچه جوری رفتار کنیم کـه "روشون زیـاد نشـه".خلاصه ازاینجای مطلب بگیروبروتا اینکه تعلیممان بدهد اگرگیرافتادیم بهیچوجه "نباید بترسیم وجا بزنیم". توصیـه اش قائدتا این مـیبود کـه بهترین کاراینستکه بـه یـارو بگوییم "مادرقحبه بتوچه، مگه آبجی تو رو ...کردم". لابد بما تعلیم مـیداد اینکاررا یک کمـی کـه ادامـه بدهیم او(یعنی خلیل) خودش سرمـیرسد وطرف را درگیر مـیکند که تا "ما دوتا الاغ جون"دران حیث وبیس یواشکی فلنگ را ببندیم. تازه آخرش هم یک امتحان تستی ازما مـیگرفت وتا زمانیکه از"شیرفهم شدن" ما دوتا "په په"اطمـینان حاصل نمـیکرد درس هایش را بند بـه بند تکرار مـیکرد. اما جالبتر اینکه نمـیدانم چرا من وسیـا هم مثل بره که تا مدتها براین "اعلمـیت" خلیل شک نکرده بودیم. که تا اینکه یکروزمن وسیـا کـه ازصبح توی اتاق خونـه امـیرآباد درس خونده بودیم و بد جوری داغ کرده بودیم ساعت حوالی دوازده ونیم یک ظهر پاشدیم کـه هم بریم دم مغازه تخم مرغ بخریم واسه نـهارهم اینکه کله هامون یـه هوایی بخوره. ازخونـه که تا مغازه حدود بیست دقیقه-نیم ساعتی راه بود اونم توزل آفتاب بیـابونـهای امـیرآباد. واسه اینکه حوصله مون سرنره این صحبت پیش اومد کـه سیـا همسایـه رو تو اتاق آورده بود وهادی توی کمد قایم شده بود, یکدفعه هادی خنده اش مـیگیره وبی هوا دست هادی مـیخوره بـه بانکه ترشی کـه سیـا تو طاقچه کمد گذاشته بوده، بانکه ترشی مـیافته روسرهادی ومـیشکنـه وسروصدا پیش مـیاد (ماجرا مربوط بـه کلاس هشتم مـیشـه) اگرچه به منظور پنجاهمـین بارهمـین داستان را باهم گفته بودیم, بازهم خندیدیم، سیـا گفت "تازه هادی خیلی خودشو استاد بازی مـیدونـه ها" کـه منم گفتم اره ها. اما فکرمـیکنم این مطلب بعلاوه تیزی آفتاب کـه مثل نوک چاقو توکله هامون مـیخورد سبب شد کـه یـه دفعه انگارسیب نیوتن ازدرخت افتاده باشـه شک درباره اعلمـیت خلیل بـه کله ام افتاد, ولی اولش با احتیـاط ازسیـا پرسیدم "ببینم توتاحالاهیچ -مختری تودست وبال خلیل دیدی؟" کـه یک کمـی فکرکردوگفت "ده ده ده, پسرراست مـیگی ها" وادامـه داد کـه تا ته حرف منو خونده, سیـا ومن سابقه داشتیم کـه راحت فکرهمومـیخوندیم. اول کلی بـه "ببعی" بودن خودمون دراینمورد خندیدیم، اما بعدش شروع کردیم بـه کندوکاو دراینکه خب ما کـه خیلی هم هالونیستیم بعد چرا وقتی خلیل بما اصول بازی رو یـاد مـیداده یک کلمـه برنگشته ایم بهش بگیم"تخم جن" تو خودت اصلا دوست ت کو؟ "این ذرت وپرت هارو" همشو تئوری مـیگی وووو. آخرش باین نتیجه رسیدیم کـه تنـها دلیل این تبعیت وارما مـیتونسته این باشـه کـه خلیل تنـهاکسی ازمـیون ماها بود کـه تو خونـه تلفن داشتن. از اونجا کـه خلیل بچه "رودار" و بی محابایی هم بود وقتی جایی مـیرفتیم کـه چند که تا مـیدید ,شماره تلفنشونوعین ریگ توگوش ا مـیخوند، خوب یـادمـه شماره شون مثل شماره آتش نشانیرقم ۴ زیـاد داشت . ما کـه مـیگفتیم کـه چی؟ مـیگفت شما نمـیفهمـین بعضی ا زرنگن شماره یـادشون مـیمونـه و خودشون زنگ مـیزنند، کـه گویـا این تلقین بـه تدریج درما دوتا اثرکرده و پذیرفته بودیم خلیل تجربه اش بیشتره. گاهی شماره تلفنشونو روی تیکه های کاغذ نوشته بود و اسمشم نوشته بود بیژن کـه اونو تقریبا بـه زورمـیچپوند توی دست یـاکیف ه، مخصوصا شب های محرم کـه مـیشد از این تاکتیک خیلی استفاده مـیکرد. برگردم سرمطلب آنروزمن وسیـا بـه این نتیجه رسیدیم کـه هیچکدام درعمل ندیده ایم کـه خلیل با ی ازاونجورصحبت ها داشته باشد واین حرفهایی هم کـه بما مـیزند همـه زائیده خیـالات خودش هست و نـه تجربه . با اینکه درهمان صحبتهای بین راه برما واضح ومبرهن شد کـه نصایح خلیل درباب بازی بیشترمـیتواندمایـه درد سر بشود که تا رستگاری اما بعد ازکلی کلنجاررفتن با خودمان بـه این نتیجه رسیدیم کـه "کل کل " با خلیل دراینمورد هم موجب رنجش دوستمان مـیشود, بهتراست درسهایش دراین زمـینـه را که تا آنجا کـه ممکن هست "زیرسبیلی" درون کنیم. حرف حرف مـیاره , همـه این حرفها را زدم کـه بگم درست یـادم نیست دراین بین چه پچ پچ نابخردانـه ای ازمن وسیـا سر زده بود کـه خلیل گویی بوبرده بود کـه مـیباید بین ما دوتا خبری باشـه کـه ازش مخفی مـیکنیم. ازخلیل قسم واصرارو ازسیـاو من انکارکه نـه خیرسه شنبه هیچ خبری نیست. سیـا گفت اصلا خوب شد یـادم افتاد من سه شنبه مدرسه نمـیام،شما دوتا باهم هر"مادرق..به بازی" مـیخواین با هم درآرین. من دوشنبه شب مـیرم خونـه هه امام زاده حسن، اصلااین و (منظورش من بود) نمـیبینم که تا چهارشنبه. قراره سه شنبه صح مادربزرگموببرم مـیدون تجریش بیمارستان پیش یـه دکتر کـه همکار پروانـه ست (شومـیگفت). منـهم روبه خلیل ادامـه دادم "مـیخوای تو شب بیـا خونـه ما بخواب کـه صح با هم بریم مدرسه (یـادم نیست بـه چه دلیل اما مـیدونستم اون یکی دو روزه روخلیل نمـیومد خونـه ما). خلیل گفت باشـه "قبول بابا" اما (بخیـال خودش) واسه اینکه دست ما روبشـه بیشنـهاد کردکه بعد چهارشنبه صبح بجای مدرسه سه نفری قرارمون ساعت هفت ونیم صبح دم همون تلفن مـیدون مجسمـه (مـیدون انقلاب نبش کارگر شمالی یـه باجه تلفن بود کـه مـیعادگاه ما بود) کـه تاهوا خنکه بتونیم زیردرختا کتاب مثلثات وقالشو یم دیگه. بعدش هم گفت "گشاد بازی" درنیـارین ها سرهفت ونیم "مادرتون و م... اگه دیرکنین ها" سیـا رو کرد بمن انگارکه مثلا یعنی همـه چیز و از چشم من مـیبینـه گفت " تو یـه چیزی بگو زرتی مـیگی باشـه"، نامردا اخه حساب منم ین, منساعت چند حتما ازته یـافت آباد راه بی افتم کـه ساعت هفت ونیم برسم دم تلفنون ، دست آخر بعد ازکلی چک وچونـه به منظور اینکه خلیل اطمـینان پیدا کنـه پذیرفتیم ساعت هشت سه نفری دم تلفن. مـهم این بود کـه فعلا خلیل را دست بـه سرکرده بودیم وبخودمان گفتیم "چو چهارشنبه شد فکرچهارشنبه کنیم"، اونروز یـه کارش مـیکنیم دیگه. پیش بسوی هدف سه شنبه کـه شد غروب راه افتادیم وبماند کـه با چه درد سرهایی خودمان را بـه دوروبردانشکده و محله اونا رساندیم وبا چه بد بختی نصف شبی کوچه ودرخونـه رو پیدا کردیم. طبق قرارمان با ملیحه حتما حدود ساعت دوازده ریگی داخل حیـاط خا نـه اش مـیانداختیم و او هم با پرتاب یک ریگ بکوچه بما علامت مـیداد وضیت عادی وامن است، بعد ما مـیرفتیم ازخرابه پشتی مـیرفتیم رو دیوار و ازآنجا مـیپ توی حیـاط خلوت پشت خانـه. البته ملی گفته بود اگر اول برویم روی دیوار همسایـه رحمان خیلی نزدیکتر وساده تر خواهد شد، اطمـینان داده بود همسایـه را مـیشناسد وشک ندارد کـه دران ساعت شب صد که تا موش خواب مـیبیند، اما بهر حال روی دیوار همسایـه رفتن خیلی ریسکی بود. سیـا سرکوچه بـه کشیک ایستاد و من رفتم و طبق قرار، کارعلامت و گرفتن را انجام دادم و آمدم و با سیـا رفتیم طرف خرابه. از قیـافه سیـا معلوم بود ازهمان موقع زرد کرده. خرابه هم نسبتا تاریک بود و ما مـیترسیدیم پایمان بـه یک چیزی گیر د کـه هم ممکن بود سروصدا بشودوهم اینکه اگر زمـین مـیخوردیم معلوم نبود کجایمان زخمـی بشود. حتی احتمال داشت (گلاب برویتان) پایمان را روی گه بگذاریم. سرانجام بدیوار موعود رسیدیم، ملیحه راست مـیگفت طرف راست دیوار خیلی کوتاه تر بود، گویـا هنوز درحال ساخت بود ودیوار چپ کـه قرار بود دیوار حیـاط خلوت ملیحه باشد بلند تر، اما با اینحال فکر مـیکنم نـهایت اندازه قد من بود، تازه پای دیوار یک سکو درست کرده بودند کـه احتمالا مال بنایی بود، یعنی من و سیـا راحت مـیتوانستیم بالا برویم. کارخدا بود، انگار بناها خواسته باشند راهی به منظور صود وعروج ما درست کنند . من رفتم بالا, سیـا هم درفاصله یکمتری ازسمت راست من آمد روی دیوار.طفلک هنوزدرست ماتحت اش را روی دیوار نگذاشته بود کـه یک دفعه صدای "خه خه خه خه" خشمگین یک سگ از توی خرابه درست زیر پای سیـا ما را متوجه ،دندانـهای سگه کرد. شک ندارم سیـا زبانش بند آمده بود. یک لحظه فکر کردم الان هست که سگه " "خه خه خه خه" اش را بـه "واق واق" تبدیل کند وگیر همسایـه ها بیـافتیم. فکر کردم سگه نـهایت گازمان مـیگیرد اما اگرگیر همسایـه ها بیـافتیم هربلایی ممکن هست سرمان بیـاید,چیزهایی ممکنست بـه ما تحتمان فرو کنند کـه گاز سگ پیش اش مثل بوسه باشد. من از بچگی یک کمـی با قلق برخورد با سگهای ولگرد آشنایی داشتم، تازه سگه سگی مردنی بود. با دست بـه سیـا اشاره کردم من درمـیروم، تو هم"فس و فس نکن" و دربرو. فکرم اینبود کـه سگه دنبال من خواهد آمد و کار سیـا راحت خواهد شد. اتفاقا کار حتی راحت تر از پیش بینی من شد یعنی سگ بیچاره احتما لا از بدبختی بـه ان خرابه پناه آورده بوده چون یکبار کـه به ژست ور داشتن سنگ و چوب از زمـین دولا شدم بیچاره از ترس درون رفت گوشـه دیوار قایم شد. معلوم بود بچه ها (شاید هم بزرگها) انقدر بـه حیوان مفلوک سنگ زده اند کـه از هر تکان دست مـیدود کـه جایی قایم شود وسنگر بگیرد. ز خرابه دور شدیم و هنوز جرات نمـیکردیم با هم حرف بزنیم ، پشیمان راه برگشت درپیش گرفتیم. شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید کـه رسیدیم سر کوچه پشتی, یکباره انگاری بهم نـهیب زده باشد فکرکردم بعد از اینـهمـه درد سر"خیلی خاک برسر" هستیم اگر جا بزنیم. مـیدانستم سیـا هم حالش کـه سرجاش بیـاد همـینجور فکرخواهد کرد. اما مشگل اینبود کـه سیـا ازسگه خیلی ترسیده بود دیگرممکن نبود سیـا حاضر شود ازطرف خرابه بیـاید، همـینکه که تا حالا هم زبانش بند نیـامده وغش نکرده بود کلی رشادت بخرج داده. اگرچه اگر بفرض محال حاضرهم مـیبود با جریـانی کـه پیش آمده بود ازطرف دیوارو حیـاط خلوت رفتن کاردرستی هم نبود. بدون شک چیزی طول نمـیکشد کـه هردوتایی باین نتیجه مـیرسیدیم فقط اگر بتوانیم از درون برویم تواینکار بـه ریسگ اش مـیارزد اگر نـه برمـیگردیم شـهر. گویـا هرکداممان جداگانـه توی مغزمان بـه به یک چیز فکر مـیکردیم منـها با کمـی فاصله زمانیبودیم. سیـا کم کم داشت حالش جا مـیامد، از موقعیکه از دیوارپریدیم ودر رفتیم کمـی بوش از پنج دقیقه شده باشـه. باهم حرف زدیم و گفتیم یکبار دیگه تلاشمونو مـیکنیم, مـیرویم پشت درون درحیـاط ببینیم چه مـیشود،احتمال دارد ملیحه هنوز بـه حیـاط سری بزند و دررا برایمان باز کند. قرارشد مثل همان باراول، سیـا دم تیرسرکوچه کشیک بدهد ومن بروم بطرف درخانـه, اگه خبری شد سیـا علامت بدهد. تازه درهمـین موقع بود کـه نمـیدونم اول بنظر کدممون رسید کـه این نقشـه استفاده از دیوار وخونـه همسایـه عجب کاراحمقانـه و پرخطری بوده. اخر فکرکنید با ان خا نـه های کوچیک و فکسنی کـه ما مـیدیدیم اگر قراربود سگ با صدای دردرواق واق کند کـه لابد ازروی دیوارکه مـیا مدیم بدترصدا مـیکرد آنوقت ازروی دیوارما دیگر هیچ راهی نداشتیم جزاینکه اعتراف کنیم بری دزدی آمدهایم چون اگر بـه قصد واقعیمان کـه "هیزی" بود پی مـیبردند کـه تیکه بزرگمان گوشان مـیشد, تازه اگر جان سالم بدر مـیبردیم ابری برایمان باقی نمـیماند. تو گیرودارهمـین بحث بودیم ووسیـا حتی گفت بهتره برگردیم کـه نگاهم بـه ساعتش افتاد دیدم لحظه موعود نزدیکه وهیچ راهی هم به منظور دسترسی بـه ه کم عقل نداریم ، توافق کردیم اگه دست خالی هم برگردیم خیلی کنفیـه. گفتم طبق نقشـه من مـیرم ولی "مواظب باش چشم ازمن ورنداریـها, نامرد". راه افتادم, دم درکه رسیدم داشتم ته جیبم دنبال ریگی مـیگشتم کـه ازقبل تهیـه کرده بودم کـه یکدفعه نوک پایم گیرکرد بـه لبه جدول جوی ابی کـه آب نسبتا زیـادی با سرعت از توی ان عبور مـیکرد ونزدیک بود با مخ زمـین بخورم , با اینکه خرداد بود سردم شده بود. لامصب کوچه تنگ بود ودیوارهم بلند، با ترس ولرز ریگ را انداختم، اما گویـا همونی شد کـه مـیترسیدم، مثل اینکه ریگه تو فضا غیب شده باشـه صدای افتادنشوتو حیـاط نشنیدم -بعدا فهمـیدم کـه شاخ و برگ یک درخت مو ازحیـاط همسایـه آمده اینطرف کـه که سنگ ممکنست بـه برگهایش خورده باشد . نمـیدونین باچه زحمت وترسو لرزی اززمـین یـه سنگریزه دیگه گیرآوردم وباهربدبختی بود دوباره انداختم. خوشبختانـه ایندفعه تیرم بخطا نرفت وصدای تلیک افتادنش توحیـاط روشنیدم (آخه صدای آب هم بد جوری مزاحم بود) . بعد از اینکه رفتیم تو(اگه شانس مـیاوردیم) وملیحه اینا رومـیدیدیم حتما مـیباید دریک فرصتی ازش سوال مـیکردم، "آخه این بازی ریگ انداختن وازدیوارهمسایـه رفتن ازکجا وچه جوری بـه کله ات رسیده?"، آخه خیلی احمقانـه بنظر مـیومد. کاش پیش ازاینکه ریگ روپرت کنم بفکرم رسیده بودکه اگه با همون ریگه یواشکی بدرمـیزدم کـه خطرش زیـادترنمـیشد. بازبخودم مـیگفتم نـه، شاید یـه دلیل درستی داشته، بی گدارهم نمـیشد بـه آب زد. امادوباره فکرکردم, خب اگه قراره همسایـه یـا سگ ازصدای زدن ریگه بـه دربو ببره, صدای افتادن ریگ تو حیـاط کـه بدتره. صد جور خیـال تو مغزم رژه مـیرفت، داشتم بـه این نتیجه مـیرسیدم نکنـه این ه تازگی یـه فیلمـی دیده کهاین کارا رو مـی. بعد ازمدتی حس کردم یکی داره چفت درو عقب مـیکشـه, انگاری مـیخوان درو بازکنن. برق ازم پرید, شک نبود, لابد شوهره اومده خونـه, لابد شاشش گرفته واز شانس گه ما عدل همون لحظه ای کـه سنگه افتاده کف حیـاط اونم اومده بوده بره جیگرشو بالا بیـاره, مرتیکه خرفت, لابد صدای ریگو شنیده والان درو واز مـیکنـه ببینـه کـه این وقت شب مردم آزاری مـیکنـه، تازه بعید نبود ازحالت های ملیح ورفیقش که تا حالا بو باشـه، ازترس نزدیگ بود شلوارموخیس کنم، بخودم مـیگفتم دیدی آش نخورده چه جوری دهنمون سوخت، بیچاره شدیم رفت! به منظور اولین بار فکر کردم کاشکی خلیل اینجا بود واز دورهوای مارو داشت، راست مـیگفت کـه اینکار خیلی خطر داره، ما دوتا ریقوهم جیگر اینکارا رو نداریم، فکر کردم اوخ اوخ اون سیـا کـه انقدر ترسو بود کـه لابد که تا حالا اگه تو شلوارش نریده باشـه حتما دررفته. نمـیدونم چرا تواون هیرو ویربسرم افتاده بود کـه کاشکی اقلا شوهره جوون وقلچماق مـیبود. شاید فکر مـیکردم اگه اونجوری بود اولش یـه فصل حسابی چپ وراستم مـیکرد و"گه بـه خوردم مـیداد" ولی وقتی دق دلش خالی مـیشد دلش مـیسوخت ولم مـیکرد برم. داشتم مجسم مـیکردم اگه پیرمرده باشـه دادوهوارراه مـیندازه ,حالا ده که تا نره خردیگه هم مـیان کمک وهرکدوم محض رضای خدا یـه مشت ومال حسابی بهم مـیدن داشتم قالب تهی مـیکردم پیش خودم گفتم علی الله ,هرچه بادا باد چاره ای نیست,برمـیگردم طرف سرکوچه, وقتی هم مرتیکه خرفت پشت یقه ام رو چسبید مـیگم, بـه امام حسین یـا بناموس زهرا قسم راهو گم کردم, چیزی هم از سنگ نمـیدونم, و اگه یـاروبرنگشت بگه مرتیکه خودتی این کوچه بن بست کـه جایی نیستکه آدم اشتباهیراهوگم کنـه, آنوقت مـیگم دارم دنبال آدرس خونـه آقای مصاحبی (یـه اسم الکی) مـیگردم,شما نمـیدونی خونـه اش کجاست? توی همـین فکرا هنوز دو-سه قدم بیشتر بطرف سرکوچه برنداشته بودم کـه صدای باز شدن درو شنیدم, جرأت نمـیکردم برگردم ببینم شوهره چه هیبتی داره، خجالت چی چیـه, نـه بابا, تواون شرایط خجالت شاید آخرین چیزی باشـه کـه تو فکر آدم بیـاد،, انگارگردنم هرلحظه منتظر بود یـه دستی محکم بـه چسبتش کـه برخلاف انتظار یـه دستی بـه آرامـی آستین کتم و کشید. باور نمـیکردم،داشتم غش مـیکردم اصلا نفهمـیدم چی شد کـه برگشتم, دیدم انگار بجای یـه نره خرمثل اینکه یـه فرشته نجات بـه کمکم اومده باشـه یـه زن خوشگل درحالیکه استین مومـیکشـه با چش وآبرو بهم مـیفهمونـه "فس وفس نکن" بچپ تو خونـه وبا دست دیگش هم بـه سیـاعلامت مـیدادعجله کنـه, انگار دنیـا رو بهم دادن, طرف غیر از "ملیحه " دیگه ای نمـیتونست باشـه . نوک پایی رفتیم تووپشت درمنتظر سیـا شدیم نمـیدونین با چه حالت نزارو عاجزانـه ای پا شومـیگذاشت تو، آخه طفلکی هرلحظه دراین انتظار بود کـه پاشوکه ازپله حیـاط بذاره تو سگ نامرد ازجا بلند بشـه ودستشو که تا آرنج قورت بده، یـا دستکم شلوارشو جربده. ملیح خیلی با احتیـاط دروبست. منکه ریخت خودمو نمـیدیدم ولی سیـا بیشتر شبیـه مرده هابود که تا شوالیـه هایی کـه سراغ نجات معشوقه اومده باشن، لابد منم ریختم بهتراز اون نبود. البته اصلاسگی درون کار نبود واگر هم مبیود من ازسگ چندان وحشت نداشتم، اما همـین نیم دقیقه پیش بود کـه ازترس اینکه آدما ترتیب موبدن جونم داشت ازهمـه جام درمـیامد, صد که تا قول بخودم دادم کـه اگه جون بسلامت ببرم دیگه گه مـیخورم دنبال اینکارای خطری برم. ولی بقول مادرم آدمـیزاد عجب "پوست کلفتی یـه ها" همـینکه خطرفقط یـه مـیلیمترازگوشم گذشت وچشمم بـه ملیحه خورد همـه چیزیـادم رفت. خونـه یک طبقه بود, قدم بـه ایوون کوچکی بـه عمق یک متر گذاشتیم کـه ازکف حیـاط فقط دوتا پله موزائیکی حدود بیست سانتی بالا تربود، درون چوبی دو اتاق بـه ایوان باز مـیشد کـه یکی از آنـها یک پنجره هم داشت . اگرهم قبلا بدلیل حول هراس نتوانسته بودم ازروی ظواهرساختمانـهای ان محله آنرا تشخیص بدهم، بداخل کـه آمدیم دیگرمشگل نبود حدس ب آنجا نمـیتواند خانـه یک کادر هیـات علمـی دانشگاه باشد. توالت هم اینورحیـاط بود و کف حیـاط با آجرقزاقی فرش بود کـه ناهمواریـهایش نشان مـیداد سالها قبل انجام گرفته. درد سرندم ازکنار حوض رفتیم توی اتاق,غیرازنوری کـه پرده از بیرون مـیومد داخل اتاق با نور زرد یک چراغ گردسوزروشن مـیشد کـه تازه اونم محض احتیـاط فتیله اش پایین بود. یـه دفعه چشمم خورد بـه دیگری کـه اونوراتاق بـه بسته رختخوبها تکیـه داده بود اما قیـافش را بدرستی نمـیشد تشخیص داد یعنی نـه فقط اونو هیچکدوم رو تواون نور نمـیشد درست دید, حداقل که تا زمانی کـه چشم عادت کنـه. پیش خودم گفتم بعد ازاینـهمـه ترس ولرزاقلا اینجاشو شانس آوردیم . اول کـه گیر همسایـه, دیواروسگ نیـافتادیم, حالا هم کـه خوب شد تاریکه اگه طرف دفعه اول ببینـه رنگ روی ما ازریق مرده ای کـه زردچوبه خورده باشـه هم بدتره کـه بدجوری توذوقش مـیخورد. ملیح خودشو جابجا کردو گفت راستش همگی شانس آوردیم کـه " سگ مردنیـه از تو خرابه فراری تون داد و اومدین طرف درون حیـاط خودمون" و درادامـه چند که تا بارک الله و آفرین! نثارما کرد. مـیگفت چون اگه مـیرفتیم روی دیوارهمسایـه یـا مـیپ تو حیـاط خلوت ، سروصدا حتما پدر پیرهمسایـه را کـه دو-سه روز هست از ده آمده آنجا را بیدار مـیکردو ممکن بود کارخراب بشود!. گفت کـه پیرمرد گویـا شبها خواب ده را مـیبیند و گاه و بیگاه از خواب بیدار مـیشود و از قول شـهلا گفت گویـا ازصدای گنجشگ هم از خواب بیدار مـیشود و مـیرود توی حیـاط، اما اینکه اصلا چرا مارا فرستاده اند رودیوار را نگفت. اما اینرا گفت هیچ فکر نمـیکرده اند بعد از درون رفتن از دست سگه انقدر شجاع (بخوان الاغ) باشیم کـه دوباره برگردیم. گفت "راست راستی کـه آفرین بـه دل وجرات تون ". منـهم درون حالیکه نمـیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم به منظور خوشایندشان گفتم "بهش مـیارزه". واقعیت اینستکه درهمان لحظاتی کـه ملیحه از شجاعت کم نظیر ما مـیگفت من نگاه ملتمسانـه سیـا از روی دیوار بـه دندانـهای سگه زیرنورماه برایم مجسم شد کـه طفلکی ازفرط شجاعت خودش هم نفهمـید چه معجزه ای رخ داد کـه ازترس تلپی نیفتاد توحیـاط خلوت. حتی امروزهم بعد از حدود ۴۵ سال وقتی یـاداین صحنـه مـیافتم اگر تنـها هم باشم خنده ام مـیگیرد. اما "چیزی کـه عوض داره گله نداره" بجاش سیـا هم هما نشب چشمـه ای ازمن دید کـه هنوزهم کـه هنوزاست وقتی بخواهد از پخمگی من (وهنرخودش) بگوید شاه بیت اش ماجرای گند زدن من درهمان شب است. چیزی نکشید کـه "ملی" گفت حالا کـه الحمد الله همـه چی خوب شد, ولش کن, وبا عشوه تمام با گرفتن نوک انگشتهای سیـا گفت خب اینم "سیـاوش من" وبا اشاره بـه من گفت این شاخ شمشادم احمد (احتمالا بین ملیحه و آذرمـیباید قبلا حرفی درون مورد دوست سیـا پیش آمده باشد و آذرگفته باشد اسم من احمد است، چون سیـا چیزی دراینمورد بمن یـاداوری نکرد، بهرحال من کـه راضی هستم) وبا نشون ه گفت شـهلا رم کـه همـین الان اسمشو گفتم, یـادت باشـه این خوشگله فقط اولش یک کمـی خجالتییـه ها. شـهلا هم با ته لهجه ترکی اما با صدایی پرعشوه ونازگفت خوشوقتم. بنظرم امد ملیحه ملیحه کلاس بالاتر ازسطحی کـه آدم از چنین خانـه و زندگی یی توقع دارد حرف مـیزند, گاه حتی درحرف زدنش پختگی غیر قبل انتظاری مـیدیدم, انگارجمله هاش کپی حرفها زدن پولدارها ی تو فیلم ها بود، کـه به احتمال زیـاد هم همـینطور بود. دلیل اینکه آذرمرا احمد صدا مـیزد بر مـیگردد بـه سابقه دوستی من و سیـا. آنوقتها و حتی که تا سالها بعد درون مدرسه های پسرانـه رسم رایج اینبود کـه بچه ها همدیگر را با اسم فامـیل صدا مـید. نامـیدن با اسم کوچک یـا مخصوص همکلاسی هایی بود کـه بچه محل هم بودند و یـا آنـها کـه خیلی با هم صمـیمـی شده بودند. اوائل کلاس هفتم کـه همکلاس شدیم, من سیـا را فانی صدا مـیزدم اوهم احمد. یکبار کـه رفته بودم درخا نـه آنـها به منظور اولین بارآذر رو دیدم با موهای بور.. برگردم بـه احمد نامـیدن خودم، سیـا درون همان روز (وتا اواسط کلاس هشتم) مرا باسم احمد صدا کرد آذرهم فکر کرد اسمم احمد هست و بعد ازانـهم همـیشـه احمد صدایم مـیکرد منـهم کمترین اصراری بر اصلاح ان نداشتم. [پرانتز: سیـا توی رویش آذر را "یورس-یورس" صدا مـیکرد و برخورد آذر هم با این نامـیده شدن خیلی عادی بود, درحالیکه دیگران او را آذرصدا مـید وسیـا هم مـیگفت اسمش آذر هست ، منـهم هیچوقت دلیل این امر را هیچکدام از این دونفرنپرسیدم]. آذرحدود بیست و پنج سال داشت (بابای سیـا احتمالا حدود شست سال), ملیحه تازه بیست ودو سالش بود (وگویـا شوهردوم و فعلی اش سه سال پیش کـه ازدواج د ۵۳ ساله بوده ). همانشب فهمـیدم ملیحه ازحدود ده سالگی دوست داشته افسانـه صدایش کنند وفقط دوسال هست که قبول کرده ملیحه برایش اسم برازنده تری است. شـهلا وآذر(در شناسنامـه عزیزه) هم نامـهایی استکه این دو دوست داشته اند دیگران آنـها را چنین صدایشان کنند, نـه اسم شناسنامـه ای آنـها. " ملیحه دو سه دقیقه گفت" "بچه ها خیلی هم وقت نداریم" ودرحالیکه دستهای سیـا را مـیکشید با لبخند گفت بذار این دوتا جوون با هم خوش باشن و و دست سیـا را کشیدو بـه اتاق بغل برد . من رفتم بطرف شـهلا کمـی کـه نگاه کردم, خوشگلترازان بود کـه از فاصله مـیدیدم. پوستش بـه روشنی ملیحه نبود اما پوستی صاف داشت وچشمـهای سیـاهش تو صورتش عین چشمـهای گربه برق مـیزدند. ازین حرفها بلد نبودم اما بـه تقلید گفتم "راستی کـه شـهلا بـه این چشم ها مـیاد" ودستم رو روی موهاش کشیدم. بی مقدمـه گفت اسم شناسنامـه ایش نجیبه هست اما شـهلا صدایش مـیکنند. با ناز دستشو برد توی بسته لحاف وتشکها, مانی اش این بود کهمـیتوانیم تشک پهن کنیم وبغل هم درازبکشیم وحرف بزنیم, اول یک تشک داد دست من, کـه درمحلی کـه اشاره کرد انداختم کف اتاق, خودش هم دو که تا ملافه و یک پتوانداخت رویش وبرگشت یک بالش بمن داد ویکی هم خودش, وروی تشک درازکشید. کارها رو با چنان نازی مـیکرد کـه قلبم داشت تو ام منفجرمـیشد. شاید هم چون برایم تازگی داشت چنین بود. بعد ها کـه برای خودم مرور مـیکردم بنظرم امداحتمالا زیرنورشمع و بعد از آنـهمـه آرتیست بازی لابد چیزها مـیباید کـه بنظرم رمانتیکتر از آنچه کـه بوده اند مـیامد . شاید جای ذکرجزئیـات اینجور حرفها دراین نوشته نباشـه بعد خیلی سربسته مـیگم . بعد ازکمـی کندوکاوبدنی متوجه شدم هاش فقط بـه اندازه دوتا پرتقال کوچک بودند, خیلی شق وسربهوا،چیزی کـه بعد از اون ندیدم مگر تو بعضی ازفیلمـهای اونجوری. باندازه ای کـه وقتی کف دستم را مشت کردم بخوبی توی ان جا مـیشدند، انگاردست منرا به منظور همـینکار درست کرده باشند. توکهایشان کف دستم را قلقلک مـیدادند. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده مـه ها بمن مـیگفتند بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمـهایی بـه همـین زیبایی را. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده ها بمن مـیگفتند, بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمـهایی بـه همـین زیبایی را. مثلا خیرسرم مـیخواستم نشان بدهم متمدن هستم ومثل وحشی ها نمـیپرم روطرف. هفته پیش با سینا تو پارک چهارراه پهلوی رو نیمکت نشسته بودیم کـه یـه آقای تروتمـیز اومد وبعدازسلام واجازه گرفتن پهلوی ما نشست. یـادم نیست منو سینا سرچی صحبت مـیکردیم آقاهه وارد صحبت شد وگفت روانشناسه ویـه جایی درانگلستان درس خونده وکار کرده, درون انتقاد از رفتار مردای ایرانی درون رختخواب مـیگفت که, درکشورهای متمدن مردها اول با زن تورختخواب کلی حرف مـیزنند، ضمن صحبت کم کم سروگوش وبدنش را نوازش مـیکنند که تا برسند بـه ،،،،،،، امامردهای ایرانی بلا نسبت "مثل الاغ زود مـیپرن روی زنـه وتموم مـیکنن, بعد هم مثل لاشـه مـیفتن تورختخواب". گفت هدف اش اینستکه بـه مردهای جوان ایرانی یـاد بدهد دررختخواب چطوری حتما رفتار کنند کـه زن خوشش بیـاید. اون موقع کـه ما فکر کردیم حرفهاش همـه درسته، حالا هم همـینطور, منتها که تا اونجا کـه به رفتاردررختخواب مربوط مـیشود. اما الان بعد از ۴۰-۴۵ سال فکر مـیکنم اینکه این موضوع ربطی بـه سطح تمدن داره یـا یـه چیزهای دیگه همچین هم معلوم نیست, چون اگر مـیداشت بقول یک محقق استرالیـایی, بومـیان بدوی استرالیـا حتما خیلی متمدن بوده باشند. بهر حال درون اون لحظه اون تیکه از حرفهای اوون آقاهه توی پارک کـه مـیگفت "باید اول کلی حرف زد، نباید مثل وحشی ها زودی پریدوترتیب زنـه رو داد " بد جوری تو گوشم بود. فکر مـیکردم الان موقع عمل بـه آنست، حتما متمدنانـه رفتار کنم که تا طرف خوش اش بیـاید. ، منتها حرفی کـه بنظرم بیـاد مـیتونـه خوشایند یـه زن, انـهم توی رختخواب باشد هیچ جوری بفکرم نمـیرسید، هی بـه مغزم فشارمـیآوردم، آخر خیلی هم کـه نمـیشد برو م تو ی بحرفکر، مساله هندسه تحلیلی کـه نبود، آخرش پرسیدم آیـا شوهرش مسافرته? کجاست? کـه با بی مـیلی گفت "توخونـه ". پرسیدم خونـه" بعد تو?" کـه گفت وقتی "خوروپفش" بهوا برود اگر بمب هم روی آنمرد بیـاندازند "خاک برسر" از جاش بیدار نمـیشود , وادامـه داد همـینکه یک دقیقه باهاش وربرود "تق مرتیکه " درمـیرود وبعد از سه چهار دقیقه "خور و پف اش" هواست. پرسیدم بعد او حالا توی شب تاریک چه جوری از کوچه بعد کوچه ها خودش را بـه اینجا رسانده است؟" , کـه گفت "کاری ندارخونمون همـین بغله "و بعد او اینکه شوهره را خوابش کرده ازدرحیـاط آمده هست . ازخودم خوشم امد، همانجا یک نمره ۱۷-۱۸ یی بخودم دادم, که تا بعدش بـه بیست برسم. فکرکردم که تا اینجا کـه خوب پیش رفتم. ازیکطرف مثل ندید پدیدها یـه دفعه نپریده بودم روی طرف, اما مـهمتراینکه ماجرا دا شت ارتیستی وهیجان انگیزهم مـیشد. منظورم را کـه مـیفهمـید همان داستان قدیمـی شوهرپیروپولداروزن جوانش. وطبیعی استکه بـه این زن جوان حتما حق داد پسری جوانرا دوست داشته با شد وازاو کام بگیرد، متوجه شدید که؟. البته همون موقعش هم یـه جوعقل ویک کمـی واقعگرایی لازم بود که تا آدم ازسرو وضع خانـه ومحله وچیزهای دورو برش تشخیص بدهد قصه نمـیتواند چندان هم رویـایی باشد, یعنی طرف هرچی کـه باشد بعید استکه همچین هم پولدار بوده باشد . اما جوآنی هست وخوش خیـالی. هی توی کله ام دنبال جمله مناسبی مـیگشتم کـه با پرسیدنش بتوانم ه بتونم با پرسیدنش مابقی این قصه را اززبن خود ه بشنوم، طبق توصیـه ان روانشناس توی پارل با اینکارضمن ایجاد نزدیکی روانی مـیتوانستم پیشروی فیزیکی را لذتبخش کنم , ولی سوالی چیزی بـه عقلم نمـیرسید. شاید بهتر بود این احساس " متمدن بینیـام" همونجا خشک شده بود وخفه خون مـیگرفتم, اما نشد. به منظور اینکه دلداریش بدم باد تو غبغب انداختم و به آرامـی گفتم "بجاش یـارو پولداره و خیـالت از نظر پول و این چیزا راحته " .یکدفعه پاشد روآرنجش ویک جوری کـه اول خیـال کردم منو هم شریک جرمـی مـیدونـه گفت نـه بابا "یـالان دیـه". درون ادامـه حرفهایی درون مورد شوهره زد کـه بنظرم سرو تهش باهم جفت و جورنمـیشدند. جالب این بود کـه وقتی من حرفی یـا سوالی درون مورد شوهرش مـیکردم مـیرفت واکنش اش توری بود کـه باید حرف زدن درون اینمورد را ولش کنم و بگذار از این لحظات بهتر استفاده کنیم، یعنی شدت مـیبخشید بـه کار روی گوش وو گردن. اما همـینکه مـیدید من چیزی نمـیپرسیدم و درگیر اجرای ان پیـام اش شده ام حرف شوهره را پیش مـیکشید و ضمن ان از شدت فحش و نفرت نسبت وی از کوره درون مـیرفت و عصبی مـیشد. بنظرمـیامد واکنش هایش بـه سوالهای بـه اندازه حرفهای خودش او را عصبی نمـیکند گیج شده بودم، نمـیدانستم چه کنم و بگویم، ازسراستیصال پرسیدم "ولی کتکت کـه نمـیزنـه؟" گفت "نـه بابا خیـالت راحت، یعنی غلط مـیکنـه" و با قیـافه ی شیطنت آمـیز توضیح داد کـه هروقت کـه طرف بخواهد سراغش بیـاید او اول مثل الاغ ازش سواری مـیگیره که تا یک ماچ بهش بدهد، و با خنده گفت بعضی وقت ها پشت یـارو سوار مـیشود و انقدراو را دو لا دولا دور اتاق مـیچرخاند کـه از نا مـیرود و همانجا مـیفتد و خوابش مـیبرد.اینرا کـه گفت دوباره بـه بغل دراز کشید و درحالیکه یک دستش را زیرزیر پیرهنی من فرو مـیکرد با صد اشاره از من مـیخواست کـه بروم سراغ هایش. چه بهتر نـه فقط لیمو ها خوردنی بودند کـه بهانـه خوبی داشتم به منظور حرف نزدن. چنان مـینمود کـه او هم بـه نوازشـهای بدنی تمایل بیشتری دارد، اما شاید فقط به منظور سه چهار دقیقه. یکدفعه درست با لحن یک زن جا افتاده ادامـه داد "اصلا گه مـیخوره دست رو من بلند کنـه، ، مرد کـه نیست، همـه چیزو دروغ مـیگه" ووو, وحسابی جوش آورد. درمجموع حالش بالا پایین مـیشد، بنظر مـیامددچار نوعی عدم تعادل است. یکدفعه حس کردم ازخودم بدم آمد، احتمالا از اینکه اینکه قراراست کـه درماندگی یک آدم دیگر وسیله لذت و کامجویی من باشد. دوهفته پیش دریک پاورقی یکی ازمجلات ( اطلاعات هفتگی یـا زن روز) خوانده بودم شرح حال یک ی را کـه در جوانی او را بمردی مسن داده بودند وبی مـیلی نسبت بان شوهرکارش را بـه رمال کشانده و آخرهم فالگیر گولش زده بود و بودش پیش یک زن ووو . درون انتهای قصه همان هه حرفی بـه این معنی زده بود کـه اونوقت مردها مـیایند سراغ زنـهایی مثل او و با پول از این بدبختی آنـها لذت مـیبرند و در انتها گفته بود "اما بدیش اینـه کهتوقع دارند ما هم کیف کنیم". یواش یواش خودم روعقب آوردم و به حالت طاقباز روی تشک درون کنارش دراز کشیدم، واکنش اش طوری بود کـه بنظرم آمد خوشش آمده، سرش رو روی ام گذاشت وبا بدن و صورتم بازی مـیکرد، منـهم صورت و پشتش را نوازش مـیکردم، همـینطور کـه زمزمـه هاش آهسته تروغیر قابل شنیدن مـیشد کم کم حس کردم خوابش. نفهمـیدم چقدر طول کشید اما با سقلمـه وصدای "پاشوگشاد" کـه از طرف سیـا بود ازخواب بلند شدم، ه انطرف دراز کشیده بود, دستهاش روی صورتش بود ومـیشد صدای گریـه اش را شنید. انگار کـه برق گرفته باشدم یکباره از از اینکه دراز-به-دراز تنگ ه خوابم خیلی پشیمان شدم و از دست خودم کفرم گرفت . مـیدانستم کـه هر کدام از رفقای خودم اگر کـه این ماجرا را بشنوند مرا دست خواهند انداخت و این برایم قابل درک بود، اما تنـها چیزی که تا ان لحظه بـه دهنم هم خطورنکرده بود اینبود کـه ممکن هست به ه بر بخورد، اینکه فکر کند من او را قابل ندانسته ام, مـیشود گفت حتی که تا حدودی فکرمـیکردم مـیباید بخاطراین بلند نظریواینکه شرایط اش را درک کرده ام تحسینم هم مـیکرد. درست یـادم نمـی اید آنموقع بچه دلیل از دست خودم شرمنده وعصبانی شدم . این احتمال هم وجود دارد کـه پس ازمشاهده گریـه ه هم بیشتر از زاویـه اینکه کارم بـه پخمگی ام تعبیرمـیشد, خودم را سرزنش کردم ولی هنوزعقلم بـه اینکه ممکن هست به غرور ه بر خورده باشد نرسیده بود. بهر یک از این دلایل کـه بود من مقصر بودم, پ جلو و آروم کنارش دراز کشیدم، ولی همـینکه دستم رو بـه موهاش نزدیک کردم کـه نوازشش کنم، دستم رو بشدت پرت کرد عقب و گفت "برو بخواب" ، گفتم "ولی من فکر کردم تو خوا بت" گریـه اش بیشتر شد وهر تلاشی کردم فقط یکی دوبار شنیدم کـه مـیگفت "برو بخواب". بهم ندا داد کـه "تر زده ام", حالا بهتر هست بروم کنارو با اشاره به.. خودش گفت "بذار شاید ازاین خوشش بیـاد" ، بعدش هم بمن فهماند کـه بروم اتاق بغل, شاید او بتواند گند کاری مرا جبران کند!. وارد ان اتاق کـه شدم ملیحه زیرملافه بود و فقط برق گردن بازو و قسمتی از اش کـه بیرون بود توی زیرنوری کـه از پنجره مـیتابید بد جوری مـیزد توی چشم. با لبخندی شیطنت آمـیزاز من پرسید "چی شده؟ نکنـه خوابت بود, کوچولو" و اشاره کرد بروم کنارش, و وقتی نشستم اشاره کرد کـه مـیتوانم کنارش دراز بکشم. پرسید چیکار کردی طفلکی رو انقدر ناراحت کردی? ، گفتم والا خودمم نفهمـیدم ، ازشوهرش پرسیدم یـه چیزایی گفت، "رفتم تو فکر". گفت "با با شوهرچی، اینا الاغ - ا- سواری ما هستن" وبدون اینکه من حرفی ب ادامـه داد کـه با شوهر خودش شرط کرده کـه اگر از دستش ناراضی شود ازاوجدا مـیشود و او هم بـه التماس افتاده. گفت شوهر شـهلا کـه رسما خر بارکشی او هست و ادامـه داد کـه شـهلا جلوی روی او ودونفر دیگر بشوهرش گفته حتما او را پشتش سوار کند وده -دور، بدوراتاق بچرخاند واون یـارو هم سوارش کرد و ده دور کـه تمام شد بیچاره همچین از نا رفته بود کـه تا صبح همانجا افتاده بوده. . با سر افکندگی تمام گفتم کـه درست هست که خوابم برد ولی شـهلا اول روی من خوابش برد و ... . ملیحه گفت این حرفم بـه اندازه خوابیدن بچه گانـه است، کـه درست هم مـیگفت. تجربه و پختگی را مـیشد دراین حرفش سراغ کرد. بعدش کاملا روی پهلوها و بطرف من برگشت و گفت "راستی کـه کار خیلی بدی کردی، اصلا ازت توقع نداشتم " و بدنبال ان خونسرد ادامـه داد کـه پنجره ازهمان لحظه اول ما را روی دیوار تماشا مـیکرده و مـیخواسته مواظب باشد کـه اگر یک درصد همسایـه بیدارشد و خواست سروصدا راه بیـاندازد، فورا ازدیوار حیـاط خلوت سرک بکشد و یک جوری قضیـه را ماستمالی کند. بهرحال گفت ازمردها و پسرهایی کـه حاضرند به منظور رسیدن بـه ازخودشان مایـه بگذارند وخطرکنند خوشش مـیاید, و وقتی دیده بخاطر رسیدن بـه آنـها ما بی ترس روی دیوار بودیم و بعد ازفرار ازسگ هم ازهیچ چیز نترسیدیم (ززز رر شگ) بازپیگیر بودیم خوشش آمده و اضافه کرد کـه مخصوصا از اینکه دیده من اول روی دیوار بودم و بعدش هم من آمده ام دم درحیـاط خیلی از اینکار من خوش اش آمده هست و بهمـین خطر یک ماچ فوری از صورتم کرد.گفت بهمـین خاطرهم وقتی دیده کـه دراز بدرازخوابم نزدیک بوده شاخ دربیـاورد. مـیگفت با عقل جور درون نمـییـاد کـه پسری کـه انقدر مشتاق هست که دست بـه اینجور کارها مـیزند بعد کـه رسید بـه ه بخوابد ( پیش خودم گفتم چه چیز من بـه آدمـیزاد رفته کـه این یکی باشد، روی دیوار رفتنم همان اندازه باعقل جور نمـیاید کـه خوابیدنم). ولی بعدش گفت عیب ندارد اگر قول بدهم کـه پسرخوبی باشم او حتما از دل شـهلا درمـیاورد، منتها گفت حتما وقتی آتیش شـهلا خوابید اینکار را د. بگذریم گرم این صحبتها بودیم کـه یکدفعه متوجه شدم دستش روی گردن و صورتم کارمـیکند، مثل ماری کـه ازخواب زمستانی بیدار شود یکدفعه جان گرفتم . منـهم کمـی روی آرنجم بلند شدم کـه بهتر او را ببینم. درون همـین وقت بود کـه متوجه شدم کـه تقریبا بـه همان زیبایی آذر( بزرگش همان زن بابای سابق سیـا) هست و کمـی جوانتر. زیبایی، شادابی پوست صاف و روشن, برق موهایش کـه کمـی هم بـه سرخی مـیزد, ملیحه را بلحاظ جذابیت زنانـه درردیف تیپهای مطلوب اغلب مردان ایرانی قرارمـیداد. دستم را کـه به گردنش کشیدم چنان بـه تمنا وخماری نگاهم کرد کـه بی اختیـاردستم رفت سراغ هایش، بانرمـی دستم را بنشان مخالفت گرفت وبصورتش کشید و گفت "اووهوو بـه این زودی ؟" وبا طنازی مثلا خیلی آهسته تنگ گوشم گفت "یـه وقت بـه سیـا نگی ها" و خودش دستم را برد رو هایش کـه گرم بودند. بدون نگاه ازهمان دست-نوازی اول مـیشد بفهمـی فاقد آن راست قامتی لیموهای شـهلا بودند. بـه کنجکاوی کـه نگاهشان کردم نوک هایشان هم خجالتی بودند وگویی تو را بـه ناف حواله مـیدهند, برعمال شـهلا کـه چنان سربلند ومغرور بودند کـه گویی زل زده باشند بـه چشمـهای آدم. [پرانتز: اگر آنروزها تجربه امروز را داشتم مـیتوانستم بفهمم کـه این ها که تا همان یکی دو ماه پیش"شیرده" بودند و بیشتر هریس مـیشدم کـه لبی تر کنم ]. مدتی کـه ازبازی و زمزمـه مان گذشت, هردومان صدایی کـه از سمت دراتاق بود را شنیدیم, مشگل نبودحدس بزنیم چرا سیـا باز دررا انقدرکش اش مـیدهد, ما هم خودمان را جمع و جور کردیم ودوتای کنارهم روی تشک نشستیم، سنگین ورنگین. جهت دو-قبضه نمایی صحنـه هم هریکی مان زانوی خودمان را بغل زده بودیم وبا کف دست چپ نوک انگشتهای دست راستمان را چسبیده بودیم. سیـا کـه آمد تو, ملیحه دستش را دراز کرد وبا ناز نوک انگشتهای دست راست اورا با دست چپش گرفت, رو کرد بمن وبا لبخند وبطعنـه گفت "خب کوچولو, بالاخره نگفتی یـا, اگه مـیخواستی بخوابی مگه تو خونـه چش بود کـه با کلی زحمت اومدی اینجا؟" و سیـا گفت "بابا این گه, همچین ترکمون زده بـه حال ه کـه هیچ جوری ازدلش درنمـیاد". درون همان لحظه منکه سیـا رو مـیشناختم مـید انستم جدا از اینکه شـهلا چی فکرکند, ازنظرسیـا بهترین راه به منظور "د آوردن ازدل ه " همانست ولاغیر. "ملی" گفت "خب اگه منم بودم برام خیلی سخت بود, ولی این رفیقتم خیلی پشیمونـه" وبعدش هم گفت کـه آدم هرچه به منظور رفیقش مایـه بگذارد راه دوری نمـیرود وبه سیـا توصیـه کرد بهتر هست برگردد ان اتاق وبه شـهلا بگوید که" این بچه چقدرپشیمان وناراحت است" , بعدش خیلی محکم بـه سیـا گفت ازقول اوبه شـهلابگوید "بابا توهم انقدر سخت نگیر کـه سیـا جون نـه منم از دست ات پکر بشـه!" آخرش هم گفت اگه بازم قبول نکرد ورش دار بیـاراینجا, اقلا چهارنفری صحبت کنیم, وخودش خندید, سیـا هم مثل یک بچه خوب سرش را انداخت پایین ورفت که تا بلکه با کاربست توصیـه های جدید درعالم دوستی سنگ تمام گذاشته باشد. ملیحه شیطان بود، بازیگوش ترازانکه آدم بفکرنگاه بساعت بیـافتد، یکدفعه منرا متوجه ی همان صدای وررفتن با درکرد، ازساعت رو طاقچه بخاری فهمـیدیم حدود یکساعتی ازرفتن سیـا بماموریت بار دوم گذشته است، ساعتی کـه بنظر من حتی ده دقیقه هم نیـامد. ایندفعه اما، سیـاوشـهلا کـه وارد اتاق شدند چیدمان ما با دفعه گذشته یک کمـی فرق مـیکرد. من کنارتشک نشسته بودم وملیحه هم روی آرنج اش بـه بغل درازکشیده بود، لابد ناخواگاه فکر کرده بودیم این ژست به منظور آدمـی کـه رفته پیش دوست "طرف" از کرده خود ابرازندامت کند مناسبتر است. سیـا با اشاره نوک پا بـه پهلوی من گفت "هیـهی, جاخوش نکن, ساعت نزدیک پنجه, حتما بریم که تا مردم بیدار نشدن" ومن ضمن تائید روکردم بـه شـهلاوگفتم "به ملیحه خانوم گفتم خیلی اشتباه کردم, گفتم حتی اگر شـهلا تمام مدت خواب هم مـیبود, من حتما انقدر بـه اون چشمـها و های قشنگش نگاه مـیکردم که تا بیدارمـیشد", واضافه کردم خیلی بحال خودم متاسفم کـه خودم را از همچین فرصتی محروم کردم, کـه دلم مـیخواد این خوشگله مرا ببخشدتا بتوانم جبران کنم. شـهلا لبخندی زد, با اشاره ملیحه جلو رفتم و سفت شـهلا را بغل کردم و بوسیدم. درون کمترازپنج دقیقه قرار شد بدون آنکه آنـها بیـایند توی حیـاط ما ازدرخارج بشویم ,که شدیم، نـه ازسگ خبری بود و نـه ازهمسایـه، فقط نصفه-نیمـه ماه هنوز پیدا بودهمراه با سپیده داشت کم کم محو مـیشد [پرانتز: ترانـه "سه چیزدرعاشقی رسوایی آره ------ سگ وهمسایـه ومـه چون درآیـه" بذهنم آمد, یـادسوسن گرامـی] بعد سر گذاشتن چند کوچه بـه خیـابان کـه رسیدیم تازه سر و کله تک وتوکی آدم درخیـابانپیدا شده بود. سیـا بمن نگفت آیـا بلاخره توانست "ازدل شـهلا دربیـاورد یـا نـه?" منـهم ازابراز پشیمانی هایم پیش ملیحه چیزی باو نگفتم, یعنی اصلا ازهم نپرسیدیم, نـه درراه برگشت ونـه هیچوقت دیگر. درعوض بـه سیـا گفتم کـه ماجرای قرار گذاشتن ساعت دوازده شب ببعد وفرستادن ما از خرابه روی دیوارهمسایـه را این حضرات بیشتر بخاطرهیجان و اینکه ببینند ما چقدر حاضریم درون راه آنـها ریسک کنیم , والامشگل چندانی وجود نداشته کـه همان اوایل شب ازدرمـیآمدیم تو, فقط مـیباید دورو بررا حسابی مـیپایدیم. ما هم بحمد الله ازاین آزمون پیروزدرآمدیم. گفتم فقط تعجب من دراینستکه سیـاوش قصه ما, چه جوری روی دیوارشلوارش را خیس نکرد. سیـا از قول حسین کله پدرش نقل کرد کـه گاهی مـیگوید "زنـها عقل درست حسابی ندارن" وگفت "مثل اینکه درست مـیگه ها " کـه منـهم گفتم این حرف پیش خودمون باشـه چون دراونصورت من وتو مـیباید "خرچند طبقه" باشیم کـه با حرف یـه نفهم نصف شب رفتیم رو دیوار مردم، کـه سیـا هم گفت "مگه شک داشتی؟" وهردو خندیدیم. . ملیحه درهمان چند دقیقه اول پیش از آنکه کارمان به,گوش نوازی برسدحرفهایی زد کـه سوالها وتناقضها درذهنم بیشترشد، یعنی بالاخره نفهمـیدم ملیحه شوهرش پولدارهست یـا نـه، بچه دارد یـا نـه!، شـهلا شوهردارد یـا نامزد، طرف پولداراست یـا بی پول، کی ازکی حساب مـیبرد، کی ظالم هست وکی مظلوم. آیـاشبی چون امشب یک استثنای پرهیجان به منظور آنـها بوده و بهمـین خاطرهم شـهلا ازاینکه من آنرا خراب کردم انقدر ناراحت شده، یـا اینکه آنـها هرازگاهی چنین شبهایی دارند؟ تک حرفها و حرکاتی از آنـها (حد اقل ملیحه) را مـیشد بـه وجود تجربه مشابه تعبیر کرد, اما درمقابل نشانـهای متعددی گویـای انتظار ارضاء تخیلات ارضاء نشده بود. مـهمترازهمـه اینکه درمورد هردوی آنـها گفتم نکند اصلا "شوهری درکار نیست" ، از خودم مـیپرسیدم یعنی مـیشود کـه همـه اینـها زائیده تخیل این ها باشد، باین معنیکه پیش خودشان شوهرهایی مسن و پولدار را تخیل کرده باشند کـه بهشان سواری مـیدهند و آنـها هم هروقت خواستند با پسر های جوان حال مـیکنند. بهرحال ازان بعد قسمت نشد شـهلا را ببینم. یعنی یکی دوبارکه ملیحه پیغام آوردشـهلا مایل هست بازهمدیگررا ببینیم، من بهانـه آورده بودم؛ ودوسه بارکه من توسط سیـا پیغام دادم، اوطفره رفته بود. فکر مـیکنم دلیل اصلی اش یکجور واهمـه دوطرفه ازروبرویی با واقعیت بود. من بنوعی بیم ان داشتم معصومـیت نگاهش مرا پابند کند واوهم بگمانم مـیترسیدکه شایدصحبت از واقعیت زندگی اش منجربه تکرارهمان ماجرای باراول گردد. ناصر جهانی ناصر کـه هیکلی درشتتر ازماوسیبلهایی باهیبت داشت. اولین نفری بود کـه بما پیوست. او بچه جوادیـه از خانواده ای پرجمعیت بود کـه یک قصابی داشتند. ناصر تنـها فرد تحصیلکرده(یعنی دبیرستان دیده ) درون مـیان خانواده و اقوام و آشنایـان خود بود. ناصر بچه خوب و رفیق بعضی بود و پیشگام ما درون عرق خوردی و دیدن کافه های لاله زار بود. پیوستن ناصر گروه ما را منسجم تر و ضریب نفوزمان را بالا مـیبرد. ناصر درون باشگاه سعدیـان درامـیریـه, پیش حسن سعدیـان کشتی فرنگی کار مـیکرد و نسبتا کشتی گیر خوبی بود اما نـه درون سطحی کـه در مسابقات مقام آورده باشد. بهرحال عدم قلچماقی بود بدون اینکه بیخودی بای سر شاخ بشود. بعدازدیپلم نـهایتاسه یـا چهار بارباناصرانـهم ازطریق سیـادورهم نشستیم ولی فقط ازعرقخوری واینحرفها گفتیم وخندیدیم. بار آخرفکر مـیکنم لیسانس گرفته بودم ومشغول طی سربازی بودم(مـیباید۱۳۵۳-۱۳۵۴ بود)با ناصرکه درداروخانـه تخت جمشیدکارمـیکردرفتیم کافه اسب سفید(مـیدان مجسمـه)و بعدازکلی خنده صحبت کـه به آنروزهاکشیدناصرگفت ان ساختماندفترحفظ منافع اسرائیل بوده(پس ازانقلاب شدسفارت فلسطین) ضمنابرایم روشن کردکه خودش ازیکسال بعدازدیپلم دراین داروخانـه کار مـیکند. بعدش آهسته گفت از مرام رفاقت بدور مـیداند کـه کار مـهمش را از من مخفی نگهدارد, وادامـه داد کـه به توصیـه تیمسار ماموریت هایی هم ازطرف ساواک برعهده مـیگیرد کـه عموما درون حوزه کار دارو و داروخا نـه هاست، حتی بمن گفت کـه اگر کاری درون اینجور مورد از دستش بر بیـاید دریغ نخواهد کرد. باروحیـه ایکه آنروزها داشتم بعد از آنروز دیگراورالایق رفاقت ندانستم، اما حالا مـیبینم کارم چندان درست نبوده,او با پایبندی بـه رفاقت دیرین صادقانـه کارش را برایم گفته ومن ازاو رو گردانده ام. برگردیم بـه ماجرا. لات امـیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!! محله امـیر اباد شمالی مخصوصا از سه راه فرحزاد بـه بالا (امروزه بزرگراه ال احمد نام گرفته) یک حالت بسته داشت، چون از شمال کـه بن بست بود وبه راکتور اتمـی دانشگاه تهران ختم مـیشد تقریبا تمام ظلع غربی انـهم محدوده خوابگاه و زمـینـهای دانشگاه تهران بود. درظلع غربی هم قسمتی کـه در جنگ دوم پایگاه آمریکاییـها بوده, شده بود چاپخانـه وانتشارات دانشگاه. فقط چند بلوک درهمـین طرف درون جنوب انتشارات زمـینـها وخانـه های نسبتا نوساز مردم بود و در شمال چاپخانـه هم زمـینـهای بایر بود کـه ملک خصوصی بود تازه درون همان بخشایی هم کـه ساختمانـها ساخته شده بودند امـیر اباد از سمت غرب بن بست بود یعنی بـه قزل قله و نـهرها ختم مـیشد و بجز یکی دوتا راه خاکی-فرعی, راهی بـه یوسف اباد نداشت. همـین بن بست بودن مـیدان داده بود بـه یک لاتچه بنام احمد راحت و چندتا نوچه اش (که فقط اسم یکی از آنـها یـادم هست که عباس بود) کـه بنوعی آنجا را درقرق-گونـه داشته باشند و پسرهای جوان را مـیترساندند. راننده های واحد هم از آنـها حساب مـیبردند و مـیشد بگویی غیرمستقیم ازچندتابه هم تلکه مـید. البته ازترس رییس کلانتری محل کـه گفته مـیشد یکبار جلوی مردم احمد را سیلی زده بود جرات نمـید علنا باجگیری کنند. درظاهربه بـه آنـها سیگار و نوشابه تعارف مـید ولاتها هم توی رودربایستی دستشان را رد نمـید!. منـهم آنزمان خیلی مـیرفتم پیش سیـا کـه در خانـه امـیرآباد با پدرش و سهراب کوچولوزندگی مـیکرد. این احمد راحت خودش یک آدم با هیکل معمولی بود کـه هیچ جور ویژگی به منظور اینکه دیگران ازاوحساب ببرند نداشت, اما همـین کـه جایی وی مـیایستد همان نوچه ها دورش جمع مـیشدند و"احمد آقا, احمد آقا" راه مـیانداختند، اوهم هراز گاهی ندا سر مـیداد "عباااااس" وعمدا هم حرف" آ " را با کش ادا مـیکرد، ان عباسه هم مـیپرد جلو وبرایش فندک مـیگرفت که تا سیگارش را روشن کند, یـا اگراحمد دولا مـیشد مثلا بند کفشش را ببندد, ان یکی نوچه مـیپرد ومـیگفت "احمد آقا مگه نوکرات مردن کـه شما ببندی" وبند کفشش را برایش مـیبست. باهمـین سیـاه-بازیـها مردم را ترسانده بودند. یکی ازشگردهای دیگرشا ن اینبود کـه روی رکاب جلوی اتوبوس وامـیستادند وپای راست خود را بیرون ازاتوبوسدرهوا تاب مـیدادند, یعنی کـه خیلی بی کله ونترس هستند. با اینکارخود, مثلا جلوی ها ژست, واز پسرها نسق مـیگرفتند. درون ضمن خیلی وقتها وقتی زن یـا ی سوار مـیشد وپسری درصندلیـهای جلو نشسته بود آنـها با جمله ای ازاین قماش "هوی بچه پاشو مگه کوری بروعقبتربشین بذارخا نوم بیشینـه" اورا مجبور مـید برود صندلیـهای عقب اتوبوس, هرقدرهم خانمـه محل نمـیگذاشت ومـیخواست خودش برودعقب بنشیند این جوجه لاتها ول کن نبودند که تا ان پسر برود عقب تر. من وسیـا پی بودیم اینـها عددی نیستند وبا این حقهها مردم را ترسانده اند, اما کاری از دستمان بر نمـیامد. یعنی ان لاتها هرقدر هم کـه ریقو بودند احتمال اینکه ازما دوتا آدم دعوا نکرده (که تازه آنوقت هایی کـه آب زیر پوستمان مـیافتاد هم وان بـه ۶۵ کیلو نمـیرسید) کتک بخورند وحساب ببرند نبود. ماهم ازسر ناچاری سرمان را پایین مـیانداختیم و یکبار هم کـه نوچهای جلو آمده وانگشت خود را باز کرده و سیگار تعارفی خواسته بودند بـه اشاره محمود عابد باج را داده بودیم (این محمودمـیگفت قبلا از آنـها کتک خورده است). بهرحال با اینکه با ج بدجوری بیخ گلویمان مانده بود, زیر سبیلی درمـیکردیم, سعی مـیکردیم پا روی دم آنـها نگذاریم. این قضیـه همـینجوربرای سیـا ومن شده بود خاری درماتحت, که تا اینکه یک زمانیناصرجهان هم تصمـیم گرفت چند وقت بیـاید باما درس بخواند. دریکی از روزهایی کـه ناصرهمراه با خلیل داشتند مـیامدند امـیر اباد پیش ما, نگو جناب احمد راحت هم ازبد حادثه روی رکاب جلوی اتوبوس,مانورهمـیشگی اش را مـیداده ، ناصروخلیل هم روی صندلی چندنفره جلوی اتوبوس, توی حال خودشان بوده اند واساسا نام لعبتی بنام احمد راحت هم بـه گوششان نخورده بوده. یکدفعه احمد راحت ازان جلو صدا مـیزند "هی بچه پررو مگه باتو نبودم" ناصر سرش را دراز مـیکند ومـیپرسد "آقا با من بودی؟", احمد با بی ادبی مـیگوید " حالا مگه فرقی هم مـیکنـه؟ با هر دوتا تون ؟" خلیل مـیگوید " آقا روباش، مثل اینکه جدی جدی با ما کار داره ها" و احمد برمـیگردد مـیگویدکه آنـها وقتی او بهشان گفته بروند چندتا صندلی عقبترتا همشیره ها اینجا بی شینن آنـهاخود را بـه کری زده اند. ناصر از راننده سوال مـیکند "حالا آقا کی باشن؟" کـه راننده همجواب مـیدهد "احمد آقا, شاید شما نمـیشناسینشون" وازآنـها تقاضا مـیکند بروند عقبتر بنشینند که تا قائله ختم شود. خلیل با لبخند روبه دو خانمـی کـه حالا دوردیف عقبتر نشسته اند مـیکند ومـیگوید " خانمـها کـه حتما خودشون زبون دارند, ما مخلص شان هم هستیم" و احمد مـیگوید "ببند اون نیشتو حالا بلبل هم شده". ناصر مـیگوید "لا اله الا الله ", احمد با گردنکلفتی مـیگوید"نـه خیر مثل اینکه این دوتا جوجه تنشون مـیخاره" خلیل از جا بلند مـیشود اما ناصر او را مـینشاند و خیلی خونسرد جواب مـیدهد همـه شاهد هستند کـه او و خلیل دنبال دعوا نبوده اند, وهشدار مـیدهد " اما نمـینشینیم هرننـه قمری هم واسمون کری بخونـه ها" یکمشت کری خوانی ادامـه پیدا مـیکند و احمد تهدید مـیکند اگر آنـها جرات دارند از اتوبوس پیـاده شوند که تا به آنـها نشان بدهد، خلیل هم از راننده مـیخواهد نگه دارد که تا پیـاده شوند، احمد مـیگویدحالا کـه آنـها تنشان مـیخارد بـه ایستگاه کـه رسیدیم پیـاده شوند که تا " اونو واسه تون بخارونم". بـه ایستگاه کـه مـیرسند احمد بـه راننده اشاره مـیکند کهاین ایستگاه نـه, بلکه ایستگاه بعدی (گویـا یـادش مـیافتد کـه قرارش با نوچه ها ایستگاه بالاتر است). درایستگاه بعدیکه یکی مانده بـه چاپخانـه دانشگاه, آنـها و بدنبالشان تعدادی از مسافران پیـاده مـیشوند. خلیل مـیگوید "حالا مـیخای بکشم پایین یـا همـینجوری مـی خارونی؟ چندین نفر کـه ناظرایستاده اند ازحرف خلیل مـیخندند. احمد کـه هنو نوچه هایش را ندیده به منظور ایندست اندست بـه خلیل مـیگوید "حالا دو نفر هستین دور ورت داشته؟" و ناصر با تحکم دست خلیل را مـیگیرد اورا اری مـیکشد وازاو مـیخواهد دخالت نکند. از احمد مـیپرسد "حرفت چیـه" احمد کـه گویـا مـیبیند یکی از نوچه هایش ازسر کوچه پیدایش شده شیر مـیشود وژست حمله مـیگیرد. ناصر مـهلت نمـیدهد و باپابشدت بـه پاهای احمد مـیکوبد بطوریکه محکم بزمـین مـیخورد وگویـا نفس اش بند مـیاید، ناصرکنار مـیاید وبرای اینکه خود را خیلی خونسرد نشان بدهد شروع مـیکند با پشت دست خاک لباسش را بتکاند کـه بیشترتوی دل لاتها را خالی کند . خلیل کـه مـیبیند احمد مـیخواهد از جا بلند شود مـیپرد و با یک لگد محکم او را دوباره روی زمـین مـیاندازد و رویش مـینشیند وبمسخره مـیگوید "مـیخوام درآرم تودهنت کنم بخارونی". ناصر داد مـیزند "خلیل خجالت بکش، ولش کن، مردم اینجا وایسادن" . دراین لحظه نوچه احمد کـه به صحنـه رسیده با چاقو بطرف خلیل هجوم مـیبرد، وناصر کـه گویـا او را زیر-زیرکی زیرنظر داشته بموقع مچ دستش را مـیگیرد وبشدت او را بدیوارمـیکوبدومـیگوید "هش ا". طرف نقش زمـین مـیشود وچاقو هم ازدستش مـیافتد. ناصر دوباره وبا تظاهر بـه خونسردی مـیگوید "خلیل که تا ناقصش نکردی یـه کاری دستمون بدی بیچاره رو ول کن مـیگم". ولی خلیلولکن نیست، محکم دستهای احمد را گرفته و مـیگوید حتما یـا خودش بگوید "گه خوردم" یـا "خودم بـه خوردش بخوردش مـیدم" ، وبه ناصر مـیگوید "تومـیخای بری برو بـه تمرینت برسی". درون همـین حال یک ماشین پلیس کـه ازآنجا رد مـیشده از دیدن جمعیت توقف مـیکند ودو پلیس بطرف آنـها مـیایند. که تا پلیش ها برسند چند مسافری کـه از اتوبوس پیـاده شده بودند ماجرا را شرح مـیدهند. پلیس ها از قبل با سابقه این لات ها آشنایی داشته اند. دوسه نوچه دیگر احمد کـه تازه از راه رسیده اند با دیدن پلیس ها حول مـیکنند و گویـا خیـال دارند فلنگ را ببندند که, پلیس از آنـها مـیخواهند سر جایشان بمانند. بعد از چند دقیقه صحبت باشاهدان, استوار پلیس دست احمد را مـیگیرد واز زمـین بلند مـیکند پلیس دوم هم مچ اندیگری را مـیگیرد و استوار پلیس خونسردانـه دو گزینـه درون اختیـار احمد ونوچه هایش مـیگذارد:د. و با صدایی بلند بـه احمد مـیگوید گویـا نمـیخواهدآدم بشود، وخطاب بـه مردم مـیگوید همـین احمد آقا را کـه مـیبینید توی کلانتری صد بار وبقیـه شان هرکدام پنجاه دفعه گفته اند "غلط کردم , ...خوردم" که تا جناب سرگرد با تعهد آنـها را بخشیده, اما بازمزاحم این آقایونشدن و دوتا خا نم هم از دستشون شاکی هستن بعدش با اشاره بـه خلیل و ناصرمـیگوید واما این دفعه بخاطر اینکه از لطف این آقایون یک کمـی خاکی هم شده اید مـیتونید از بین این دوره یکیشو انتخاب کنید: یـا آنکه همراه با ماشین پلیس بروند کلانتری خدمت جناب سرگرد، وبا اشاره بـه خلیل و ناصر مـیگوید راه دوم اینکه اگر یکی یکی از ناصر وخلیل ومسافرها معذرت بخواهند, واین دونفر هم موافقت کنند بلکه او بتواند از جناب سروان معاون .کلانتری خواهش نماید بلوای شما را بـه جناب سرگرد گزارش نکند وخودش شما را ببخشد دست آخر آنـها راه دوم را مـیپذیرند و وقتی سرکار از خلیل و ناصردر مورد موافقتشان مـیپرسد ناصر جواب مثبت مـیدهد واضافه مـیکند کـه مـیرفته اند به منظور امتحان درس "بخوانند کـه این آقا مثل اینکه صبح اشتباهی ازخواب بیدار شده بوده ومـیگوید "اگرصلاح مـیدونین زبون بسته ها رو ولشون کنین "برن . بچه ها آمدند خا نـه وبیش از دوساعت وقت هم صرف تشریح جزئیـات درگیری به منظور ما شد. اما از ان بـه بعد هروقت نوچه های احمد راحت، خلیل کـه هیچ، من یـا سیـا راهم کـه مـیدیدند سلام مـید، سیگارهم نخواستند. اگر اشتباه نکنم فکر نمـیکنم بعد ازان آنـها .را روی رکاب اتوبوس دیده باشم خلیل فرزان خلیل پسر کوتاه قد ولی ورزیده ای بود کـه در تیم بسکتبال مدرسه هم بازی مـیکرد. آدمـی بسیـار صمـیمـی بود کـه برغم پررویی ظاهری, آدمـی ساده بود.گویـا درون یک باشگاه یک مقداری هم کشتی کچ تمرین کرده بود کـه شاید همـین هم درخروس جنگی بودنش بی تاثیرنبود، اگر چه چند بار همـین ژستها و داد زدن های کشتی کچی اش بـه درد خورده بود. خلیل رفیق خوبی بود کـه مـیشد بگویی بیش ازهمـه ما حاضر بود به منظور دوستش مایـه بگذارد. شاید درون حد بی کلهپرجرات بود, همانطورکه مـیشد گفت دراین جرات ورزی گاه که تا حد مسخره ای پیش مـیرفت و گره هایی را کـه مـیشد با دست باز کرد تبدیل بـه گرهی ناجور مـیکرد. از جمله اینکه بخاطر دهن لقی همـیشـه امکان داشت درگیری پیش بیـاورد.و درون این امر چنان بی ملاحظهبخرج داده بود کـه مجید بـه "ارواح خاک باباش" قسم خورده بود کـه اگر خلیل دفعه بعد بای دعوایش بشود, حتی اگر ببیند طرف دارد خلیل را مـیکشد, باز هم به منظور جلوگیری دخالتی نخواهد کرد. خلیل از خانواده ای پر جمعیت مـیامد کـه پدرش معلم بازنشسته بود ، سه برادرودو بزرگتر داشت کـه همگی کار مـیدو هردوبرادرویکی از ها به منظور خود زندگی مستقلی داشتند. بعلاوه ۳ ویک برادر کوچکترهم داشت. خلیل از سال ۱۳۵۰ بـه امریکا مـهاجرت کرد ودر بالتیمور با همسر امریکایش زندگی مـیکنـه و دو پسر هم داره کـه هردو بالای ۲۵ سال و کالج رو بـه پایـان رسوندن. درسال ۲۰۱۰ مـیلادی کـه بعد از ۳۵-۳۶ سال بهش تلفن زدم همـینکه صدامو شناخت اول یک ربع تموم فحش داد وتازه بعدش پرسید چطوری وکجایی). بنظر مـیرسد خلیل نـه فقطدر دوستی کـه در ازدواج نیز آدمـی صادق بوده است. خلیل درون سال ۱۹۸۰ یکبار با دوست ش پم بـه ایران آمدند ، وی از همان سال با پم ازدواج کرده و تا کنون همراه با هم درون بالتیمور بـه زندگی مشترکشان ادامـه داده اند . . حتما اذعان کنم کـه دربسیـاری از موارد طرف مقا بل کـه حوصله و یـا توقع چنین حدی از "رو" را نداشت جا مـیزد ومساله بـه نفع خودش و ما تمام مـیشد اما طبعا همـیشـه کـه اینجورنبود. دراینجا بد نیست بـه چندتا از کارهایش کـه مـیتوانند خواننده را درون شناخت بهتر خلیل کمک کنند اشاره کنم. خلیل چند باربا ما شرط بست کـه اگر بدستورات او گوش کنیم ولباسهای تروتمـیز هم تنمان یم او مارا بمـهمانی یـاعروسیـهای آنچنانی (البته ازنظرماها آنچنانی) خواهد برد, کـه اینکاررا هم کرد. حد اقل دوجارا من بخوبی بیـاد دارم: کـه عبارت باشند ازدوفقره دعوت بـه هتل کمودور و یکبارحضور درهتل الیزابت, روش کارش هم جالب بود. مثلا شاهد بودم درون هتل کمودور صبح روز عروسی مـیرفت کمـی سروگوش آب مـیداد واسامـی را یـاد مـیگرفت. نزدیک زمان عروسی کـه مـیشد مـیامد دم درون باغ هتل وپهلوی یکی از دربانـها مـیایستاد ومخ او را بکار مـیگرفت. چون اسامـی را مـیدانست مثلا سراغ آقای "زبر جد" کـه عمو یـا برادرعروس یـا داماد بود را مـیگرفت (چون اسم او ممکن بود بگوش دربان آشنا بیـاید). البته جوری وانمود مـیکرد کـه فعلا با عموهه کاری ندارد بلکه منتظرداداش بزرگه هست که گویـا قراراست باهم "فیل هوا کنند"-مثلا یک کیک چند طبقه یـا دسته گل عجیب را وارد مجلس کنند- البته ازدربانـه هم مـیخوا ست کـه موضوع فعلا پیش خودش بماند.در ضمن وقتی یکی ازصاحبان مجلس ازدرسالن خارج مـیشد ازدور چنان با او خوش وبش مـیکرد کـه گویی صد سال هست با هم دمخورند. اگر یکی از همان صاحب مجلسها بطرف درباغ مـیامد خلیل بسرعت بطرفش مـیرفت و چنان وانمود مـیکرد کـه هرازدور مـیدید فکر مـیکرد آنـها دارند درمورد امرمشترکی کـه قبلا برنام هاش ریخته شده صحبت مـیکنند, درحالیکه درعمل خلیل بـه احتمال زیـاد داشت با پرسیدن سوالاتی مثل "ساعت چند است" یـا "عروس خانم قراره ساعت چند اینجا برسه" سر طرف را گرم مـیکرد. از قبل و در تمام مدتی هم کـه خلیل دم درون بود هر مـهمانی کـه وارد مـیشد چنان خوش وبش مـیکرد و خوش آمد مـیگفت کـه بعضی فکر مـید او برادر داماد ودیگران هم مـیپنداشتند حد اقلش اینستکه او مـیباید یکی از دوستان نزدیک داماد باشد. خلیل اعلام کرده بود کـه هروقت به منظور ادامـه تماس لازم بود بـه ی شماره بدیم مـیتونیم شماره اونا رو بدیم فقط قبلش حتما به خلیل بگیم کـه اونم گوشی رو ست پدرش بده "دیگه مساله حله". تو خونـه شون قانون بود اگه غریبه ای زنگ مـیزد گوشی رو مـیبه پدرخلیل کـه بخاطر کم سوئی چشمـهایش از آموزش و پرورش حکم از کار افتادگی گرفته بود (معلم ادبیـات بوده). گویـا برادرو های بزرگترازخلیل کـه هرکدام گرفتاریـهای زندگی مستقل خود را داشتند, بهرقیمتی همـین خا نـه "تلفن-دار" را درخیـابان فخررازی درجنوب دانشگاه تهران به منظور آنـها اجاره کرده بودند که تا بتوانند راحتترازحال وکار پدرو۵-۶ که تا -برادرهای ریزودرشت خبربگیرند. من وسیـا هم ازنظراستفاده اضطراری ازتلفن خلیل اینا جهت اموررمانتیک بـه خلیل نیـاز داشتیم (البته یـادم نیست سیـا عملا تلفن خلیل رو بـه ی داده باشـه). منـهم دردو-سه باری کـه اینکارو کردم بـه این نتیجه رسیدم کـه کارخیلی بیخود و بی فایده ای مرتکب شده ام. یکباربزرگ خلیل کـه اتفاقا خانـه بوده گوشی را برداشته وبه خیـال اینکه طرف مزاحم هست اورا "پرانده" بود. بار دوم کـه اولش وحید داداش کوچیکه تلفن را برداشته و بعد از یک مشت "کی و چی ونداریم" گوشی را تحویل های کوچکترخلیل (اما بزرگترازوحید) داده وآنـهاهم چون فکر کرده بودند طرف دیوانـه ست بـه نوبت گوشی را ازدست هم مـی قاپیده اند وانقدرکروکربه ه خندیده بودند کـه ه هم فکر کرده بود بـه دیوونـه خونـه زنگ زده. ان یکباری هم کـه بابای خلیل گوشی را برداشته بود از همـه بدتر, با توجه بـه اینکه شیرازی بود ودرشعروادب دستی داشت حدود سی-چهل دقیقه مخ ه رابکارگرفته بود وبرایش شعروغزل رمانتیک خونده بود که تا اینکه بالاخره ه جوش آورده وگفته بود "ازشما بعیده" ,بابای خلیل هم ازاینکه ه ه "ادب نشناس"حرفهای اورا "بد تعبیر کرده" بهش برخورده بودوبه ه گفته بود دیگه حق ندارد اینجا زنگ بزند. فکر نمـیکنم هیچوقت هم از شماره خلیل اینـها بـه ی سودی باشیم. مجید بـه آفرین مجید پسری خوش اندام، خوش لباس و درعین حال شوخ بود. مجید قهرمان آموزشگاهای تهران درون کشتی آزاد بود اما معروف بود بـه افتادهوتا آنجا کـه ممکن بود سعی داشت ما را از درگیری با دیگران بپرهیزا ند, اینرا بگویم کـه مجید متولد ۱۳۲۶ بود و من و سیـا هردو متولد ۱۳۲۹ اما همکلاس بودیم. مجید هیچوقت درست حسابی چیزی درباره پدرش بما نگفت, اما بعد ها کـه بزرگتر شدیم من حدس مـی مـیباید پدرش ازافراد سیـاسی بوده کـه بدنبال کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ بـه خارج گریخته و راه برگشت را بر خود بسته دیده وباربزرگ مجید و برادرش را بـه دوش مادر انداخته بود. یـادم مـیاید ما ها (مخصوصا ناصر) اولین باری کـه مادر مجید را دیدیم ابدا توقع نداشتیم با خانمـی چنان جوان ،شیک پوش و زیبا روبرو شویم. او درون فروشگاه فردوسی حسابدار بود وبرا ی موفقیت بچه ها خیلی مایـه مـیگذاشت . مجید اول بـه خا طر(وبقول خودش بـه بهانـه ) اینکه من دردرس ریـاضی بـه او کمک کنم با ما رفیق شد, اما پیوستنش جایگاه گروه ما را درون مدرسه خیلی محکم کرد. خودش مـیگفت ازرفیقش بامبول یـاد گرفته کـه وقتی مـیخواهد بای رفیق شود چطوری یک "بامبولی"، بهانـه ای, به منظور اینکار بچیند. سیـا همـین هفته پیش یـادم انداخت کـه مجید دوستی داشت کـه همـه او را بامبول صدا مـید، وخودش هم ازین بابت ابدا ناراحت نمـیشد. من بـه سیـا گفتم درست یـادم نمـیاید واو گفت یـادت نیست تو رفتی جای بامبول توکنکور راه آهن امتحان دادی و نزدیک بود اسمشو روی پاسخنامـه بنویسی بامبول. مجید هیچگاه مستقیما چیزی درباره غیب شدن پدرش نشنیده بود، تو گویی مادرسالها با این خیـال کـه او روزی باز مـیگردد وهر سه آنـها را درآغوش خواهد گرفت زیسته باشد. گویـا مجید درهمان اوائل غیب شدن یکی دوبارکلمـه فراررا ازپچ وپچ مادر با بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادر شنیده بود. مادر مـیگفته کـه پدردرجواب این سوال مادر کـه جواب این دوتا بچه را چه حتما بدهد چیزی بین معنی گفته بوده "نمـیدونم، اصلا فکرکنین منـهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این بوده کـه " آره، همـین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین". احتمالا مادراز حالت مجید مـیدانسته کـه او بـه ساختگی بودن ماجرای تصادف پی اما انگارناگفته توافق کرده باشند کـه قسم "به ارواح خاک بابام" به منظور مجید با مسما تراست ،و اینجوری قصه تصادف هم سر جایش مـیماند. اما حمـید برادر کوچیکترهیچوقت نتوانست آنرا بـه خود بقبولاند, که تا آخر هم سلامت روانش را بـه باد داد، آخرمگر مـیشود "بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه راست مـیگه چرا مارو نمـیبره سرقبرش, و این مادربود کـه باید پاسخگوی همـه چیز باشد و باجان خود آنرا پرداخت. حمـید درخیـال منتظراست کـه همـین روزها بابا برمـیگردد واین مادر دروغگورسوا خواهد شد. خب اگه راست مـیگه چرا مارونمـیبره سر قبرش، اصلا چرا لباس سیـاه تنش نیست. به منظور حمـید اینکه فقط بیست ودوسالش بوده کـه شوهرش او را با دوتا بچه ترک کرده بودهیچ معنی خاصی ندارد, ممکن نیست قبول کند کـه بابا خودش ب گفته باشد تو برو"هر کاری خودت مـیخواهی " و منـهم اینجا با یـه زن آلمانی مـیگیرم کـه اقامتم زودتر درست بشـه. از اینجا بـه بعد گرچه ربطی بـه دوره مورد بحث ما ندارد،اما نمـیتوانم برایتان نگویم، بخش کم گفته شده ای از تاریخ معاصر ماست. پیروز ق,,. وش را هم مادرشان بزرگ کرد وفرستاد دانشکده فنی، محمد ح..ری و ، ممد بیگلری را هم. شاید مادرفرید همسایـه زمان بچهمجید هم همـین ماجرا را پشت سر گذاشته اما توانسته با اتکا بـه استعداد تجاری, هنر, واعتماد بـه نفس بالا از نظر اقتصادی موفق بشود. نمـیدانم چرا فکر مـیکنم اسم مادر مجیدمـیباید رعنا بوده باشد، شاید تحت تاثیر یک سریـال تلوزیونی این فکر رفته توی سرم ولی چه فرقی مـیکند بهرحال کـه مـیباید اسم مستعار بکار مـیبردم. رعنا باربزرگ بچه ها را بدوش مـیکشد و برای بـه سرانجام رساندن آنـها هرآنچه مـیتوانسته انجام مـیدهد. مجید بما گفته بود مادرش درفروشگاه فردوسی کار مـیکند وشغلش حسابداری است. یکروز مجید کلیدش را گم کرده بود وقرار گذاشته بود برود فروشگاه پیش مادرش کلید اورا بگیرد (و البته پولهم بگیرد) مجید ازمن خواست همراهش بروم. مجید بارهاعکسهای مادرش را درآلبوم و توی قاب عنشانم داده بود اما علیرغم امادگی ذهنی حتما بگویم دراولین برخورد, بسادگی درمغزم جا نمـیافتاد کـه خانم جوان، آراسته وزیبایی کـه با خوشرویی درمقابلمان ایستاده همان رعنا مادرمجید باشد. فکرمـیکردم عکسهای کـه دیده ام درزمان بچگی مجید گرفته شده باشند. دومـین نکته ای کـه توجهم را جلب کرد نگاه تحسین آمـیز همکاران باین مادروپسر بود. چند روزی بعد از همـین دیدار بودکه مجید گفت مادرش چند ماهی هست با یکی ازهمکارانش کـه بنظر او پسرخوبی هست ازدواج کرده. هروقت مجید ازمن مـیخواست برویم با هم درس بخوانیم مـیدانستم مـیخواهد بدون اینکه بـه دیگران بگویم درریـاضی کمکش کنم.چند ماه بعد کـه رفته بودم خا نـه مجید, بعد ازده بیست دقیقه درس, مرا بـه اتاق دیگربردوکوچولویش مرجانرا کـه درست مثل عروسک بود درون گهواره نشانم داد. شاید پیش از پانزده سال هست از مجید خبری ندارم وامـیدوارم هرجا هست بـه همان سرزندگی باشد کـه بود. بهمـین یک ویژگی کـه الان مـیگویم دقت کنید که تا ببینید وقتی مـیگویم مجید آدمـی بود کـه نمـیشد اورا دوست نداشت, محض تعا رف نمـیگویم. الان را نمـیدانم اما درآنزمانشوهر مادر مخصوصا اگر جوان بود, به منظور پسر نوعی سرشکستگی بحساب مـیامد، بطوریکه لفظ "شوهرننـه" دارای باربسیـارمنفی ومعادل فحش بکار مـیرفت. حالا ببینید خصلتهای انسانی ودرک واقعیت چقدربا ید درمجید قوی بوده باشد کـه ازشوهر مادرش بنیکی یـاد مـیکرد. بـه جرات مـیتوانم بگویم بیش ازهشتاد درصد پسرهای ایرانی درچنین شرایطی اگرهم باجبار ازدواج مجدد مادررا مـیپذیرفتند ولی دلشان با مادروشوهرش صاف نمـیشد. مـیتوانم حدس ب امروز, بعد ازحدود نیم قرن از آنروزها وهمراه با بالا رفتن سطح سواد کلی جامعه, واقعیت پذیری پسران کشور ما دراین زمـینـه بهتر شده باشد, اما بعید مـیدانم این نمود فرهنگ پدر سالارانـهبه مرحله از بین رفتن رسیده باشد. مجید همانجا دوچیز بمن گفت: اول آنکه درمورد کوچولو واساسا ازدواج مادرش بدیگران چیزی نگویم، مـیگفت اوخودش وقتی لازم شود آنرا خواهد گفت. اما نکته دوم کـه من درآنزمان بدرستی آنرا درک نکردم ابراز نگرانی درمورد حمـید بود. مـیگفت حمـید اصلا از این بچه خوشش نمـیاید واشاره هایی کرد بـه حرفهای مزخرفی کـه حمـید درخواب درمورد مادرش مـیزند و اینکه مادر مرتبه حمـید را پیش روانپزشگ مـیبرد اما گویـا تاثیری ندارد. توجه کنید دراین زمان حمـید بچه نیست بلکه جوانی ۱۶-۱۷ ساله هست که راضی او برفتن نزد روانپزشگ مستلزم صرف انرژی فوق الاده وایمان-بخود بسیـار بالایی است. بهرحال که تا تابستان سال بعد هم تقریبا مرتب مجید را مـیدیدم ,من دیپلم گرفته بودم وبرای کنکورمـیخواندم، ولی مجید دو-سه که تا تجدیدی آورده بود ومن گاهی مـیرفتم کمکش. مجید وحمـید مثل سابق زیرپروبال مادربودند. اما بازی سرنوشت: فکر مـیکنم حدود سال ۱۳۷۰ خورشیدی مجید را دروزارت صنایع دیدم, مثل همان وقتها خوشرو وآراسته، مـیگفت سالهاست ازدواج کرده وصاحب دواست. دردفترفروش تهران یکی ازکارخانجات نساجی (مـیگفت کارخانـه درفومنات است) کارمـیکرد. وقتی ازحال و کارحمـید، مادر وش مرجان پرسیدم, جوابی داد کـه جا خوردم، قطعا از سوا لم پشیمان شدم، گفتکه حمـید بالاخره چند سال پیش یکشب کهی درخانـه نبوده مادرش رادرخواب باچاقو بقتل رسانده . گفت درآنشب شوهرمادرمجید وشان (همان مرجان کوچولوی عروسکی) را به منظور کنکوریـا چیزی شبیـه ان بشمال بوده. وقتی گفتم "عجب بدشانسی"، مجید گفت نـه شاید خوش شانسی بوده، مجید معتقد بود اگربودند شاید ان و وپدر نیزازچاقوی حمـید درامان نمـیماندند . گفت حمـید با توجه بـه سابقه بیماری روانی حالا آزاد شده ودرباغ کارخانـه درفومنات باغبان است. بازهم بلند نظری وواقع نگری مجید جلب نظرم را کرد، حتی بعد ازقتل فجیع مادرهم کینـه درحرفها و نگاهش نسبت بـه حمـید پیدا نبود, تنـها احساس ترحم بود نسبت بـه یک بیمار روانی, درحالیکه, من کـه "نـه سرپیـازبودم نـه ته آن", بعد از شنیدن خبرنسبت بـه حمـیداحساس کینـه داشتم . درادامـه گفت هممانطور کـه قبلا برایم گفته بود، "این پسره ازهمون وقتها روانی بود"، مادرهم اینـهمـه واسه معالجش مایـه مـیگذاشت, وباپوزخندی تلخ فقط گفت"اینم دست مزدش". بعد حس کردم مایل نیست بیش ازاین دراینمورد حرفی بزند واز من خواست براش بگم چیکار مـیکنم. چون مجید چندان تمایلی بـه صحبت درباره پدرش نداشت, متاسفانـه حرفهای منـهم بیشتر برداشتهای شخصی هست تا اطلات موثق, لذا ممکن هست در باره پدرش یکطرفه قضاوت کرده باشم. بنظر مـیایددرتمام این سالها پدریـا ازطریق داراییـهایش درایران ویـا با ارسال پول بـه لحاظ مالی "هوای آنـها را داشته" هست . اما جدا ازاین,با "دو دوتا چهارتا" آنچه قبلا از مجید شنیده بودم وعمدتا از روی تشبهات اسمـی, باین نتیجه رسیدم کـه مـیباید پدر مجید از فعالان سیـاسی باشد کـه بعد ازانقلاب بکشورباز گشتند, احتمالا با این توقع کـه مادرآغوشش را برویش باز کند. اما از ظواهر پیداست کـه جذب جوانی خیـال پرور و روانپریش چون حمـید را ارضا کننده مـیابد. حمـید کـه با آمدن پدررویـا هایش جانی دوباره گرفته اند, بخیـال خود حتی حاضر مـیشود بیوفایـهایی های گذشته مادر نسبت بـه پدررا ببخشید, تنـها بشرطی کـه مادر "ان مرتیکه نره غول" را از خود براند, اما اگرمادرنپذیرد تنـها اوست کـه موظف هست با گرفتن انتقام سالها خیـانت بـه پدراز این زن هرزه لکه ننگ را از دامن خانواده بشوید. مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول" یکی از شیرینکاریـها ی مجید اینبود کـه ترانـه های علی نظری رابا ژستی عین خودش مـیخواند, مخصوصا ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله منوو صدا کن خوشگله" را . اینجا مـیخواهم یکی از ان پرانتز هایم را باز کنم وبقول معروف "دوتا کلمـه درباب صفت "لات -ژیگول" بگویم. منظورم اینکه علی نظری یکی از ابتکاراتش اینبود کـه حتی طرزخواندن ولحنی کـه کلمات را ادا مـیکرد متناسب با قشری بود کـه من آنـها را لاتهای ژیگول مـیخوانم . همانطور کـه سوسن مـیزد" توخال" زنـهای تیپ لاله زاری بلادیده ازعشق. علی نظری اما درس خوانده و ازخواننده های بسیـارمبتکر بود. یعنی شعرهای ترانـه هایش را متناسب با مخا طب خودش مـیسرود، ودرانتخاب آهنگی کـه باید روی ان گذاشته شود صاحب نظربود. اما بنظرمن ازمـهمترین ویژگیـهایش اینبود کـه درفرم کار, یعنی صدا سازی ولحن ادا کلمات هم مـیزد "توخال لاتهای ژیگول". اما لاتهای ژیگول معمولا ازخانواده هایی بودندکه پدرانشان شغلهای خصوصی وغیر اداری داشتند، مثل راننده کامـیون، بنگاه معاملات ملکی، مبل سازی، تعمـیرگاه،و ندرتا درامورهنری, ولی درون عین حال دوست داشتند پسرانشان (بندرت انشانـهم) درس بخوانند ویک چیزی بشوند. اما روال زندگی چنان پیش مـیرفت کـه معمولا این گروه از بچه ها درهمان سیکل اول وگاهادرکلاس دهم درس ومشق را رها مـید وبعداز مدتی اینوروآنورزدن مـیرفتند دنبال کار، وبسته بـه امکانات واستعداد درشغل وحرفهای مستقر مـیشدند. عمده جمعیت این قشر را هم مـیباید درمشاغل و حرفه های خدماتی جستجو کرد اما برخلاف پدران, مـیشد ازآنان سراغی درمشاغل کارمندی نیزیـافت. دیده شده بعضی از آنـها درجاهایی سطح تحصیلی خود را "دیپلم ردی" هم ذکر کرده اند. مـهمترین ویژگی لاتهای ژیگول اینکه آنـها ابدا دوست نداشتند دیگران آنـها را با لاتها یکی بگیرند- لاتها معمولا بیسواد بودند یـا فقط خواندن ونوشتن مـیدانستند. اینان حتی وقتی همان حرفه و شغل پدر را پی مـیگرفتند تلاش مـید تفاوت رفتاری و فرهنگی خود باپدران را بدیگران و بویژه با مشتریـان نشان دهند. آنچه دراینجا بیشتر مورد نظرمنست فرهنگ گویشی و چگونگی ادای کلمات توسط این قشراست. بدیـهی هست اگرچه گنجینـه لغوی این افراد بطور متوسط غنی ترازلاتها بود اما درهرحال محدودترازافراد "دیپلم بـه بالا"بود و لذا وقتی تلاش مـید "دیپلم بـه بالا " صحبت کنند گاها حرف زدنشان فاقد یکدستی مـیشد. ازویژگیـهای گفتاری آنـها اینکه اولا برخلاف لاتها کلماتی مثل"سام لکم" ، "داشم" ، "کرتیم" بندرت مکن بود ازآنـها بشنوی, اگرهم چنین مـیشد اغلب بقصد تمسخربود, نوک زبانی هم حرف نمـیزدند. مثلا اگر لازم مـیشد: بطورکامل مـیگفتند نوکر شما هم هستیم یـا "درخدمتیم". اما درمقابل درجاهایی سعی مـید کلمات را حتی کاملتراز گفتار روزمره ولی معمولی آدم های باسواد ادا نمایند، این تفاوت با گفتارعادی, گاهی درذکر کلمات وجملات درهنگام خواندن ترانـه ها محسوستر مـیشد. بعضی از افراد اینگروه هم حروفی مثل شین را با "بیش ازسه نقطه!" ادا مـید. یکی از تفاوتها کـه هنگام خواندن ترانـه و آهنگ نمود پیدا مـیکرد چگونگی ادا حرف " آ " درکلمات هست که صدایی مابین " آ " با " او" (حرف O درانگلیسی) از دهانشان خارج مـیشود, یعنی لبها را کمتر ازحد معمول, ازهم باز مـیکنند. درمقابل برخی ازحروف بطور نسبی با سرعتی بیش ازمعمول ادا مـیکنند. تنـها بعنوان یک نمونـه; بـه ترانـه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری گوش کنید: دراین ترانـه ترکیب "سرتو" درون گفتارعادی بصورت "سر-ا-تو" ادا مـیشود اما خواننده آنرا با سرعت "سرتو" مـیخواند - بدون اینکه درون اینجا الزام موسیقیـایی یـا قافیـه ای درکارباشد. ازسوی دیگر بـه چگونگیـادای حرف " آ " درکلمـه "بالا " درسطرفوق دقت کنید, کـه نمونـه ای از تلفظ بینابینی فوق الذکر است. شک نیست بعداز مدتی تکرار, اینجور چیزها ملکه ذهن مـیشود وعلی نظری هم مثل هرآدم دیگری, ناخوآگاه کلمات را چنین ادا مـیکند، اما من تصور مـیکنم درابتدا وی آگاهانـه بـه اینـهم هم فکر کرده کـه ترانـه را بـه شکلی بخواند کـه به ادای کلمات توسط "لاتهای ژیگول"نزدیکتر باشد. اینجوری بود کـه آهنگهای علی نظری هم بلحاظ محتو ا و زبان شعری ساده اش وهم از نظر لحن کلام "مـیزد تو رگ این قشر". مجید ما هم آگاهانـه یـا ناخودآگاه این خصوصیت را بسیـار خوب تقلید مـیکرد. محمد بیگلری محمد ازهمـه ما تنومند تروشاید بشود گفت بی شیله پیله تر بود. اینکه این آدم گنده مـیامد گردنش را پیش ماها کـه کوچک تربودیم کج مـیکرد ورک وروراست پنج ریـال قرض مـیخواست که تا "دوتا نخ سیگارهما" بخرد، همـیشـه مایـه خنده وتمسخر ما بود. حد اقل نمـیامد بدروغ بگوید به منظور بلیت اتوبوس قرض مـیخواهد چون پول بلیطش را قبلا سیگار خریده بود ومجبور مـیشد پای پیـاده که تا یوسف اباد شمالی برود. نـه اینکه ما خودمان اهل سیگار نباشیم کـه بودیم. یـاد تون باشـه گفتم تنومند ترنـه ورزیده تر. اون وقتهاکه تو دبیرستان پسرونـه شکم داشتن از نوادر بود, ممدما مجبور بود کمربندشوزیرشکم آویزونش ببنده. البته اینم بگم اونروزا بـه چشم من وسیـا کـه یـه چیزی هم بـه شکم بدهکاربودیم (بقول شـهربانو نافمون چسبیده بود بـه پشتمون) شکم ممد بشگه بحساب بیـاد. محمد یک بارانی سورمـه ای بلند و گنده ترازخودش داشت کـه ازوسط های پاییزتا چندروزبعد ازسیزده "انیفورم وار" تنش بود. البته اغلب ما ها فقط سالی یک دست کت وشلوارو درنـهایت یک شلوارویک پیرهن اضافی بیشتر نداشتیم . اما فکر مـیکنم محمد باین خاطر جلب توجه مـیکرد کـه اولا بارانی داشت کـه اغلب ماها نداشتیم ولی مـهمتر اینکه هیکل گنده اش با این بارانی گنده ترهم مـیشد. مجید گاهی با اشاره بـه گندگی بارونی ممد ولاغری ما بـه شوخی مـیگفت "ممد عینی وسیـا اگه دونفری هم برن این تو تازه مـیتونن نفری دوتا بربری رم بغلشون جا بدن اونوقت تو رفیق نامرد یـه نفری حرومش مـیکنی ". جیبهای بارونی هم لامصب خورجین بودن وتوش هرچیزی پید مـیشد، ازکلید وکبریت, ناخن گیروقوطی سیگاربگیرتا تخمـه، پاسور، پول خورد، نصفه ساندویچ وکتاب درسی. اینم بگم کـه محمد آرامـی بود کـه بندرت ممکن بود عصبانی ببینیش چه برسه بـه دعوا اما هیبتش، مخصوصا توی اون بارونی بد جوری غلط انداز بود وازاین نظراومدنش با ما مـیخ گروه ما تو مدرسه رو محکمتر مـیکرد. محمد سیگارهما مـیکشید وخیلی هم مـیکشد , ناصر درانتقاد وقتی هرکدوم از ما سیگار مـیکشیدیم مـیگفت "چوبمـیمون مـیکنی" و این استعاره تکه کلامش شده بود. مجید هم خودش سیگار نمـیکشید اما مثل ناصر بـه بقیـه سیخ نمـیزد. اخه اونوقتا ما هم مثل خیلی ازجونـهای دیگه سیگار کشیدنو جه جور ژست بحساب مـیاوردیم. یـادم مـیاد پیرمردی بود کـه سر تقا طع بزرگمـهروپهلوی دکه سیگار وآدامس واینچیزا مـیفروخت منو سیـا و خلیل کـه مـیرفتیم ازش سیگاربخریم این شعرو مـیخوند "تکیـه برجای بزرگان نتوان زد بـه گزاف که تا که اسباب بزرگی همـه آماده شود" ولی هیچوقت به منظور محمد بیگلری کـه هیکلش گنده بوداین شعرو نمـی خوند. پدر محمد افسر ارتش بوده وچند سال قبل فوت شده بود, اما من و سیـا ازلابلای حرفها یش فهمـیده بودیم کـه که فوت یـا ناپدید شدنش درارتباط با فعالیتها یـا اعتقادات سیـاسی اش بوده. از حرفهایی کـه گاهی مطرح مـیکرد، مخصوصا ازاینکه اینجورحرفها را درگوشی وبا احتیـاط بمن و سیـا مـیزد ونـه درجمع های بزرگتر, مـیشد بفهمـی از یک محیط خانوادگی سیـاسی مـیاید. بعنوان مثال درمورد جنگ ویتنام آنوقتها منـهم مثل اغلب مردم تحت تاثیر اخباررادیو ایران فکر مـیکردم ویتگنگ ها یک مشت وحشی زبان نفهم هستن کـه حقشن هست بمب سرشان بریزند, یعنی فکرمـیکردم مثل پشـه هستند کـه امریکا مـیخواهد با سمپاشی آنـها از شیوع مالاریـا جلوگیری کند. یـادم هست محمد تقریبا تنـهای بودکه معتقد بودویتنامـیها ازکشورشان دفاع مـیکند وامریکا حق ندارد هزاران کیلومتردورتر روی سرمردم اینکشور بمب بریزد. گرچه درون مدرسه گروهای دیگری هم وجود داشت اما عموما ۲-۳ نفری بودند وبعلاوه بـه اندازه گروه ما باهم نمـی پلکیدند ومنسجم نبودند. اینم حتما اذعان کنم کـه منو سیـا کـه در مجموع وزن دوتایی مون بـه ۱۲۰ کیلو نمـیرسید بـه لحاظ بدنی نون هیکل ورزیده وموقعیت ویژه مجید, سبیل چخماقی ناصرو هیکل گنده محمد بیگلری رومـیخوردیم. منظورم اینـه کـه بچه های گردن کلفت وخروس جنگی مدرسه هم اغلب جرات نمـی سربه سر ما بزارن چون فکر مـی سروکارشون با ناصر و مجید مـی افته. گرچه هیچکی ندیده بود کـه این دو نفربای گلاویز بشن. ممد بیگلری هم کـه اساسا آدم آرومـی بود کـه سیگارخودشو مـیکشید وفقط هیکلش تواون بارونی گلوگشاد بد جوری غلط انداز بود. رضا عنصریـان وعطا روح انگیز عطا پسردایی من ورضا پسر دایی سیـا بودند و در واقع هممدرسه ی ما نبودند. عطا شاگرد مدرسه دکتر نصیری درون خیـابان سینا درمحله سلسبیل بود وورضا شاگرد مدرسه مروی درون ناصرخسرو. عطا انسال بخاطر اینکه با ما باشد اصلا اومده بود خانـه ما. هردوهمسن ما بودند وهردوتا توخیلی ازبرنامـه های بیرون مدرسهرا با ما مـیگذراندند. اما رضا مدتی چنان با ما مـیچرخید کـه بعضیـها خیـال مـید او هم دانش آموز مدرسه هنربخش است. اتفاق مـیفتاد کـه رضا مثل خلها ازمدرسه خودشان یعنی مدرسه مروی جیم مـیشد و مـیامدبا ما سرکلاس مـینشست. پدررضا کـه چند سال قبل فوت کرده بود مالک یک دربازارچه شاپور یـا "گذر مـیتی موش" بود. برادر بزرگتر رضا مسولیت اداره را داشت وازمحل درآمد ان خانواده را اداره مـیکرد. البته رضا هم اززمانیکه من با او آشنا شدم گویـا تعدادی ازعصرها پشت دخل ( کـه همان صندوق باشد) مـینشست وباینطریق درگرداندن امور بـه خانواده کمک مـیکرد.جدا ازهمـه اینـها رضا خیلی احساس لوطیگری داشت ودلش مـیخواست کـه دیگران فکر کنند "هوای فلان وفلانی ... رو داره ". البته اگر دیگری هم دم دستش بود ازاینکه هوای او راهم داشته باشد خوشش مـیامد. مـیشود گفت من وسیـا هم یک جورهایی ازاین خصوصیت رضا بدمان نمـی آمد, چون بعضی وقتها بد جوری بدردمان مـیخورد. یعنی گاهی بفهمـی نفهمـی پیش رضا خودمان را بیعرضه نشان مـیدادیم کـه این یدوست با معرفت مجبور شود "زیر پروبالمان را بگیرد". مثلابرای مدتی درخانـه امـیرآباد وقتی رضا مـیامد وانمود مـیکردیم گویـا "ازدیشب که تا حالا" ازتنبلی یـا بی پولی چیزی نخورده ایم . رفیق لوطی ما هم بد جوری بـه غیرت اش برمـیخورد واول یک ربع ساعت ما را درمورد ضررهای تنبلی نصیحت مـیکرد, حتی یکی دوبارکمربند را کشید وتهدیدمان کرد اگروقتی ازخرید برمـیگردد خانـه را تمـیز نکرده باشیم با همان کمربند مجبورمان مـیکند. ما هم چون مثلا ازاوحساب مـیبردیم مـیگفتیم باشـه. خیـالش کـه از نصیحت راحت مـیشد مـیپرید سه پرس چلوکباب و چندین پاکت مـیوه و مواد غذایی مـیخرید ویخچال را پرمـیکرد. البته اگر من گفتم "مـیپرید" فکر نکنید رضا ماشین داشت یـا فروشگاه همان دم دست بود, درست برعکس، که تا اولین بقالی و ساندویچ فروشی بیش از نیم ساعت پیـاده روی درون سوزوسرمای بیبانـهای امـیر اباد (یـا درون گرمای تابستان) راه بود تازه مغازه های آنجا هم همـه مواد را نداشتند به منظور چلو کباب ساندویچ و مـیوه حتما تازه با اتوبوس مـیرفت بـه ایستگاه نصرت درون خیـابان امـیر اباد یـا خود مـیدان مجسمـه. البته این نقش بازی من و سیـا و رضا دو-سه بار بیشتر دوام نیـاورد چون لابد رضای طفلکی حس مـیکرد برایش خیلی زحمت (و خرج) دارد. ولی سایـه این لوطیگری بـه شکل دیگری که تا مدتی هنوزروی سرمن و سیـا بود. بـه این شکل کـه تا مدتی وقتی سه نفری یـا همراه سایر بچه ها به منظور غذا یـا بیرون مـیرفتیم رضا سهم (دنگ) من و سیـا را هم مـیپرداخت. یعنی درون ان دوره دست خودش نبود! بدجوری ناراحت مـیشد اگر ما دوتا مـیخواستیم دست درجیبمان کنیم. یکبار کـه من سهم خودم را از جیبم بیرون آوردم و اصرار کردم آنرا بـه ناصر کـه "مادر خرج" بود بدهم رضا چنان بهش بر خورد کـه بلند شد که تا از کافه برود کـه یکی از بچه ها از او خواهش کرد بماند و من را سر زنش د کـه چرا روی آقا رضا را زمـین مـی اندازم! و منـهم با معذرت پولم رادرجیبم برگرداندم. ممکن هست برایتان این سوال پیش بیـاید کـه رضا پول این لوطی گری را از کجا مـیاورد، ساده هست در ان روزها دخل دستش بود وگویـا برادرش هم طی انمدت هنوز بفکراش نرسیده بود کـه ممکن هست رضا که تا این اندازه عشق بـه "زیر پر و بال گرفتن" داشته باشد. ماجرای دیگر اینکه پسری بنام محسن درکلاس دهم رشته طبیعی بود کـه رضا پیله کرده بود مـیخواهد با او دوست بشود و زیر پروبالش را بگیرد و بمن فشار مورد کـه بروم محسن را اذیت کنم که تا رضا بطور اتفاقی از راه برسد و ازمحسن حمایت کند وباینطریق او با محسن دوست بشود. کـه این ماجرا را درجای دیگری خواهم گفت. البته حتما بگویم اگر چه درون داخل گروه دست انداختن و بدو بیراه گفتن بهمدیگرجزو لاینفک دوستی ما بود اما اگر یکنفر ازبیرون گروه بـه یکی ازبچه های ما بد جورنگاه مـیکرد بقیـه بـه حمایت درمـیامدند وبرای رو کم کنی هم کـه شده که تا طرف را سرجایش نمـینشاندند ووادار بـه معذرتخواهی نمـید قضیـه تمام نمـیشد (مگر اینکه طرف زورش مـیچربید،چنانکه افتدودانی). این همبستگی گروهی درون حدی بود کـه اگر یکی از ما مورد اهانت معلم ها یـا مدیر هم قرار مـیگرفت بقیـه از او دفاع مـید. اصل ماجرای احضار من بـه اتاق رییس دبیرستان ماجرایک روزصبح شنبه ودرراه مدرسه شروع شد.ماجرا یک روزصبح شنبه و در حال قدم زدن بسوی مدرسه شروع شد. درحالیکه نسبتا با عجله داشتم درون خیـابان آناتول فرانس سابق(در ضلع شرقی دانشگاه تهران) درون جهت شمال بـه طرف خیـابات تخت جمشید مـیرفتم کـه برم مدرسه درون ضمن کیـهان ورزشی رو هم نگاه مـیکردم. حتما اقرار کنم کـه این روزنامـه خوندن اونم درون حال راه رفتن تو پیـاده روهای تهرون چنانکه افتاد و دانی بیشتر یـه ژست به منظور جلب توجه مدرسه ی هابود حد اقل ما (من و سیـا )اینجوری فکر مـیکردیم. حتما اشاره کنم کـه ما با تعدادی از ای چند که تا از معروف ترین دبیرستان انـه شـهرهم مسیر مـیشدیم کـه ازجمله اونـها دبیرستان انـه دکتر ولی الله نصر درون خیـابون وصال شیرازی وتا حدودی دبیرستان مرجان از جمله اونـها بودن. بر گردم سر موضوع، من گردن شکسته درون اون شنبه کذایی گویـا بیش از حد دراین تاکتیک (روزنامـه خونی ) فرو رفته بودم کـه ناغافل یـه چیزی مثل پتک یـا گرز گرسیوز خورد بـه کله ام. چشمتون روز بد نبینـه سرم گیج رفت، پهن شدم رو زمـین و ستاره ها بود کـه جلوی چشمم زیگزاگی قیقاج مـیرفتن. کلی طول کشید که تا فهمـیدم گرزی درون کار نبوده بلکه درون نتیجه اجرای ناشیـانـه و افراطی تاکتیک بازی پیشونی ودماغم خورده بود بـه یکی ازاون تیر سیمانی های برق وسط پیـاده رو بود . جالب اینکه من بیشتر روزها حتی درون حال خوندن بی هیچ حادثه خونینی از کناراین تیر این تیر بی شعور! رد مـیشدم اما اون روز گویـا شانس با من همراه نبود. خلاصه کمـی کـه بخود اومدم متوجه شدم یـه خانوم محترم از روی دلسوزی یک دستمال بهم داد کـه دک و دماغم رو پاک کنم, بعدش هم کمک کرد پشت لباس و شلوارم رو بتکونم، راهنمایی کرد برم تو دانشکده ادبیـات دانشگاه صورتم رو یـه ابی ب - از تیپ حرف زدن و آشنایش با محیط اون دانشکده حدس مـی مـیباید یـا استاد و یـا دانشجوی ارشد بوده . با اینکه شک نبود خودم تنـهایی این دسته گل رو بـه آب دادم اما یـادمـه به منظور اطمـینان از ایشون پرسیدم آیـای رو درون اون لحظاتی بمن ضربه نزده کـه خانومـه گفت سر تمام ماجرا روتما شا کرده و گفت حتی یک لحظه قبل از اینکه من بـه تیربخورم اون نا خودآگاه فریـاد زاده "به پا " کـه البته درون بوده و من نشنیدم. بهر حال بمن اطمـینان داد کـه در لحظه حادثه هیچ بنی بشری درون شعاع ۷-۸ متری من وجود نداشته وآخرش گفت اخه این فوتبال چیـه کـه انقدر شما جوونا رو بـه خودش مشغول مـیکنـه، پسر جون تو خیـابون حواستو بیشتر جمع کن. ازش تشکر کردم, خدا حافظی کردم و بطرف مدرسه راه افتادم درون حالیکه حس مـیکردم ورم پیشونیم درون حال بزرگتر شدنـه. مـیدانستم بااین بادمجون وسط پیشانی مـیشوم اسباب خنده دور و بری ها توی مدرسه، درد ناشی از دست انداخته شدن توسط رفقاکم ازدرد فیزیکی ضربه نبود, اما تحمل سوال جواب های آقا ی شوقی گاهی از دست انداختن بچه ها هم سختتر بود شکستن سرمن چیزی نبود کـه آقای شوقی بتواند همـینجوری ازان بگذارد، واز اینروفکر مـیکنم پنجشنبه همان هفته یـا شنبه بعدش زنگ ادبیـات بودکه به منظور بازجویی بـه اتاق آقای شوقی احضار شدم.اینکه آقای شوقی شدیدا احساس کار آگاهی داشت بری پوشیده نبود اما خود منـهم احساس دوگانـه ای نسبت بـه این احضار داشتم . احساس دوگانـه نسبت بـه سوال وجواب دردفتر اما احساس خود منـهم با مساله احضار بدفتر آقای شوقی کم از کارهای دیگرم نداشت. از یکطرف تنم مـیخارید کـه بدفتر احضار بشوم. چون حد اقل خودم کـه مـیدانستم جرم و جنایتی درکار نیست وفقط داستانـها مختلف و گاها متناقضی کـه دوستان درمورد چگونگی وقوع این حادثه محض خنده ساخته اند موجب شک آقای شوقی شده کـه خودش هم بقول معروف تنش به منظور امورکار آگاهی مـیخارید. لذا ازاین نظراین رویـارویی برایم یک شوخی بحساب مـیامد. از طرف دیگر منـهم همچین پسر پیغمبر نبودم و کفشم همچین خالی از ریگ هم نبود. ته دلم یک کمـی ترس داشتم نکند آقای شوقی وقتی اتفاقی توی حیـاط حرف مـیزده ایم چیزی را از قیـافه ام بو باشد ، درون اینصورت نگران مـیشدم کـه نکند هنگام سوال و جواب "یک دستی بخورم" اسرارم فاش بشود. ببینید این ترس من پرهم بیجا نبود, چون آقای فربیز درباب نگرانی اصلی آقای شوقی قبلا ندا را دستم داده بود. آقای شوقی مـیخواست مطمئن شود کـه پای آدم دیگری درشکستن سرمن درمـیان هست یـانـه، واگر هست، چگونـه رابطه ایست. چرا کـه آدمـی نبود کـه نفس رابطه و پسربرایش مـهم باشد, بلکه ازواکنش های ناموسی دررابطه های نامشروع نگران بود, یعنی مـیخواست اگر من دراثر بی توجهی بـه رابطه با یک زن (احتمالا شوهر دار) کشیده شده باشم مرا ازان بیرون بکشد. منـهم کـه همچین معصوم معصوم هم نبودم . راز مگوی من کلاس هشتم بودم توی کوچه دیدم زهرا کوچیکه مریم خانم همسایـه بغلی تنـهایی تو کوچه گریـه مـیکند, این زهرا کلاس دوم ابتدایی بود و چقدر نازی بود. پسوند کوچیکه به منظور این دنبال اسمش بود کـه اخترخا نم همسایـه روبرو هم اسمش زهرا بودکه کلاس نـهم بود. [ پرانتز:حرف حرف مـیاورد، این اخترخانم دو ودوپسرداشت . مادرم مـیگفت زن خیلی خوبی است, فقط یک کمـی "واز و ولنگ" است. خودش بمادرم گفته بود ۳۶ سال دارد, اما درون شناسنامـه ۳۳ ساله هست و اسم اش هم خیرالنسا است, چون یک خا له ای داشته کـه در بچگی مرده کـه اسم اش خیر النسا بوده, و خدا مـیداند این زن چقدر دلخور بود از اینکه اسم یک مرده را روی او گذاشته اند. البته زهرا بزرگه کـه نسبتا آتشپاره هم بود امسال رفته بود کلاس نـهم و یک بزرگ بحساب مـیامد وحالا دیگر زیـاد کوچه نمـیامد اما آنوقت ها کـه مـیامد درچند بازی روی ما پسر ها را کم مـیکرد کـه یکی از آنـها "گانیـه " بود -همان بازی کـه هرنفر ازیک تیم حتما لی لی کنان افراد تیم مقا بل را بزند و ازبازی حذف کند. زهرا ازسال گذشته قدغن کرده بود کـه دیگر حق ندارند زهرا صدایش کنند و باید نیلوفرصداش کنند، وهمـه هم همـینکار را مـید غیرازمادربزرگش کـه زبانش نمـیچرخید و هنوز زهرا صداش مـیکردونیلوفر هم عصبانی مـیشد. اتاقی کـه من و برادرکوچکترم دران درس مـیخواندیم و مـیخوابیدیم طبقه دوم وکاملا مشرف بحیـاط انـها بود.خا نـه ما سه طبقه وجنوبی بود و خا نـه آنـها شمالی بود ودوطبقه، اخترخانم اینـها دردو اتاق طبقه بالا مـینشستند کـه توسط یک راه پله رو باز و موزائیکی بـه حیـاط وصل مـیشد. دو مستاجر هم درون دو اتاق طبقه پایین سداشتند. یک اتاق کوچک هم درجنوب حیـاط و روبری مستراح ساخته بودند کـه آشپزخا نـه مشترک مابین همـه بود. من تقریبا هر روزی کـه خانـه بودم صدای زهرای سابق را مـیشنیدم کـه بلند سرمادر بزرگه داد مـیزد "انا، زهرا مرد، اگه با من کار داری حتما یـاد بگیری نیلوفر صدام کنی" بعدش اختر خا نم کـه خودش سازمانا بلندگو قورت داده بود از مـیامد بیرون اول داد وهوار مـی انداخت سرنیلوفرکه "بابا پیرزن زبونش نمـی چرخه بگه نیلوفر، نمـیشـه کـه کشتش" و یک دادی هم بـه زبان ترکی سر مادره مـیزد کـه معنی اش اینبود کـه "لج بازی نکن مادر". درون اجرای این صحنـه مکرردوتا کار هیچوقت از قلم نمـی افتاد: اول اینکه وقتی خطابه اش بزبان ترکی تمام مـیشد حتما کانال عوض مـیکرد وبا مخلوطی خطاب بـه پیرزن مـیگفت "ا-له-مـه؛ نکن دیگه مادر، بیلیرن، فهمـیدی؟ اما دومـین کار کـه من هیچوقت دلیلش را نفهمـیدم این بود کـه اختر خانم همـیشـه و حتما حتما مـیرفت روی پله های چهارم یـا پنجم مـینشست و طرفین را بـه آتش بس دعوت مـیکرد. طبیعی هست که دران شرایط حواسش بـه حرفهایش بود و خیلی متوجه نمـیشد کـه دامنش بالا رفته و رانـهایش (که کمـی هم گوشت آلود بودند) پیدا مـیشدند و من ناخود آگاه توجهم بـه ان جلب مـیشد و آب دهانم را قورت مـیدادم. شاید اگر فقط یک کمـی بیشتر تجربه مـیداشتم از همـین قورت مـیباید مـیفهمـیدم کـه درست هست که او مادر بـه بزرگی نیلوفر هست اما انقدر ها هم کـه من فکر مـیکنم سنش بالا نیست]. مگر اینکه خدا خودش یک تخفیفی چیزی بمن بدهد و الا اگرهیچی را حساب نکنند بخاطرهمـین نگاههای ناپاک درجهنم هم شوهراخترخانم حکم کور چشمم را خواهد گرفت، حالا اگر هر دوتایـاش را هم نـه یکی کـه روی شاخش هست وشک نیست مـیروند سراغ چشمـی کـه دقیق تررسد مـیکرده. اما بهتر هست همسایـه روبروی را ول کنم وبرگردم سر همسایـه بغلی کـه مورد نظرم هست مریم خا نم غیر اززهرا کوچکه یک پسرودوقلو داشت کـه کلاس هفتم بودند, یـادم رفته آقای کلهرودی شوهر مریم خانم شغلش چی بود اما خیلی بـه ماموریت جنوب مـیرفت و فقط ماهی چند روز مـیامد تهران. ازدوقلوها امـیر ازاول پیش اش کـه بچه دار نمـیشد زندگی مـیکرد کـه حسابی بهش مـیرسیدند, تپل هم شده بود و تا آنجا کـه من مـیتوانستم تشخیص بدهم, بکم و بیش مـیشد بگی بچه ننـه است. مریم خا نم یکبار توی کوچه بـه خودم گفت کـه شوهرش ازاینکه امـیر را لوس بار آورده دلخور و نگران هست . از نظرمالی روبراه بودند ویک خانـه بزرگ سه طبقه دردو که تا کوچه بالاترداشتند کـه دو طبقه اش را اجاره داده بودند. شوهر گویـا کامـیون دار ویـا راننده کامـیون ترانزیت و نصف ماه را درمسافرت بود. خا له کـه گویـا۸-۹ سال بزرگتر مریم خا نم بود حدود ۳۵-۴۰ ساله بنظر مـیرسید، اسمش نرگس خانم و زنی مـهربان و بقول مادرم دست بـه خیربود. دو قلوی دوم ی بـه اسم زهره بود کـه تا یک چیزی باب مـیلش نبود مـیگفت "خوش بحال امـیرکه از اول رفته پیش خا له اینـها" و حتی یکی دوبار هم قهر کرده بود رفته بود پیش کـه او هم یک چیزی برایش خریده بود و برگردانده بودش پیش مادرش. منظوراینکه خیلی هوای ها (و حتی خود مریم خانم را هم داشت) را هم داشت و گاه و بیگاه مـیامد دوتایی و یـا یکی از آنـها را مـیبر,د به منظور کوچیکه عروسک و اسباب بازی و برای بزرگه هم چیزهای دیگری را کـه دوست داشت مـیخرید وو حد اقل هفته ای یکبار به منظور تفریح بـه باغ گلستان، سینما و یـا بستنی فروشی مـیبردشان . یـادم هست یکبار کـه مادرم پشت دار نشسته بود و داشت قالی مـیبافت و مریم خا نم هم بغل دست اش تماشا مـیکرد شنیدم کـه با لحنی کـه یک کم بوی گله مـیداد بمادرم مـیگفت" این م فکر مـیکنـه من هنوزم بچه ام". چیزی کـه تازهها کشف کرده بودم اینبود کـه از حدودای اردیبهشت امسال بـه بعد همـینکه مـیفهمـیدم مریم خا نم آمده پیش مادرم، من چپ و راست بـه بهانـه سر یخچال رفتن مـیرفتم توی هال، درون یخچال رو باز مـیکردم و مثلا دنبال یک خوردنی مـیگشتم و زیر چشمـی نگاهی هم بـه چگونگی استقرار مریم خا نم مـی انداختم، اگراودر سمت درون اتاق روی دار نشسته بود و مادرم طرف پنجره، آنوقت بدون اینکه جلب توجه کنم مـیرفتم مسل بچه های گرسنـه بغل درون اتاق قالی وا مـی ایستادم. حتی دو سه بار مادرم گفت "مگه درس نداری؟ اخه اینجا وایسادن هم شد کار" و من با خجالت درون رفتم. نمـیدانم چرا، بی اراده خوشم مـیآمد, حرفها کـه فکر نمـیکنم برایم جالب بودند، بعد تر کـه فکر کردم بنظرم رسید شاید به منظور این بود کـه وقتی مریم خا نم مـیامد خا نـه ما خیلی راحت مـینشست، چادر و و روسری سرش نبود و من از رنگ موهاش کـه مـیریخت پشت گردنش خیلی خوشم مـیامد. البته مریم خا نم یک زن چادر چاقچوری نبود چندین بار هم دیده بودم کـه با شوهرش با مانتو دامن و بدون حجاب مـیرفتند بیرون، مخصوصا وقت شوهرش درون ماموریت بود درون محل و کوچه و موقعی کـه مـیرفت دم مغازه چادر گلدار سرش مـیکرد و نسبتا خود را مـیپوشاند روی تخته دار قالی کـه نشسته بود پاهاش رو هوا آویزان مـیشد. خب اینـهم بود کـه تازگی ها برق ساق پاهاش هم بد جوری مـیزد توی چشمم طوریکه بی اراده زبونم رو دور لبم مـیمالیدم. اما اولهاش هروقت اینجوری مـیشد خجالت مـیکشیدم، با اینکه هیچندیده بود کـه من آب دهنم راه افتاده اما زود بر مـیگشتم سردرسم، و خیلی هم احساس گناه مـیکردم و پیش خدا توبه مـیکرد.م ولی باز وسط درس یـاد نرمـی و برق اونـها مـی افتادم و پیش خودم مجسم مـیکردم کـه به یک بهانـه ای نوک انگشتها مو دارم مـیکشم روی ساقهاش و یـه مزه عجیبی مـیومد تودهنم ، فورا لبمو محکم گاز مـیگرفتم، ازخدا مـیخواستم یـه کارید کـه دیگر فکرم بـه ساق یـا گردن مریم خا نم نرود. اما حتی درهمان عالم احساس گناه هم هیچوقت از خدا نخواستم کاری د کـه از موهایش خوشم نیـایدو چون هم موج داشتند و هم رنگ و وارنگ بودند. نمـیدانم مادرم تازگی چیزی حس کرده بود یـا اینکه بـه خاطر توصیـه های کلی همان سید جلیل بود کـه گفته بود اگر درون خا نـه پسر دوازده سیزده سال بـه بالا دارید بهتر هست زنـها جلوی آنـها پوشیده باشند حتی و مادر. اینرا بـه این دلیل مـیگویم کـه یکبار فالگوش شنیدم کـه مادرم داشت به منظور مریم خانم تعریف مـیکرد کـه به صدیقه خودش هم تذکر داده خیلی جلوی من و برادرهایم واز و ولنگ نباشند. من ناراحت شدم ودویدم تو اتاق خودم، و اتفاقی ازپنجره دیدم اخترخا نم همسایـه روبرو بازپله نشسته ودرحالیکه حتی تنکه اش هم پیداست دارد به منظور هایش سخنرانی مـیکند. اما اینبار نـه اینکه دهنم آب نیـافتاد خیلی هم بدم آمد. تو دلم گفتم: انگار نوبرشو آورده با اون رونـهای رونـهای چرب و چیلیش, گفتم زنکه نفهم نمـیتوانست یک کم خودش رو جمع و جور کند "که نون مردمو اجر نکنـه", کـه الکی حرف توی دهن این ما نیـافتد. شک نداشتم مادرم از پنجره همان صحنـه را دیده و بفکرش آمده کـه الان چشم من یـا برادرم هم ناغافل افتاده بـه تنکه صورتی این خانم، و لابد ترسیده فردا برویم جهنم. از آنجا کـه به خودش اجازه نمـیداد بـه اختر خانم تذکر بدهد، دیواری کوتاه تر از مریم خا نم بیچاره پیدا نکرده و فکر کرده با بمـیان کشیدن حرف ش, غیر مستقیم بـه او تذکر بدهد. چه جهنمـی بابا؟ یکی نیست بگوید اگر خدا نمـیخواست من آنرا نبینم کـه خودش نمـیامد ان موها را آنجور غلتان و رنگ وارنگ درست کند، تازه واقعا مـیگویم اگر قرار باشد همچین موجوداتی جایشان درون جهنم باشد منکه ترجیح مـیدهم بروم آنجا. حالاساقهایش را بگویی یک حرفی خب منـهم قبول دارم آدم را وسوسه مـیکند اما موها فقط قشنگ اند. لباسهای قشنگتر وعروسکهای زهرا کوچیکه طبیعتا مـیتوانست موجب حسودی سایرهمسالانش بشود ، او هم یـاد نگرفته بود با همسالانش ارتباط برقرار کند. درخا نـه هم زهرا بر خلاف رسم آنوقتها ۵ سال کوچکتر از زهره ش بود و لذا همبازی خوبی برایش نبود . مادرم معتقد بود دلیل اینکه های مریم خا نم نمـیتوانند درست با بقیـه بچه ها کنار بیـایند اینستکه نرگس خانم زیـادی "لیلی بـه لالای" آنـها مـیگذارد. آنروز وقتی دیدم زهرا کوچیکه با اون دمب اسبی های یش با بقیـه بچه ها نیست و گریـه مـیکند فهمـیدم کـه بچه ها تحویلش نگرفته اند وشاید هم عروسکش را پرت کرده اند کف کوچه. دستش را گرفتم بردمش توی خا نـه خودمان پیش مادرم و دو نفری سرش را گرم کردیم که تا ساکت شد, مادرم صورتش را شست و منـهم دو سه که تا نقاشی الکی برایش کشیدم کـه خیلی خوشش آمد. بعد مادرم دستش را گرفت کـه ببرد خانـه شان اما یک دفعه یـادش آمد کـه مریم خا نم خواهش کرده اگر مـیتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه مـیکند. بمن گفت " جون صواب داره دست تنـهاست" و یـاد آوری کرد کـه شوهرش که تا آخر ماه از ماموریت بر نمـیگردد. .مژگان کوچکم کـه تقریبا همسن زهرا و در نتیجه قائدتا مـیباید همبازی اش مـیبود بیرون با بچه ها بازی مـیکرد. وقتی رفتم و به اوگفتم بیـاید خانـه دوتایی با عروسک کوکی زهرا بازی کنند حاضر نشد، ومادرم سفارش کرده بود اگرنخواست بیـاید کارنداشته باشم چون اگر او را برخلاف مـیل اش بیـاورم بیشتربا زهرا بد مـیشود. بعد مادرم دستش را گرفت کـه ببرد خانـه شان اما یک دفعه یـادش آمد کـه مریم خا نم خواهش کرده اگر مـیتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه مـیکند. بمن گفت " جون صواب داره دست تنـهاست" و یـاد آوری کرد کـه شوهرش که تا آخر ماه ازماموریت برنمـیگردد, و گناه دارد اگر آب کـه برکت خداست درون این مدت تلف بشود. من قبول کردم اما یک جوری قیـافه گرفتم کـه فکر کند فقط بخاطر احترام بـه حرف اوست کـه مـیروم, ولی ته دلم از خدا مـیخواستم, حد اقل بـه دودلیل: دلیل اولش اینبود کـه شربتها و مخصوصا شیرینـهای خانـه مریم خانم خیلی خوشمزه بودند فکر مـیکنم ش آنـها را برایشا ن مـیخرید. اما دلیل دوم را لابد خودتان حدس زده اید اگر چه من هنوزهم خجالت مـیکشم برایی بگویم. دفعات پیش کـه رفته بودم خا نـه شان فقط شیرینی ها برایم مـهم بود، اما حالا مـیتوانستم مجسم کنم کـه توی حیـاط خودشان ان موها آرام روی گردنش موج خواهند زد ولابد خودش هم گاهی آنـها را ازتوی صورتش بـه عقب پرت خواهد کرد. مجسم مـیکردم حداقل وقتی کـه دولامـیشود زهرا را ماچ کند مجبوراست اینکار را د. من نامرد حتی بـه این هم فکرکرده بودم کـه چطور آقای کلهرودی دلش مـیاید ده-بیست روز این موها را نبیند, ولی فورابخودم فحش داده بودم. اماسفت وسخت پیش خودم عهد کردم بـه ساق هایش چشم نیندازم وازخدا هم خواستم کمکم کند, البته مـیدانستم کار سختی هست چون لامصب بد جوری توی چشم مـیامدند. مریم خا نم وقتی مردی توی کوچه نبود,چادر نازک وگلدارش را روی شانـه اش مـیانداخت وهیچ اصراری نداشت ساقهایش را بپوشاند, چون لابد بـه سلامت نگاه من اطمـینان داشت, من احساس گناه مـیکردم کـه از این اطمـینان سو استفاده مـیکردم. ولی دست خودم هم نبود. لابد او فکر مـیکرد من هنوز بچه ام ونگاهم نمـیتواند ناپاک باشد، نمـیدانشت کـه از خیلی وقت پیش اینجور چیزها منرا حالی بحالی مـیکند. توی کوچه کـه بودیم مخصوصا وقتی باهام حرف مـیزد هرجور سعی مـیکردم بـه ساقهایش نگاه نکنم, انگار یک چیزی تویشان بود کـه چشمـهای مرا مثل آهنربا مـیکشیدند طرف خودشان، البته منـهم سعی مـیکردم مثلا خودم را سرگرم کار دیگری نشان بدهم. درهرحال همـیشـه نگران مـیشدم و خجالت مـیکشیدم کـه نکنداو متوجه این نگاههای دزدکی من بشود و به این خاطر مـیخواستم درون بروم. حتی یک باردرحالیکه او داشت بامن حرف مـیزد بـه بهانـه اینکه ناگهان یک چیزی یـادم افتاده از او معذرت خواستم وپ توی خا نـه خودمان; یکباردیگرهم بـه بهانـه اینکه یـادم افتاد حتما بروم نانوایی دررفتم طرف کوچه اصلی, درحالیکه ان ساعت اصلا نانوایی پخت نمـیکرد کـه من دیرکرده باشم. اما ازچند ماه پیش کـه توجهم بـه ساقها جلب شده بود یک کار دیگرهم مـیکردم کـه گناهش دیگرهیچ جوری قابل بخشش نبود، یعنی بنظرم اگر روز قامت خودمریم خانم و آقای کلهرودی شوهرش دونفری مـیامدند شفاعت و مـیگفتند ما هیچ شکایتی نداریم و رسما تقاضا مـید کـه به خطر سن کم این اشتباه من را ببخشند هم فکر نمـیکنمـی بحرفشان ترتیب اثر مـیداد. کاری کـه مـیکردم این بود کـه وقتی دوروبرخلوت بود مـیرفتم پرده وشیشـه پنجره اتاق اصلی خانـه مان کـه طبقه دوم بود، دزدکی توی حیـاط خا نـه مریم خا نم را نگاه مـیکردم، مخصوصا وقتی مـیامدحوض چیزی بشورد، رانـهایش هم دیده مـیشد، فقط مـیتوانم بگویم محشر بودند و من همـینطور آب دهانم را قورت مـیدادم. البته اینکار را نمـیشد خیلی طول داد چون خیلی خطری بود, بخاطر اینکه نـه فقط حتما دقت مـیکردم یک وقت خدای نکرده مریم خانم متوجه جنبیدن پرده نشود، بلکه حتما درهمانحال پشت جبهه را نیزمـیپایدم چون هرلحظه ممکن بودمادرم یـا دیگری دراتاق را باز کند و بیـاید تو. خب حالا فکرش را ید، از وقتی کـه این فکر های شیطانی رفته بود توی سرم این اولین باری بود کـه مـیرفتم خانـه مریم خانم، اگربگویم هنوز نرفته حس مـیکردم لپ هایم از خجالت گل انداخته حرفی بـه گزاف نگفته ام، اما خوب مگر مـیتوانستم خودم را قانع م کـه نروم. بدی اش اینبود کـه اینرا نمـیتوانستم با هیچدر مـیان بگذارم حتی با سیـا. یعنی فکرش را کـه مـیکردم بـه این نتیجه مـیرسیدم کـه اگر کاری کرده بودیم شاید مـیشد حرفی زاد ولی اگر مـیرفتم و از این فکر و خیـالات خودم برایـاش حرف مـیزدم لابد مرا مسخره مـیکرد یـا نـهایت توصیـه مـیکرد ب کـه آنوقت حالم بشدت گرفته مـیشد. دست زهرا کوچیکه توی یکدستم و یک آچار فرانسه دردست دیگر راه افتادم کـه بروم سراغ درست چکه شیر آب مریم خانم اینـها. ازدرخا نـه مان کـه بیرون آمدم، توی کوچه اش داشت مـیرفت خانـه آنـها, که تا زهرا را دید پرید بغلش کرد و قربان صدقه اش رفت. رفتیم تو، زهرا ماجرا را گفت و نقاشی ها را نشانشان داد، من یک قیچی و یک کفش کهنـه خواستم و شروع کردم بـه ب یک واشر. گفت آمده کـه زهرا و خود مریم خانم را هم ببرد با زهره و امـیر وجعفر آقا شوهرش همگی بروند باغ گلستان. مریم خانم دلیل آورد کـه هزارتا کار دارد و حتی بهانـه مـیاورد بلکه بتواند از بردن زهرا هم جلوگیری کند،گفت زهره هم الان حتما مـیامد خانـه درس اش را بخواند گفت زهره هم الان حتما مـیامد خانـه درسش را بخواند ولی درمقابلاصرارزهرا وخواست ش نتوانست کاری د و آنـها رفتند. آنوقتها وقتی شیرآب چکه مـیکرد ما با قیچی یک واشر چرمـی مـیبردیم و بجای واشرقدیمـی مـیانداختیم. بلاخره همانوقت کـه من کار ب واشر را تمام کردم,صدای بسته شدن درحیـاط پشت سرزهرا و خا له اش را شنیدم. منـهم داشتم مـیرفتم سراغ شیر آب کـه مریم خانم خواست کـه اول لیوان شربتی را کـه قبلا آورده بود بخورم . درگوشـه ای ازحیـاط دو که تا تخت بهم چسبیده بود کـه روی آنرا فرش انداخته بودند ومثل اغلب خانواده ها شبها ی تابستان آنجا مـیخوابیدند وعصر ها روی ان مـینشستند. اینجور تخت ها را که تا آنجا کـه معماری خا نـه اجازه مـیداد درجایی مـیگذاشتند کـه ازخانـه و پشت بام هیچیک از همسایـه ها دیده نشود. مریم خا نم هم شربت و شیرینی را همانجا گذاشته بود. خیلی فوری یک بشقاب بیسکویت پتی بورویتا نا هم آورد کـه با شربت خوردم. شیررا درست کردم ولی طوری بود کـه یـاید خیلی محکم آنرا مـیبستی کـه هیچ چکه نکند. اشکال کار را گفتم و برای اینکه تخصص ام را برخ کشیده باشم گفتم بیـاید امتحان کند. امتحان کـه کرد گفت مـیل خودم هست اگر حوصله اش را دارم او خیلی خوشحال مـیشود کـه من بمانم هم شیر را دوباره درست کنم وهم اینکه او یک هم صحبت داشته باشد. قند توی دلم آب شد ولی گفتم "ولی بخاطر گل روی شما بهتره شیرو درستش کنم و برم" این جمله رو همـین دو-سه روز پیش توی یک فیلم شنیده بودم آرتیسه بـه خانومـه مـیگفت. از نگاه ش بنظرم آمداز اینکه همچین طرفی کردم تعجب کرده ،درنتیجه هول شدم و تندی گفتم "یعنی نـه، منظورماینـه کـه آب حیفه حروم بشـه" ، بلند خندید و زیر لبی گفت "ناقلا خب حرف اولت کـه بهتر بود" البته شاید هم من فکر کردم ای جمله را گفت ولی "ناقلا" را حتما شنیدم . بسرعت برگشتم شیر فلکه را بستم و شیر را بازکردم که تا یک واشر بهتر ببرم و او هم رفت توی آشپزخا نـه. وقتی آمد بالای سرم کار منـهم تقریبا تمام شده بود او گفت برنج اش را آبکش کرده و دیگر کاری ندارد، رفتم فلکه را باز کردم کـه خوشبختانـه خوب درست شده بود. بساط ام را جمع کردم ودر حالیکه ژست رفتن داشتم گفتم "مریم خانم لطفا شیر رو امتحان کن مـیخوام برم " بعد از چند لحظه با هیجان گفت "راستی کـه شاه پسری تو" و دست کشید بـه سرو گردنم، با خجالت گفتم کـه مـیروم. از من خواست اگر واقعا خیلی درس ندارم یک کمـی بنشینم با هم حرف بزنیم، حس کردم بد جوری دلش مـیخواهد با یکنفر حرف بزند, تعجب کردم کـه او مرابعنوان یک همصحبت قبول دارد اما اما فکرکردم من کـه نمـیتوانم هم صحبت مناسبی باشم. همـین کـه دید درون تردیدم مـهلت نداد و گفت خیلی از این اخلاق من خوشش مـیایدکه درمورد دیگران کمتر حرف مـی و گفت حتی ازی هم نشنیده کـه من یـا مادرم پشت سری حرفی زده باشیم. فکر کردم مـیخواهد مطمئن شود اگرحرفی را درون مورد خودش یـا دیگری گفت من دهانم قرص مـیماند. گفتم "خیـالتون راحت مریم خا نم " با حالتی کـه ابهام درون ان بود پرسید "درچه موردی ؟" جواب دادم "خب من بهی نمـیگم" باز پرسید "چی رو نمـیگی ؟" من جواب دادم "خب شما هر حرفی هم کـه بزنی". دیدم ازاینکه من همچین قولی بهش دادم بیش از انتظارابراز خوش حالی کرد، بهمـین خاطربیشتر فکر کردم مـیخواهد یک رازی را درمورد خودش، خانواده و یـا یکی از همسایـه ها بمن بگوید, کـه چندان هم اشتهایی به منظور همچین چیزی نداشتم. منکه قبلا درباب علتهای آمدنم به منظور درست شیر آب مریم خا نم برایتان یک اشاره هایی کردم . اما بنظرم آمد به منظور او مـهم اینستکه یک گوشی هست کـه برایش حرف بزند, چون بی معطلی ادامـه داد زهرا همـیشـه برایش مـیگوید کـه من هوایش را داشته ام و از او درون مقابل بقیـه بچه ها دفاع کرده ام. گفت عاشق اینستکه مـیبیند من راحت با بچه های کوچکتر بازی مـیکنم. گفتم کـه مادرم نظرش اینستکه توجه بیش از حد نرگس خا نم بـه بچه ها موجب شده کـه آنـها نتوانند با همسالانشان قاطی بشوند. گفتم بنظرمنـهم زهرا مثل یک عروسک دوست داشتنی است،و مـیخواستم بگویم اما بقول مادرم بچه کـه عروسک نیست اما همان "دوست داشتنی" را کـه گفتم پرید بغلم کرد و گونـه ام را بوسید. مزه خاصی رادردهانم حس کردم . مثل اینکه متوجه شده باشد کـه واکنش اش خیلی شتابزده و از روی هیجان بوده و گفت "وا ی خدا مرگم بده از بس کـه تو پسرماهی هستی". درحالیکه از خجالت سرخ شداه بودم و نشان مـیدادم کـه دیگر حتما بروم, انگار نصف وجودم داد مـیزد ترجیح مـیدهم بمانم . بقول نظامـی گنجوی: "به چشمـی خیرگی کـه برخیز بدیگر چشم جان کـه مگریز" اما مثل اینکه این خجالت کشیدن من بیشتر زبانش را باز مـیکرد,و منـهم بفهمـی نفهمـی این را مـیفهمـیدم . مریم خا نم گفت بعد ازسیزده سال, پارسال رفته کلاس نـهم را بطورمتفرقه امتحان داده و قبول شده وامسال هم کلاس دهم امتحان خواهد داد. گفت حدود پانزده سالش بوده کـه شوهرکرده...... فکرمـیکنم خودش مـیفهمـید کـه من از تاب موهایش خیلی خوشم مـیاید چون همـینکه باد یک کمـی آنـها را پریشان مـیکرد سرش را تاب مـیداد که تا آنـها را صاف کندو گاهی هم کـه آنـها را از توی صورتش بالا مـی انداخت, بی اختیـار گل از گلم مـیشکفت ، یعنی اوطوری لبخند مـیزد کـه من فکرمـیکنم فهمـیده بود کـه قند توی دل من آب مـیشود. بعد ها کـه فکرشرا مـیکردم به منظور خودم هم عجیب بود کـه یک پسر بچه چهارده ساله اینجوری مفتون حرکت یک زن سی و چند ساله بشود. فکر مـیکنم اینـهم بود کـه واکنش های ظاهرا معصومانـه من او را تحریک مـیکرده کـه بیشتر حرفهایی بزند و کارهایی د کـه حالی بحالی ام مـیکند. نمـیدانید چقدر بخودم فشار مـیاوردم کـه سر قولم بمانم و چشمم بـه ساقهایش نیـافتد، اما خدای من مگرمـیشد، تازه بدی اش این بود کـه روبرویش نبودم بلکه با کمـی فاصله هردو لبه تخت نشسته بودیم. همـین موجب مـیشد کـه هر از گاه این گردن صاحب مرده من اختیـار، حدود ۹۰ درجه بگردد, یک نگاه بدزدد و مثل برق برگردد بـه روبرو و همـین منرا بیشتر درون مرز رسوایی قرار مـیداد. پاها را رویـهم انداخته بود اما همـینرثانیـه نگاه ها کافی بود که تا ببینم ماهیچه ساقی کـه رو قرا گرفته بود شفاف ترو قوس دارترازهمـیشـه اند. فکر کردم چقدر خوب بود اگر مـیشد بدون اینکه خجالت بکشم ساق هایش را نگاه کنم، انـهم از روبرو واز باسر، اما مجسم مـیکردم حتی اگراین فرصت رویـایی راهم خودش برایم فراهم کند باز هم جرات نخواهم کرد اینکار را م چونکه مـیترسیدم بذاقم بریزد رویشان و جلای آنـها را کم کند و آنوقت مـیفهمـید کـه انقدر ها هم نظرپاک نیستم وخیلی بدمـیشد.دلم را بـه دریـا زدم مناسبترین را اینبود کـه به بهانـه رفتن بلند بشوم و خودم را حالت مطلوب قرار بدهم وقتی او هم اصرار مـیکرد اگر مـیتوانم بمانم وبا هم حرف بزنیم یک کمـی طولش مـیدادم و بعد قبول مـیکردم و در همـین فرصت دزدی را هم انجام مـیدادم و همـین کار را هم کردم و همانطور کـه انتظار داشتم هم کلی لذت بردم ب هم اینکه کلی خجالت کشیدم. چون علاوه برساق ها انبار لابلای موهایش را هم دیدم کـه رنگارنگ برق مـیزدند اما نمـیدانم چی شد کـه در لابلای این گردش نگاه چشمم ازبالا افتاد روی شیب ها نـهایش، و محکم بخودم گفتم "نامرد خدا کورت مـیکند" و فورا نشستم. نـه اینکه فکر کنید از دیدنشان حالی بحالی شده باشم خیر فکر کردم بخاطر دیدن چیزی کـه خیلی هم حالی بحالی هم نکرده حالا یک گناه سنگین دیگر هم بـه پرونده ام اضافه شده.نمـیدانم او متوجه کدامـیک از هیزی هایم شده بود، چون باز یک خنده شیطنت آمـیز کرد وگفت "مـیشـه انقدر سرخ و سفید نشی؟" و من دلم دشت توی ام منفجر مـیشد, اما اوانگار کـه هیچی نشده باشدادامـه داد که: چند وقت پیش وقتی او درکوچه با من حرف مـیزده من بـه بهانـه نان گرفتن درون رفته بودم و وقتی جواب دادم کـه جدی مـیخواسته ام نان بگیرم با خنده گفت "شیطون ساعت سه بعد از ظهر کـه نونوایی اصلا پخت نمـیکنـه" و من از خجالت دوباره سرم را پایین انداختم و باز ناخودآگاه ساقهایش این چشمـهای بی اراده منرا بخودش کشید وبیشتر خجالت کشیدم، سرم را بالا آوردم کـه دیگر نبینم شان اما حالا نگاهم توی چشماش مـیافتد کـه بدتر خجالت مـیکشیدم, نمـیدانستم چیکار کنم، چیزی نمانده بود کـه مثل ان دفعه ها بـه بهانـه یک چیزی یـادم یک دفعه بدوم و در بروم, اما فکر کردم این کلکم را فهمـیده است. پا شدم و گفتم دیگر حتما بروم دوباره پرسید "مـیخوای بگم چرا فرار کردی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم شود گفت "خجالت کشیدی" حول شدم "گفتم نـه بخدا " جواب داد لازم نیست قسم بخورم, خجالت کشیدن کـه گناه نیست. من از آرام آرام تکان ساقها و لبخندش حس کردم منظورش مـیباید خجالت کشیدن از نگاه بـه ساق ها باشد. نمـیتوانم توضیح بدهم چه حالی داشتم، از خجالت داشتم آب مـیشدم اما درون همانحال هر جور کـه سرم و چشمـها یم را مـیچرخاندم باز نگاهم مـیرفت بـه ان ساق ها و مجبور مـیشدم آب دهانم را قورت بدهم وهمـین هم موجب مـیشد بیشتر خجالت بکشم. نفهمـیدم چی شد، کـه اینباربدون اینکه او چیزی گفته از دهانم دررفت" نـه جون خودم" گویـا یک لحظه بنظرم آمد بود کـه ازم پرسیده اگر ریگی بـه کفشم نیست بعد چرا هی آب دهانم را قورت مـیدهم. یکدفعه با صدای نسبتا بلند زد زیر خنده و گفت "منکه حرفی نزدم" , نرمـه گوشم را گرفت آرام مالید و ادامـه داد "وای کـه چقدر وقتی مـیخوای یـه چیزی رو قایم کنی بامزه مـیشی". تنـها چیزی کـه بفکرم مـیرسید یک قسم دیگر بود کـه خنده او را بدنبال داشت یک دفعه یک قیـافه جدی بـه خودش گرفت و مثل خا نم معلم ها نصیحتم کرد که: یک پسر خوب نباید بـه ساق زن نامحرم نگاه ناپاک بیـاندازد حتی اگر ان ساق ها خیلی هم جذاب باشند. اینرا کـه گفت فکر مـیکنم گوشـهایم رنگ لبو شد ولی انگار نگاهم هم روی ساقهاش قفل شد هرچی مـیخواستم چشم بردارم نمـیشد که تا اینکه خودش گفت "شوخی کردم چه نگاهی از نگاه تو پاک تر". باز قسم خوردم "جون خودم نـه" کـه با خنده گفت "کدومشو مـیگی نـه?یعنی نگاهت ناپاکه؟ یـا ساق ای من جذاب نیست؟". هیچ جوابی ندادم. جای پاهایش را از رویم جابجا کرد و گفت چند روز پیش متوجه شده کـه من از موهایش خوشم مـیاید و از من پرسید آیـا همـینطور هست با خجالت سرم را بعلامت تاید پایین آوردم و گفتم "خیلی" پرسید از چی اش بیشتر خوشم مـیاید جواب دادم از رنگش از شفاف بودنش و یکدفه گفتم "نمـیدونم از موهات دیگه" و او خندید و خندید. وقتی دوباره ساقهایش را رویم جابجا کرد بنظرم آمد دارد بمن مـیگوید دارد از من مـیپرسد آیـا دوست دارم بـه آنـها دست بکشمو از دهان پرید "نـه، واسه اینکه نمـیخوام" : ابروهایش را بهم کشید و پرسید "چی رو نمـیخوای ؟" موندم چی بگیم بعد جواب دادم هیچی،اما بنظر مـیامد او از این بازی با من خوشش مـیاید و خوب مـیفهمد کـه منـهم خوشممـیاید. گاهی حس مـیکردم مـیخواهد بهم بفهماند بیخودی خجالت مـیکشم. شاید حدود ده دقیقه دیگر همـین کار ادامـه پیدا کرد:ا بنظر مـیامد او از این بازی با من خوشش مـیاید و خوب مـیفهمد کـه منـهم خوشم مـیاید، گاهی حس مـیکردم مـیخواهد بهم بفهماند بیخودی خجالت مـیکشم. شاید حدود ده دقیقه دیگرهمـین کارادامـه پیدا کردو چه حس عجیبی داشتم آنروزمن اما از شانس خوب (یـا بد) صدای مادرم بقیـه آزمون را بـه بعد موکول کرد. مادرم آمد وازحیـاط خلوت داد زد "یک واشرکه انقدر معطلی نداره" و اینکه مگر"کوه مـیکنم" وبیـادم آورد کـه نوبت من هست که بروم نان بخرم ,و منـهم رفتم, اما قبل ازرفتن مریم خا نم خیلی جدی پرسید اگر بازهم شیرشا ن چکه کند آیـا به منظور درست ش خواهد آمد? کـه منـهم سرم را بـه علامت "بله" تکان دادم و او خندید و من بازازخجالت سرخ شدم. من بعد از انـهم چندین بار خا نـه مریم خا نم رفتم و باهم حرف زدیم و شوخی کردیم اما هیچوقت ان شیرینی و لطافت رابطه آنروز را نداشت. بعد ها درون دوران دانشجویی, هم درون ایران و هم درون ویسکانسین فرصت پیش آمد کـه با هایی وارد رابطه رمانتیک شدم کـه خلی زیبا بودند اما بجرات مـیگویم, این رابطه نسبتا یکطرفه با مریم خانم طعمـی کم نظیرداشت. ازجمله چیزهایی کـه حد اقل که تا حدود بیست سالگی بدردم خورد: یکی اینکهکه هول شدن و خجالت کشیدن درمقابل بعضی از بزرگتر ها بد کـه نیست هیچ، مـیتواند مفید هم باشد; دیگراینکه فهمـیدم بعضی ازبزرگترها وقتی پا بدهد بیش از بچه ها "عروسک بازی" را دوست دارند. دلشان مـیخواهد تو هالو وبکرباشی تاخودشان کارها را همانجور کـه دوست دارند بهت یـاد بدهند, ومزه اش هم بهمـین است. بزرگترکه مـیشدم عمدا خودمرا درون شرایطی قرار مـیدادم کـه "بازیچه" آنجوربزرگترها قراربگیرم,. بگیر و نگیر این تاکتیک هم بستگی داشت بـه قوه تشخیص خودم از ان بزرگتره و شرایط فیزیکی والبته با کمـی دستمایـه شانس. با اینکه سنم نسبتا کم بود اما بخوبی درک مـیکردم کـه برملا شدن چنین امری علاوه برخطربرای خودم مـیتواند بـه متلاشی شدن خانواده ای منجر شود. اما خدا وکیلی جاذبه اش بیش از ترس اش بود. آنوقت ها کـه عقلم بـه این تفسیرها نمـیرسید اما الان فکر مـیکنم شاید بخاطرممنوعه بودنش, اگر تفاوت بین مزه مـیوه ای کـه از مغازه مـیخرید را با مـیوه ای کـه از باغ مردم چیده اید مقایسه کرده باشید مـیفهمـید چه مـیگویم. اما اگر پا مـیداد نمـیتوانستم مقاومت کنم. حتی یـادم هست درون تابستانی کـه کلاس یـازده را تمام کرده بودم روبروی درب باغ هتلی کـه کار مـیکردم خانمـی بود حدود ۳۰ ساله کـه شوهرش عتیقه فروشی داشت و گاهی کـه من دررا باز مـیکردم که تا وانتها بارشان را تخلیـه کنند باهم همصحبت مـیشدیم. بار اول به منظور اینکه کمک کنم مـیوه هایی را کـه خریده داخل ببرد رفتم توی خانـه شان, اوهم به منظور تشکر بستنی آورد خوردیم وکمـی بطور سطحی بازی کردیم, گفت اسمش مونا است. باردوم از من خواست کمک کنم یک "قاب ع" را بدیوار بکوبد کـه کردم, بعدش کمـی ورق بازی وووکردیم . وقتی پرسیدم درجواب شوهرش کـه بپرسد چگونـه تنـهایی قاب را بدیوار زده چه جوابی خواهدداد، ازجوابش حس کردم آدم بی احتیـاطی هست و دیگرنرفتم. اگر چه من ذاتا آدمـی هستم کـه عموما که تا از من نپرسند درون مورد کارهایم حرفی نمـی حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما درون این مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام. این سرنگهداری ام که تا حدی بود کـه حتی بـه سیـا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمـیت این خودادری درون برابر سیـا درون اینستکه اگر او مـیفهمـید حتما فکر مـیکرد خیلی نامرد هستم. چون سیـا صمـیمـیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیـا بـه محض اینکه با زنی جور مـیشد نـه فقط ماجرا را تمام و کمال مـیگفت بلکه تمام تلاش اش را مـیکرد کـه طرف را ترغیب کند رفیقش را به منظور من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود کـه من از ان مـیترسیدم, یعنی واهمـه داشتم اینرا بعنوان یکی از هنرهای من به منظور دیگران بگوید وهمـینطوری ماجرا دهان بدهان بشود وبلا خره یک جایی کار خراب بشود. چوب را کـه ور مـیدارند ... با اینکه همـه شواهد گویـای اینبود کـه آقای شوقی نمـیتواند نسبت بـه این سر من بویی باشد اما بازهم این دلهره احمقانـه دست از سرم بر نمـیداشت. گاهی فکر مـیکردم حتما کاری کنم کـه توی دفتربا هاش چشم درچشم نشوم، چون ممکن هست بتواند فکرم را بخواند. چند هفته قبل از این کـه سرم بشکند داستان شب رادیو درون مورد دانشمندی بود کـه با نگاه بـه چشم مـیتوانست فکر آدمـها را بخواند. مـیگویم دلهره احمقانـه به منظور اینکه مـیدانستم بفرض اینکه آقای شوقی قدر باشد فکر-خوانی د باز هم نـهایت چیزی کـه دستگیرش بشود این خواهد بود کـه من درون حال خواندن کیـهان ورزشی فکرم پیش ان ه ای بوده کـه با رفیقش آنطرف خیـابان راه مـیرفته اند کـه اینـهم مساله ای نیست. مـیدانستم بفرض اینکه حرف آقای شوقی درست باشد و رفیق های خودمان همـه کارها را بهش گزارش ند هم هیچچیزی از راز من نمـیداند کـه باو چیزی گفته باشد. درکل این مورد فقط یکبار درون همان تابستان کـه مجید آمده بود پیش من دم درهتل ان خانمـه هم اتفاقی آمده بود دم درون و توری با لوندی با من خوش و بش کرد کـه وقتی رفت مجید گفت "ای ناسر کار هم کـه دست ور نمـیداری" و من قسم و ایـه خوردم کـه نـه بابا طرف اصلا اهلش نیست بـه دروغ گفتم دکتره و سطحش بالاتر از اونیـه کـه با من بپره ، فقطدکتر خوش برخوردیـه و خلاصه از ذهنش بیرون کردم. تازه اگر یک درصد هم فرض کنیم مجید فهمـیده بود حتی یک درصد هم ممکن نبود بره بـه آقای شوقی حرفی بزنـه تازه اون کـه خبر نداشت طرف شوهر داره. یعنی هر جور حساب مـیکردم تنـها راهی کـه امکان داشت آقای شوقی چیزی از این سر من بفهمـه این بود کـه خود بیشعورم یکدستی بخودم ب (یکدستی زدنـهای آقای شوقی رونشنیده مـیشد فهمـید). الان هم اینحرفها را بیشتر باین خاطر گفتم کـه مشخس بشود کـه اصرار آقای شوقی به منظور روشن شدن مطلب فقط یک کنجکاوی غیر مفید نبود بلکه درون پشت ان یک جنبه قوی مصلحت جویـانـه هم وجود داشت کـه ما شاگردها و اغلب معلمان فقط جنبه اول آنرا مـیدیدیم .حالا برمـیگردم بـه احضارم بدفتر وقتی سر کلاس آقای فربیز بودیم شاید جای دیگری اینرا گفته باشم کـه از نظر آقای فربیزکارگاه بازی های آقای شوقی هم مثل خیلی کارهای دیگرش بیمعنی بود اما آقا فربیز کـه نمـیخواست علنی حرفی زده باشد زیر-زیرکی سعی مـیکرد بـه ان دامن بزند که تا آگهی شوقی خیط بشود، درون ضمن گاه گاه اطلاعات خوبی از جلسات دفتر مـیاورد کـه مـیتوانست مورد استفاده دانش آموززیربط قراربگیرد. آقای رییس دبیرستان معتقد بود کـه از دیدگاه یک کارگاه زبردست این فرضیـه کـه سرمن از روی حواس پرتی وبطوراتفاقی بـه دیوار یـا تیر خورده منطقی نیست و نیـاز بـه تحقیقات کارشناسانـه دارد, گفتم کـه شکستن سرمن چیزی نبود کـه آقای شوقی بتواند همـینجوری ازان بگذارد، واز اینروهمـه انتظار احضارمن بـه اتاق ایشانرا داشتند. فکر مـیکنم پنجشنبه همان هفته یـا شنبه بعدش زنگ ادبیـات بودوآقای فربیزداشت درس مـیداد کـه اول سایـه شکم و بعد هیکل آقای نعمتی درپشت شیشـه درون کلاس نمایـان شد. آقای فربیز کـه گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی درون بزنـه با لحنی تنـه آمـیز بمن اشاره کرد کـه "آقای احمدی یـاالله پاشوکه آفتاب که تا ابد زیر ابر نمـیمونـه، مـیدونی کهی آقای فربیز کـه گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی درون بزنـه با لحنی طعنـه آمـیز بمن اشاره کرد کـه "آقای احمدی یـاالله پاشوکه آفتاب که تا ابد زیر ابر نمـیمونـه، مـیدونی کهی نمـیتونـه چیزی رو ازآقای شوقی پنـهان کنـه, بـه نفع خودت و بقیـه دانش اموزانـه کـه خودت اعتراف کنی، فقط کوتاه. آقای نعمتی وارد شد و بعد ازسلام شروع کرد کـه "آقای شوقی سلام رسوندن و خواهش اجازه بفرماید آقای احمدی بیـاد دفتر و از شما.." کـه آقای فربیز اجازه نداد و بعد از اینکه بمناشاره کرد برم گفت "بله ایشون معذرت خواستن، مـیدونم اگه مساله فوری واضطراری نبود و امنیت دانش آموزان و مدرسه درون گرو کشف و شناسایی فوری مجرمان این امر نبود کـه آقای شوقی دانش اموز رو از کلاس درس صدا نمـید" نعمتی هم آدمـی نبود کـه کم بیـاره گفت بعله آقا "ایشون فرمودن خودتون مـیدونین کـه ایشون چقدر مخالف بیرون اومدن شاگردا از کلاس درون ساعت درس هستند" درون حالیکه ماآماده بیرون رفتن مـیشدیم آقای فربیز با همون لحن شیطنت آمـیز خودش جمله معروف فیلمـهای پلیسی رو تکرار کرد کـه "احمدی جان اگه نمـیدونی مـیتونی جواب ندی ولی اگه جواب دادی ممکنـه درون دادگاه علیـه خودت از اون استفاده بشـه . اما قبل از پرداختن بـه سوال و جواب ها با آقای شوقی بی مناسبت نیست آنچه کـه قبل از رفتن بـه دفتر همراه آقای نعمتی روی داد صحبت کنیم . با آقای نعمتی درون راه پله ها درون تمام طول مدتی کـه از راه پله ها بطرف اتاق رئیس بالا مـیرفتیم آقای نعمتی رفتاری خیلی دوستانـه داشت. مـیگفت "احمدی جان اصلا نترس هیچ کاری نمـیتونن ن خودت کـه رئیسو مـیشناسیش بلوف مـیزنـه، چیزی نمـیدونـه الکی مـیگه بهم گزارش " و توصیـه مـیکرد بیخودی سفره دلمو پیشش واز نکنم. گفتم با با چیزی نبوده کـه دلمو واز کنم یـا نکنم. گفت "اصلا کردی کـه کردی بهی چه مربوط" و ادامـه داد کـه "راسش منم اگه مـیتونستم مـیکردم حیف کـه با این سن دیگهی بهم راه نمـیده" . گفتم "توهم مثل اینکه مارو گرفتی ها" آقای نعمتی, خب اینکه راه نمـیخواد چرا حسرت مـیخوری اگه خیلی دلت مـیخوادبروسرتو درنگی بکوب بـه همون تیر سیمانی جلوی درمدرسه . گفت داشتیم احمدی جون, وبا قیـافه ای کاراگاهانـه ادامـه داد "بابا من کـه از خودتونم، دیگه واسه ما هم بعله" و توصیـه کرد به منظور او نقش بازی نکنم چون او"خودش فولقورباغه رورنگ مـیکنـه جای کادیلاک قالب مـیکنـه" . بعدش با ملایمتر صدایش گفت "بابا من واسه خودت مـیگم ها" ویـه نگاهی بـه اینوراونورانداخت ویواشکی گفت "از من نشنیدی ها" و توصیـه کرد کـه خودم رو راحت کنم بگم آقای شوقی اصلا هرچی بوده قانونا درخارج ازحوزه صلاحیت مدرسه اتفاق افتاده و من موظف نیستم بـه شما پاسخ بدم. منکه نعمتی رو مـیشناختم حاضر بود اون بقیـه موهاش هم بریزه وبکلی کچل بشـه اما بتونـه یـه گزکی چیزی ازرئیس، معلم ها یـا شاگردا پیدا کنـه کـه فردا بتونـه باهاش معرکه بگیره وهروکرسربده . داشت تو دهن من مـیگذاشت بگم بـه مدرسه مربوط نیست چون مـیدونست همـینکه این حرفوب بساط یکساعت نصیحت وقانون-شکافی اضافی از طرف آقای شوقی روبراه مـیشـه' منم کـه کوتاه بیـا نیستم بعد سوروسات خودش واسه یکهفته دیگه جور مـیشـه. همـینکه بـه پشت درون اتاق ریـاست رسیدیم الکی بهش گفتم "بدم نمـیگی ها، ببینم چی مـیشـه" کـه گل از گلش شکفت و بهم گفت "علی مدد احمدی دارمت برو " و با پشت انگشت وسطی چند که تا ضربه بـه در اتاق زد و با شنیدن "بفرماید تو" درروبازکرد. آقا همـینکه دروباز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست بـه تقلید پلیسهایی کـه مجرمـی رو تحویل رئیس زندان مـیدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". این اخلاق نعمتی ماها رو بد جوری کلافه مـیکرد. آقا همـینکه درو باز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست مثل پلیس هایی کـه مجرمـی رو تحویل رئیس زندان مـیدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". من از این حرکت غیر منتظره نعمتی ازکوره دررفتم و بشدت داد زدم "دست کثیف توا من بکش" کـه بیچاره بد جوری تو ذوقش خورد. آقای شوقی کـه دید من بد جوری جوش آوردم بـه آقای نعمتی اشاره کرد کـه "آقای نعمتی جان شما بفرما تو اتاقت من خودم بـه این کار ایشون هم رسیدگی مـیکنم. آقای نعمتی با توجه بـه سنش آدم با حالی بودکه پا بـه پای بچه ها توخیلی ازشیطنت ها شرکت مـیکرد، اما بعضی اخلاق هاش آدمو کـه بدجوری آدمو کفری مـیکرد. تاوان داد زدن سرآقای نعمتی من بسرعت بخودم اومدم و فهمـیدم زیـاده روی کردم لذاقبل از اینکه آقای شوقی چیزی بگه گفتم "آقا معذرت مـیخوام یـه دفعه از دهنم درون رفت" وداشتم توضیح مـیدادم کـه آقای نعمتی بیـهوا همچین مج دستم رو فشار داد کـه سگک بند ساعتم رفت تو استخون مچم و منم از درد دادم درون اومد. آقای شوقی گفت بارها بـه آقای نعمتی تذکر داده استکه نباید با دانش آموز "فیزیکی" بشود و ادامـه داد کـه "ولی شما هم حتما رعا یت سن ایشان را ید, خب "ولی خب ایشون قدیمـیه دیگه خودش هم متوجه نمـیشـه" . گفتم آقا درست مـیفرماین حتما از دلش درون مـیارم اما آخرش ادامـه دادم " ولی خدایش آقا خیلی درد گرفت. گفتن این جمله همان وآغاز ده پانزده دقیقه سخنان گهربار آقای شوقی درون مورد اهمـیتی کـه شعرا وبزرگان کشور بـه مساله احترام بـه بزرگتر ها قائل بوده اند همان آخرش هم تازه فقط وقتی اطمـینان پیدا کرد کـه دیگر حتی درون ظاهر هم حواسم بـه حرفهایش نیست پرسید "احمدی جان قول مـیدی ازایشون معذرت بخوای " کـه در جواب گفتم "چی آقا، بله منکه از اول هم همـینوگفته بودم آقا". آقای شوقی با لبخندی فاتحانـه گفت " ها این شد درست " و شروع کرد بـه هندوانـه زیر بغل من گذاشتن کـه " از اول هم گفته بودم این احمدی "جوان خوب و با شـهامتی یـه" و ادامـه داد کـه همـینکه حاضرم بـه اشتباه خودم اعتراف کنم و معذرت بخواهم علامت شجاعت است. نـهایتا رفت سراین مطلب کـه اطمـینان دارد من حتما ماجرا را کمال و تمام برایش شرح خواهم داد گفتم "صد درصد"، درون ادامـه خودمو بـه اون راه زدم کـه آقا اصلا همـین الان مـیگم "آقا از کلاس تمام راه پله ها خیلی دوستانـه باهم حرف مـیزدیم و مـیخندیدیم ، نمـیدونم چی شد یـه هو دم دراتاق شمامچم و بد جوری فشار داد آقا خیلی درد اومد "اقای شوقی با پوزخندی مبهم گفت "آقای احمدی موضوع آقای نعمتی کـه تمام شد" و با اشاره بـه پیشونی من ادامـه داد " من راجع بـه مورد جرم اصلی مـیپرسم عزیزم" کـه من با قیـافه حق بجانب گفتم آقا یـه جوری گفتین کـه فکر کردم آقای نعمتی رو مـیگین". آقای شوقی گفت حالا بگذریم بعد شما ماجرا رو همونجور کـه اتفاق افتاده به منظور من مـیگی دیگه، ولی قبل ازاینکه من چیزی بگم گفت گفتم بعله آقا گفت "بی کم و کاست" وترجیع بندمعروف خودش رو شروع کرد: " شما مـیدونی کـه من هیچ نفع شخصی درون اینکار ندارم فقط به منظور اینکه بتونم بشما کمک کنم اینکارو مـیکنم , کـه منـهم از ترس اینکه نکند بخواهد اثبات حسن نیت خودشرا هم بمشروحات دیگراضافه کند بلافاصله درون پاسخ گفتم "بعله آقا مـیدونم". آقای شوقی ادامـه داد کـه "البته شما اطلاع داری کـه رفقای خودتون قبلا تمام جزئیـات رو بمن گزارش و تو پرونده هست" واحتمالابرای پیشگری ازاتهام "جاسوس پروری" از سوی من بخودش, بلافاصله اضافه کرد کـه البته اونـها هم خدای نکرده قصد بدی ندارن به منظور اینکه خوب شما رو مـیخوان مـیان گزارش مـیدن. گفتم آقا خیلی خوب شد دیگه لازم نیست من وقت شماروبگیرم کـه آقای شوقی گفت "ولی عزیزم من مـیخوام از زبون خود شما بشنوم "و ادامـه داد کـه من حتما اطلاع داشته باشم چقدربرای اومـهم استکه از باز شدن پای پلیس بمدرسه جلوگیری کند. من به منظور اینکه مطمئن شود آنرا مـیدانم ازقول ایشان ادامـه دادم کـه "در ضمن اینکه ایشان نگران هستند دانش آموزانی مثل من کـه گاهی شیطنت مـیکنند درسوال وجواب با پلیس ناپخته حرف مـیزنند, چون بی تجربه هستند و ممکن هست بانـها اجحاف بشود، و اینـهم هست کـه اعتبار اسم مدرسه هم کـه مـهم هست مـیشود. بـه خاطر توجه بـه حقم از بذل توجه ایشان تشکر کردم راز سر بمـهر آقای شوقی: آقای شوقی خواست کهباز گردیم سر اصل موضوع و منـهم سرم را بـه علامت موافقت پایین آوردم وگفتم "آقا بفرمائید: آقای شوقی کـه ظاهرا گشادی زیربغل من حس"هندوانـه گذاریش" را بد جوری تحریک کرده بود, بعد ازتکراراین مقدمـه کـه برایش مسلم هست که احمدی جوان درسخوان وبا صداقتی استکه شـهامت اینرا دارد کـه "مرد ومردانـه راستشو بگه". درون ادامـه ایندفعه ازاینراه واردشد کـه بخوبی درک مـیکند کهگویـا من متوجه اشتباهم شده ام ومـیخواهم آنراجبران کنم", وبرای اینکه حرفش دوقبضه درمن اثرکند گفت " هرجوانی اشتباه مـیکنـه منـهم یک روزی جوان بودم" . بعدش تن صدایش را پایین آورد, پشت دستش را یکطرف لبش گرفت وگفت با اینکه بمن اطمـینان دارد اما اگربا زبان خودم قول بدهم کـه بهی نگویم مـیخواهد رازی را بمن بگوید. من بدون اینکه بروی خودم بیـاورم کـه قبلا این سناریو را شنیده ام ازجا بلند شدم بدنم را بطرف مـیزایشان خم کردم ودرحالیکه انگشت سبابه دست راستم را رو لبم مـیکشیدم گفتم "آقا آ ،آه زیپ ما قرص قرصه " کـه گفت "ها حالادرست شد" . دراینوقت اش را کمـی صاف کرد وگفت حتما اعتراف کند کـه اوهم درون جوانی اشتباه کرده هست وادامـه داد کـه " شاید شما باور نکنی کـه آقای شوقی رییس دبیرستان شما با همـه دبدبه و کبکبه وهمـه اشتهارش درجامعه ورزش! ومقام و منزلتی کـه درلاهیجان، گیلان، اداره منطقه دو، اداره کل وکل وزارتخانـه دارد هم اشتباه د, وادامـه داد "ولی من به منظور شما مـیگم کـه مرتکب اشتباه شده ام". منـهم با قیـافه ای کـه گویی این امرهیچ جوری برایم قابل باور نیست گفتم "نـه آقا حتما همـینجوری مـیگین اقا" وبدنبال سرپایین آوردن ایشان گفتم "غیر ممکنـه , نمـیشـه آقا". آقای شوقی خوشحال از اینکه بـه خوب نقطه ای دردل من نفوذ کرده گفت "جانم من خودم بـه شما مـیگم مرتکب شدم" خلاصه بعد ازاصرارچند-باره من مبنی براینکه نخیرایشان اشتباه نکرده اند واصراروی کـه کرده است, وقتی کـه من گفتم ""آقا اخه باعقل جوردرنمـییـاد کـه آقای شوقی آدمـی اشتباه کرده باشـه" گویـا پی باشد کـه سر-کاری حرف مـی، گفت این مطلب اصلا اهمـیت چندانی ندارد وازمن خواست ازاوسوال کنم کـه منظور اصلی اش ازاین مطلب چه بوده و وقتی من پرسیدم "آقا منظورتون چی بوده؟" گویـا نفس راحتی کشیده باشد گفت "ببین جانم اشتباه مـهم نیست " و برایم توضیح داد کـه وی درهمان جوانی وقتی متوجه مـیشده اشتباهش ممکن هست بضرر خودش یـا دیگران تمام بشود یک جوری مطلب رو "به اطلاع رییس مدرسه" مـیرسانده. بدون اینکه من سوالی کرده باشم وشاید ازترس اینکه اگرمطلب را روشن نکند ممکنست جفت چشمـهای من ازشنیدن این واکنش هوشمندانـه ایشان ازحدقه بپرد بیرون ادامـه داد کـه "البته من خودم خجالت مـیکشیدم کـه حرف منو بآقای رییس بگم, ازطریق پدرم اینکارو مـیکردم"، ولی بازهم بدون اینکه منتظر سوالی بشود گفت "راستش جرات نمـیکردم مستقیما بـه پدرم بگم که, یک کمـی مـیترسیدم" بالاخره به منظور رفع خستگی پرسیدم "پس چی آقا؟" کـه درجواب توضیح داد کـه ماجرا را بـه مادرش مـیگفته که تا او "شب وقت خواب " ودورازقشقرق وفضولی بقیـه بچه ها، دریک فرصت مناسب یواشکی موضوع روزیرگوش بابام مـیکرد و "پدرم هم مـیرفت از طریق یـادش بـه خیر آقای "کشاورز" ناظم مدرسه بـه رییس دبیرستان گزارش مـیکرد "اخه آنوقت ها درون لاهیجان ما بـه معاون رییس مـیگفتیم آقای ناظم" . قصه کـه به اینجا رسید منکه بد جوری دهن دره گرفته بودم مـیخواستم بگم "ناظم? راست راستی مـیگین آقا من که تا حالا همچین کلمـه ای بـه گوشم نخورده بود" , ولی ازاین فکر صرفنظر کردم چرا کـه حالا ده دقیقه هم حتما سخنرانی درون مورد اینکه چگونـه لغت ناظم از طریق دارالفنون بـه فرهنگ مدارس جدید درون کشور وارد شده را هم روی همـه حرفهای دیگر گوش مـیکردم. [ پرانتز: من کـه آنجا بودم ده بار بـه بچه ها گفته ام رئیس گفت وقت خواب اما آنـهایی کـه فالگوش مطلب را شنیده اند قسم مـیخورند کـه گفت توی رختخواب- و منرا بـه گیج بودن متهم مـیکنند. ظاهرا چندان فرقی هم باهم ندارند ولی جوک سازان تفاسیر متفاوتی از این دو استخراج نموده اند) درد سر ندهم اقای شوقی مـیگوید "حالا بپرس چرا من این کاررومـیکردم؟" کـه من پاسخ مـیدهم به منظور اینکه کاردرستی است. آقای شوقی با اشاره بمن مـیفهمانند منظورش اینستکه من از ایشان سوال کنم و نـه اینکه پرسش را پاسخ بدهم و منـهم با بی مـیلی مـیپرسم "خب چرا آقا؟" کـه ایشان مـهربانانـه توصیـه مـیفرمایند "نـه جانم وقتی سوال داری سوالت را کامل بپرس" کـه دوزاری بنده مـی افتد و تمام و کمالسوالم را از ایشان بدینگونـه مـیپرسم "آقای رییس چرا شما درون دبیرستان کـه بودید وقتی متوجه مـیشدید کـه یک کار اشتباهی کـه ازسرجوانی مرتکب شده اید ممکنست بشما یـا دیگران صدمـه ای بزند, یک جوری آنرا بـه طلاع رییس دبیرستان مـیرساندین؟" آقای شوقی از روی حوصله مـیگوید "ها ا ا ، حالا به منظور شما مـیگم" و شروع مـیکند کـه به این خاطر کـه متوجه مـیشده رییس دبیرستان هیچ نفع شخصی ندارد وفقط "حفظ منافع دانش آموز برایش اهمـیت دارد. البته حفظ نام واعتباردبیرستان هم مـهم است" بعد ازاینکه اطمـینان حاصل مـیکند من حرفشرا فهمـیده ام مـیگوید "حالا منظورمن ازاین صحبت چی بود؟" وخودش باسخ مـیدهد کـه منظورش اینستکه اگرمنـهم خجالت مـیکشم کـه مطلب را مستقیما باشن بگویم عیبی ندارد مـیتوانم آنرا بآقای اسکندری معاون بگویم و مطمئن باشم او مراتب را بی کم و کاست بـه رئیس دبیرستان گزارش مـیکند. اول با عجله جواب مـیدهم "نـه آقا خجالت چیـه " و بلافاصله مـیگویم "یعنی آقا خجالت کـه مـیکشم" ب و توضیح مـیدهم بلاخره جوانی هست و آدم خجالت مـیکشد ولی باز ادامـه مـیدهم "آقا علی الله آقا بـه خودتون مـیگم" وبدون این کـه هیچ ربطی داشته باشد مـیگویم "آقا مرگ یکبار شیون یکبار, بالاخره کـه باید بـه یکی بگم اصلا کی بهترومحرمترازآقای شوقی", کـه گل از گلش مـیشکفد . جزئیـات خلاصه اصل ماجرا ! ؟ این مقدماتی کـه آقای شوقی چیده بود من را بخوبی ازخطراتی کـه درصورت اقرارن درکمـینم بود آگاه ساخت,, حد اقل آقای شوقی چنین فرض کرد کـه دیگر عینی حساب دستش آمده, مولای درزش نمـیرفت . یعنی هرجورحساب مـیکردی من مـیباید حساسیت موضوع را فهمـیده باشم. چی را فهمـیده باشم? اینرا کـه اگرحقیقت را تمام و کمال نزد ایشان اعتراف نکنم پلیس آنرا از زیرزبانم خواهد کشید وهمـه گناهها بگردنم مـیافتد, آنوقت مـیباید بجای مجرم های اصلی بـه زندان بروم. چی را مـیباید تمام و کمال اعتراف کنم؟ اینرا که: انگیزه شکسته شدن پیشانی ام چی بوده، ،بنظرشخص خودم قضیـه که تا چه حد انگیزه ناموسی داشته ? زنی کـه پایش وسط هست کیست؟، آیـا همسایـه هست یـا نـه؟ آیـا بنظرم چقدر احتمال دارد زن مربوطه از قبل با مجرمان بندی کرده باشد ? مکان وزمان دقیق وقوع جرم چه بوده؟ آیـا نفریـا نفراتی کـه ضربه ها مرگباررا وارد کرده اند شناسایی کرده ام؟ آیـا مـیدانم آنـها چه نسبتی با ان خانومـه دارند؟ و و و و. البته ازاین سوالها ازقبل خبر نداشتم یعنی ازقبل بطورکتبی ننوشته بودند بدهند دست من یـا وکیلم! حتی اینجورهم نبود کـه که عین تک تک این سوالها را طی بازپرسی آقای شوقی مستقیما از من پرسیده باشد. بلکه درطول بازجویی بود کـه خرده خرده انـهم از لابلای برخی سوالات آقای شوقی اینـها را فهمـیدم. خدا وکیلی اش نـه اینکه همچین هم ازاین سوالات بیخبربی خبرباشم. نا سلامتی دوسال آزگاربود شاگردمدرسه اقای شوقی بودم ونوع سوالاتی کـه برایش مـهم بود ومـیپرسید را مـیدانستم. نـه اینکه علم غیب لازم باشد، قبل ازمن آقای شوقی دانش آموزان دیگری را فقط بخاطر خود دانش آموزمورد سوال قرار داده بود که تا به آنـها دربرابرخطراتی کـه درمعرض ان بودند کمک کند. مـیشد بگویی یک جورایی سوالهایی کـه آقای شوقی ممکن بود بپرسد مثل سوالات کنکورامتحان نـهایی سالهای قبل بود. یعنی پلی کپی! آنـها دراختیـارشاگردانی کـه ممکن بود زمانی سروکارشان با دفتر بیـافتد قرار گرفته بود. تازه معلمانی مثل آقای فربیز هم داشتیم کـه فقط به منظور اینکه علاقه وافر داشتند کاراقای شوقی راحت تربشود! درون مورد این سوالها به منظور شاگردان تنبل کلاس فشرده تضمـینی مـیگذاشتند، انـهم مجانی. برگردم بـه جایی کـه آقای شوقی اطمـینان حاصل نموده کـه من فهمـیده ام ایشان هیچ نفع شخصی دراینکار ندارد وفقط به منظور منافع من واینکه پای پلیس بمدرسه باز نشود این زحمتها را بخود مـیدهد. حالا نوبت این رسیده بود کـه من اینراهم خوب بفهمم کـه اوازکم وکیف ماجرا بخوبی اطلاع دارد وفقط مـیخواهد آنرا اززبان خودم بشنودتا بهتر بتواند بمن کمک کند . یعنی به منظور من روشن نمود کـه بچه ها, یعنی چه جوری بگوید, چون درست نیست اسم آنـها را بگوید, همان همکلاسیـهای خودم کـه ممکنست درنیمکت یـا ردیف پشت سری نشسته باشند ، یـا بچه محل وحتی برادرشما باشند مـیایند بـه مدرسه خبرمـیدهند. برایم روشن شد ان بچه ها هم هیچ خصومتی با من ندارند بلکه برعازباب علاقه واحساس مسولیت مـیایند گزارش کارها را مـیدهند. یعنی نـه فقط درمدرسه بلکه تو محل ودرخانـه هم وقتی دانش آموز یک کاری د فردا . صبح اول وقت, مدرسه درون جریـان جزئیـات کارهای دانش آموزقرارگرفته است. یعنی فهمـیدم اگرغیرازاین باشد کـه نمـیشود مدرسه را بـه این خوبی اداره کرد کـه شگردهایی مثل فریدون معینی وغلام وفاخواه بیـایند اینجا! خب صد البته منـهم درون پاسخ این اطلاعات مـهم غیر ازفهمـیدن وقدردانی کاری از دستم بر نمـیامد کـه آنرا نیز بانجام رساندم. بعد ازتقدیروتشکرازآنجا کـه اساسا دانش آموز خوش باوری بودم بآقای شوقی گفتم "آقا خیلی خوب شد بعد دیگه لازم نیست من دیگه وقت شما رو بگیرم" وادامـه دادم مـیتواند همان جزئیـاتی را کـه باو گزارش شده از"زبان خودم" تلقی نماید وتاکید کردم من همان چیزهایی کـه ایشان مـیدانند را بی کم و کاست قبول دارم. آقای شوقی برایم توضیح داد کـه نخیر نمـیشود وحتما لازم هست او جزئیـات را از زبان خودم شنیده باشد کـه بتواند مثل یک وکیل ازحقم دفاع کند. بعد از اینکه دوباره ازمن قول گرفت بی کم و کاست حقیقت را بگویم گفت " عینی جان بعد حالابرای من خیلی خلاصه جزئیـات کار رومـیگی؟" و تاکید کرد کـه من حتما مـیدانم ایشان خیلی گرفتار هست واصلا وقت اضافی ندارد وتاکید کرد اگرتردید دارم یـا یک وقت خجالت مـیکشم عیبی ندارد مـیتوانم مطالبم را بـه آقای معاون بگویم و من دوباره یک کمـی ناز و نوز کردم کـه یعنی یک کمـی خجالت مـیکشم و گوتم نـه خیر مرد و مردانـه حقیقت را بخود ایشان مـیگویم . آقای شوقی هم سرمست از اثیرات نصایح خردمندانـه اش برمن سرش راتکان داد, بادی بـه غبغب انداخت وگفت مـیدانسته کـه من جوان صادقی هستم و تاکید کرد " دقیقا وبدون کم و کاست آنچه را کـه اتفاق افتاده بطورخلاصه به منظور من تعریف کن". منـهم خلاصه جزئیـات را چنین تعریف کردم: "آقا داشتم تو خیـابون مـیرفتم نفهمـیدم چی شد حواسم پرت شد این سرم یکدفه رفت خورد بـه دیوار". آقای شوقی بعد از کمـی کـه منتظر ماند پرسید "همـین?" کـه من درپاسخ گفتم "همـین آقا". آقای شوقی با یک نگاه عاقل اندر سفیـه گفت "من بشما مـیگم دقیق تعریف کن آنوقت شما مـیگی سرم رفت خورد بـه دیوار, اینم شد حرف؟" به منظور اینکه نشان بدهم قبول دارم کـه حق با ایشان هست گفتم چون خواسته ام مطلب را خیلی خلاصه بگویم نتوانسته ام ماجرا را دقیقا آنجور کـه بوده تعریف کنم. آقای شوقی گفت عیبی ندارد و مـیتوانم دوباره ولی دقیق بگویم. من گفتم آقا یعنی جزئیـات اینجوری نبوده کـه سرمن خودش برود بخورد بـه دیوار, اینکه حرف درستی نیست، بلکه درستش اینستکه خودم مقصربودم کـه بدون اینکه جلویم را نگاه م تاده رو راه مـیرفتم ودرنتیجه همـین گیجی سرم را بـه تیرزده ام. آقای شوقی ایندفعه نگاهش بد جوری استفهام آمـیزبود، یعنی نمـیشد بگویی چی فکر مـیکند، آیـا فکر کرده خیلی ابله هستم؟ یـا اینکه فکر کرده خدای نکرده سربه سرش گذاشته ام، و یـا اصلا چیز دیگری؟ ولی خوبیش هم این بود کـه آقای شوقی اینجورچیزها را بـه روی آدم نمـیاورد. بالاخره بـه حرف آمد کـه " آقای عینی عزیز, اخه چه فرق مـیکنـه؟" گفتم "چی آقا با چی, فرق نمـیکنـه ؟ کـه جواب داد "همـین کـه گفتی با همون کـه قبلا گفتی؟" و ادامـه داد کـه خب معلوم هست که سرکسی جداگانـه نمـیرود بـه دیوار بخورد، و یکدفعه انگار نکته مـهمـی توجهش را جلب کرده باشد گفت "ببینم شما کـه اول گفتی سرم خورد بدیوار، حالا مـیگی سرم خورد بـه تیر؟" من به منظور اینکه وانمود کنم کـه گویـا هنوزاو متوجه نشده کـه من اشتباه لپی قبلی ام را تصیح کرده ام پاسخ دادم "آقا من گفتم کـه سرم وزدم بـه تیر, نـه اینکه.." آقای شوقی به منظور اینکه از شراین حرف بی سروته من خلاص بشود گفت حرف مرا قبول دارد وادامـه داد "اما آقای عینی نگفتی بـه کدومش خورد بـه دیواریـا تیر؟" کـه پاسخ دادم بـه تیرخورده است, ولی سوال کردم "اگرممکن هست برایم روشن کند دیوارباشد یـاتیر, ایـا ازنظر منطقی فرقی توی اصل ماجرا خواهد داشت یـا نـه . آقای شوقی مثل اینکه متوجه شده باشد این یک سوال انحرافی استکه کـه برای طفره ازپاسخ بـه سوال ش کشیده ام پذیرفت کـه حق با من هست وفرقی ندارد. درون این لحظه آقای شوقی پیشنـهاد کرد پیش ازینکه بکارمان ادامـه بدهیم اگر تشنـه هستم بگویم که تا او ازآقای نعمتی بخواهد برایم آب یـا چای بیـاورد، کـه تشکر کردم وجواب منفی دادم. آقای شوقی بعد ازاینکه خودش را پشت مـیزجابجا کرد, گویـا با خودکارچیزی روی کاغذی کـه جلویش بود رسم کرد (البته ازجایی کـه من نشته بودم ان شکل قابل دیدن نبود) بعد درحالیکه با نوک خودکاربه نقطه ای درون روی شکل اشاره مـیکرد توضیح داد کـه این نظریـه کـه من مدعی هستم پیشانیم بخاطراینکه حواسم پرت شده بدیواریـا تیر خورده, بدلائل متعددی کـه بعد بانـهاخواهد پرداخت با تجربیـات عملی جوردرنمـییـاد. البته بلافاصله اضافه کرد کـه بهیچوجه منظورش این نیست کـه یکوقت من خدای نکرده دروغ مـیگویم بلکه منظورش اینستکه ممکن هست دران لحظه اصابت ضربه انقدر گیج شده باشم کـه نتوانسته باشم درست تشخیص بدهم اولین دلیل ایشان اینبود چرا من؟ بـه بیـان دیگر استدلال مـیکرد این مدرسه چند صد دانش آموزدارد کـه خیلی ازآنـها حواسشا ن پرت مـیشود وازمن سوال نمود آیـا قبول دارم کـه "جوانی هست و حواس پرتی" وآخر سوال کرد بعد چراسرهیچکدام از آنـها بـه تیر یـا دیوارنخورده وفقط مال من خورده است؟ من درپاسخ گفتم "آقا نمـیدونم شاید بدشانسی". آقای شوقی با استفاده ازنقل قول از بزرگان و دانشمندان قدیم وجدید ایران وجهان وغیره نشانم داد "فقط افراد متزلزل الاراده یـا نتایج احمال کاریـهای خود را بـه شانس نسبت مـیدهند". خلاصه من گفتم آقا من قبول دارم این امرمنطقی نیست اما "حالا کـه خورده" وبد جوری هم درد آمده, ولی ایشان اصرارداشت باعقل جوردرنمـیاید. هرچی من سعی مـیکردم بگویم خب بابا بعضی وقتها اینجوری مـیشود آقای شوقی پا یش را توی یک کفش کرده بود کـه نـه "ازنظر پلیسی" این خیلی جای سوال دارد کـه وسط صدها دانش آموز حواس پرت فقط سرمن یکی اتفاقی خورده باشدبه تیریـا دیوار(هربارتکرار مـیکرد: بقول شما فرقی نمـیکند دیواریـا تیر). از خنگی خودم نزدیک بود خنده ام بگیرد. آخر بعد ازاینـهمـه زورزدن یک دفعه مثل ارشمـیدس همان جوابی کـه همان اول مـیباید مـیدادم تازه کشف کرده بودم. گفتم "آقا ببخشید ها ولی همچین هم نیست کـه فقط سرمن یکی شکسته باشـه ها" نگاهی بمن انداخت و پرسید "دیگه کی بوده؟" شاید فکرکرد من فکر کرد تو خال زده , منرا گیج کرده و چیزی نمانده کـه من همدستانم را لو بدهم, اماوقتی بقیـه صحبتم را شنید فهمـید عجله بخرج داده است. جواب دادم خوب هست ازهمـین آقای نعمتی کـه الان توی آبدارخانـه بغل دفترحضور دارد سوال کنند فقط توی همـین هفته گذشته چند نفرازبچه ها حین بازی یـا شوخی حواسشون پرت شده سرشون خورده بـه تیروالیبال یـا بسکتبال وهمـین آقای نعمتی براشون باند پیچی کرده. گفت یعنی تو همـین مدرسه؟ گفتم همـین مدرسه. آقای شوقی به منظور اینکه خودش را ازتک و تاب نیـاندازد گفت خب این فرق مـیکند چون داخل مدرسه وهنگام بازی بوده وشاهد وجود دارد کـه اتفاقی بوده. اما زیـاد آنرا کش نداد و گفت "حالا این هیچ " و رفت سراغ استدلال دوم: شناسایی مجرم بـه روش هرکول پوآرو؟ بهرحال خودم را جمع و جور کردم و حرفی رازدم کـه همان اول وقتی صحبت پرش خانم ایشان مطرح شد حتما مـیگفتم. اینکه "آقا مثل اینکه منرا دست انداخته اید"، و پرسیدم "آخه آقا خوب و بد پ یک ورزشکار چه ربطی بـه شکستن شقیقه من دارد؟" آقای شوقی گویـا حس کرد کـه اگر بیش ازین روی این استدلالش پا فشاری کند ممکن هست من از کوره دربروم گفت "عیبی نداره بذاریـه چیز دیگه بپرسم " و سوال کرد آیـا خا نم مارپل را مـیشناسم , فورا جواب دادم "نـه آقا", پرسید اسمش را هم نشنیده ام? گفتم خیر, و هرکسی این حرف را بـه ایشان گفتهبمن تهمت زده و آقای رییس نباید حرفهای بیخودی بچه ها کـه بیشترش بـه قصد شوخی هست را قبول کند و آخرش هم محکم گفتم "آقا من اصلا با هیچ خانومـی رابطه نداشته و ندارم". آقای شوقی اینبار هم نگاه عاقل اندر سفیـهی بهم کرد وگفت "عینی جان بازم کـه یک چیزی را نمـیدونی وجواب دادی" و ادامـه داد کـه هیچتهمتی نزده بلکه دوشیزه مارپل یک شخصیت تخیلی درون رمانـهای پلیسی هست و پرسید آیـا رمانـهای پلیسی خوانده ام، گفتم بله آقا و گفتم چون صحبت خانوم کرده هست من بـه اشتباه افتادم و الا اگر ازمردها بپرسد من همـه را مـیشناسم , و ادامـه دادم فیلمـهای الفرد هیچکاک را دیده ام و هرهفته نمایش جانی دالررا گوش مـیکنم وبرای اینکه گستره مطالعات پلیسی ام بیشتر اثبات شود گفتم هرهفته جواب معمای "اما شما به منظور ما بگین جانی دالر از کجا فهمـید..؟ " را خودم تنـهایی پیدا مـیکنم. [پرانتز: آنوقتها ساعت هشتو نیم چهار شنبه شبها ساعت هشت و نیم یک سریـال پلیسی بنام جانی دالر از رادیو ایران پخش مـیشد کـه دران حیدر صارمـی نقش جانی دالر را بازی مـیکرد. درون آخرنمایشنمـه از شنوندگان خواسته مـیشد جواب بدهند کارگاه جانی دالر از کجا فهمـید فردگناهکار دروغ مـیگوید,،،.به قید قرعه بـه یکی ازانی کـه جواب درست بودند جایزه مـیدادند]. آقا شوقی گفت عیبی ندارد وسوال کرد آیـا هرکول پوارو را مـیشناسم؟ بیدرنگ گفتم "آقا بعله" و ادامـه دادم کـه اگرمنظور ایشان اینستکه " خیلی دقیق اش" را بگویم حتما اعتراف کنم کـه اسم فامـیل هرکول را نمـیدانستم, اما خودش را خوب مـیشناسم و وقتی کـه دیدم آقا یک جوری نگاهم مـیکند گفتم راستش کلاس پنجم دبستان کـه بودم فیلمش و دیدم ولی خوب یـادم هست که هنر پیشـه اش اسمش "استیوریوز"بود. آقا شوقی گفت " من چقدرسرصف بشما گفتم وقتی چیزی را نمـیدونید معقولانـه تر اینـه کـه بگید نمـیدونم، نگفتم؟ ها?" جواب دادم آقا "هزاربار, ولی...." و ادامـه دادم کـه آقا سامسون, ماسیست و هرکول همـه رو مـیشناسم و اینکه هرکول ،،،،،،،،،که آقای شوقی تریبون را از دستم گرفت و گفت "حالا کـه شما هی هرکول هرکول مـیکنی حتما بگم"، و در اینجا دست زد بـه بازوهای خودش گفت منظورش هرکولی کـه به زور بازو معروف بود نیست، بلکه هرکولی ست کـه با سلولهای خاکستری مغزش کار مـیکرد. توضیح داد منظور یک کارگاه خصوصی درسریـال داستانـهای یک رمان نویس انگلیسی است. من درآنزمان درون نـهایت ممکن بود اسم آگاتا کریستی را درمسابقات رادیو شنیده بودم, اما قطعا هیچکدام ازداستانـها یش رانخوانده بودم و اسم هیچیک از شخصیت ها یش را نمـیدانستم، اما باتوجه بـه زمـینـه صحبت و سابقه سوالهای آقای شوقی جای شک نمـیماند کـه این اسمـها درون رابطه با یک داستان پلیسی اند و ربطی بـه هرکول افسانـه ای ندارند, اما تنم مـیخارید کـه کمـی با آقای شوقی حال کنم، مخصوصا کـه بنا بـه سابقه مـیدانستم باحتمال بسیـار درهمـین لحظه ۵-۶ که تا از بچه ها بـه سرکردگی آقای نعمتی پشت دراتاق فالگوش وایساده اند و لحظه بـه لحظه گفتگوهای ما را بـه دیگران رله مـیکنند. جایتان خالی یک چند دقیقه ای هم با آقای شوقی یک و بدو کردم سر اینکه گویـا ایشان سوال انحرافی داده و این منصفانـه نیست و آقای شوقی هم قسم و آیـه مـیخورد کـه چنین منظوری نداشته. سرانجام آقای شوقی به منظور اینکه خودش را خلاص کند گفت "اصلا قبول دارم حرف شما رو ، اگر بگم اشتباه کردم ،ببخشید، شما راضی مـیشی؟". درون جواب مـیخواستم بـه تعارفی کرده باشم، اما قاطی کردم و ازدهنم درون رفت گفتم "بخشش ازکوچیکترهاست" . بهرحال آقای شوقی ادامـه داد منظورش اینستکه بگوید کـه نـه فقط کارگاه پوآروبلکه هرکارگاه با تجربه ای با نگاه بـه اثار باقیمانده از ضربه وسط پیشانی من مـیتواند تشخیص بدهد کـه تئوری ایجاد این "قونبلی" درنتیجه اصابت اتفاقی سربه تیر(یـا دیوار،فرقی نمـیکند) بخاطر حواس پرتی با تجربیـات جرم شناسی دنیـا نمـیخواند. اینبار من یک کم زل زدم بـه آقای شوقی و یک جوری نگاهش کردم وبعد خیلی متفکرانـه گفتم "ولی آقا حالا کـه خورده بد جوری هم درد اومد". آقای شوقی از آنجا کهیکی دیگر ازتخصص هایش اینبود خوب بلد بود فکر آدم را بخواند! فکر کرد گویـا من قصد دارم اعتراض کنم کـه چرا او مرا بـه دروغ گفتم متهم مـیکند گفت کـه بهیچ وجه من الوجوه منظورش این نبوده و نخواهد بود کـه "بگم کـه خدای نکرده, خدای نکرده, شما دروغ مـیگی، ابدا" بلکه منظورش این هست که ممکن هست دراثرگیجی ناشی از شدت ضربه وارده , دران لحظه نتوانسته باشم ضارب یـا ضاربین را تشخیص بدهم. به منظور اینکه حسابی شیر فهم بشوم توضیح داد کـه درسوابقجنایی و رمانـهای جنایی موارد بسیـاری وجود دارد کـه مجرمان طوری صحنـه سازی کردهاند کـه پس از ارتکاب جرم قربانی بـه اشتباه افتاده است. با زبان محترمانـه گفتم فرض کنیم حرف ایشان صد درصد درست هست و درخواست کردم اگر ممکن هست ارتباط آقای "گودرزی" با ضربه ای کـه به شقیقه آقای شقاقی وارد آمده را کمـی بیشتر حلاجی فرمایند. آقای شوقی کـه گویـا ازقبل خود رابرای این سوال آماده کرده ومدتها منتظران بود, گل ازگل اش شکفت و با یک "اه ها ها ها ی" درست حسابی مـیزش آمد اینطرف و ازمن خواست خوب توجه کنم چون ایشان مـیخواهد صحنـه های جرم را درچند حالت مختلف باز سازی کند, و ازمن خواست از آنجا کـه جوان منطقی ای هستم جواب بدهم کهدرهرحالت آنچه آقای شوقی مـیگوید ازنظر منطقی درست هست یـا خیر. پیشنـهاد کرد فرض کنیم ان گوشـه سمت چپ اتاق همان پیـاده رو باشد ودیوار روبرو هم همان دیوار یـا تیر کذایی وپس از اینکه یکی دوبار ازطرف پنجره مستقیم که تا نزدیک دیواررفتند و برگشتند، دربازگشت دوم دم پنجره توقف د وازمن خواستند کـه به امکان برخورد سربه دیواریـا تیردر اینحالت توجه کنم و راه افتادند بطرف دیوار, درحالیکه مستقیم چشمشان را دوخته بودند بـه دیوارروبرو وازمن خواستند فرض کنم ایشان مـیروند بطرف دیوار یـا تیر ومستقیم جلوی خودشان را نگاه مـیکنند وازمن سوال د "آیـا دراینحالت احتمال اینکه سرمن بـه دیوار بخورد و من پیشانی من را بشکنم ناچیز نیست ؟" . گفتم خب اگری حواسش را جمع کند و جلوی راهش را نگاه کند احتمال اینکه توی چاله بیفتد یـا بـه درودیواربخورد خیلی پایین مـیاید. آقای شوقی فاتحانـه گفت "آفرین" من شروع کردم کـه بگویم " اما منکه ازاول هم گفتم حواسم پرت شده بود" ولی هنوز "اما" ازدهانم درنیـامده بود کـه آقای شوقی پیشدستی کرد وگفت "عینی جان قرار اینبود کـه فقط جواب منطقی باشـه بدون اما واگر، درسته؟ و ادامـه داد بعد فقط مـیماند دوحالت به منظور اینکه سر ایشان دراثرحواس پرتی بـه دیوار یـا تیر بخورد, وهریک ازحالت های ممکن وقوع جرم رابطورعملی چنین بازسازی نمودند: حالت اول: فرض کنم ایشان بـه طرف دیوارمـیروند و بدلیلی حواسشان بـه سمت چپ پرت مـیشود وجلوی خود را نگاه نمـیکنند دراینحالت " سمت راست پیشانی من مـیخورد بـه دیوار یـا تیر" وادامـه دادند کـه دراینصورت اثر ناشی از این ضربه درون سمت راست پیشانی ایشان خواهد بود و ازمن سوال د "درست است?" کـه جواب مثبت دادم. حالت دوم همـین صحنـه تکرار مـیشود اما فرض بر اینستکه یک چیزی حواس آقای شوقی را بطرف راست پرت مـیکند وپس مـیباید اثر ضربه سمت چپ پیشانی ایشان باشد وازمن تائیدیـه خواستند کـه منـهم دادم . بـه اینجا کـه رسیدیم آقای شوقی مشفقانـه ازمن پرسید کـه آیـا تابحال توی اینـه بـه دقت بـه "قلنبه گی" پیشانیم نگاه کرده ام و آیـا این سوال منطقی را از خود کرده ام کـه چرا درست وسط پیشانی هست و بـه سمت راست یـا چپ نیست. جواب دادم کـه آقا هرروزدهها بار بـه ان زل زده ام، ولی اینکه پرسیده باشم چرا انحراف بـه چپ یـا راست ندارد, اگر خدایش را بخواهد بـه فکرم نرسیده کـه بپرسم. خیلی بخودم زور آوردم کـه توانستم جلوی خنده و لیچار پراندن خودم را بگیرم. آخرمرگ من پیش خودتان مجسم ید کـه یک بابایی بعد از اینکه بعد از اینکه کله خودش را بدیوار زده و قرکرده حالا آمده نشسته جلوی اینـه وهی از خودش سوال مـیکند چرا یک کم اینطرف یـا آنطرفتر نخورده، انگار اگر خورده بود آنطرفتر آنطرفتر, یک مدل طلا بعلاوه یک خانـه درون نیـاوران بهش جایزه مـیدادند، بگذریم. بجایش با قیـافه ای کـه گویـا از تحلیل کاراگاهانـه آقای رییس بد جوری کف کرده ام گفتم "آقا ولی اصلا فکرشو نمـیکردم"و آقای شوقی هم کـه دید شم پلیسی اش بد جور منرا گرفته پاد بـه غبغب انداخت و یکی دومورد دیگر ازهمـینجور جرم شناسی هایش را برایم گفت. درون ادامـه پرسیدم آیـا مـیتوانم یک سوال خصوصی از ایشان م و پس ازدریـافت پاسخ مثبت گفتم "آقا چرا شما کارگاه یـا حد اقل افسرپلیس نشدید؟" کـه آقای شوقی درون جوابم گفت الان بهتر هست به کار خودمان برسیم، ولی مـیتوانم درون فرصت دیگری درون اینمورد از ایشان بپرسم.راستش نفهمـیدم این جواب سر بالا بـه این خاطر بود کـه آقای شوقی با این سوال فهمـید تعریف و تمجید های قبلی ام هم الکی بوده یـا اینکه فقط فکر کرد قصد دارم بازپرسی را بـه انحراف بکشانم. ظاهرا بـه این بهانـه کـه آقای شوقی سوالم را درست جواب نداده افتادم روی فازجر و گفتم ولی آقا حالا کـه صحبت از حالت های مختلف هست باید این چندتا حالت کـه بنظر من مـیرسد هم مورد بررسی قرار بگیرد و ادامـه دادم" اگه شما همـینجور کـه داری مـیری جلو یک کلاغ تو آسمون یـا یک مگس رو سقف حواستونو پرت کنـه چی؟" جواب داد "ها خب دماغم مـیخوره بـه دیوار یـا تیر و مـیشکنـه" گفتم آقا اگه مورچه روی زمـین باشـه و آدم مثل حضرت علی حواسش بره بـه اینکه یـه وقت پاشو نگذاره روی مورچه ها چی؟ جواب داد خب احتمالا بالای کله آدم بـه دیورا یـا تیر مـیخورد. خلاصه چندتا از ان امکان های رساله ای را هم پرسیدم کـه آقای شوقی درون جواب بـه اما و اگر افتاد (یـادتان آمد کـه اگر طرف روی طاقچه خوابیده باشد و خانمش هم پایین طاقچه و زلزله روی بدهد و طرف بیفتد روی هه و ناغافل یک جورایی بشود حکم بچه ای کـه بدنیـا مـیاید چیست" . درون نـهایت با لحنی طلبکارانـه گفتم آقا منطقی و غیر منطقی چیـه من مـیگم حواسم بـه خوندن روه رفت سرم خورد بـه تیر بد جوری هم خورد شما مـیگی ،،،. آقای شوقی کـه دید اگر بیشتر روی اینروش جرم شناسانـه اش پافشاری کند که تا سب حتما با هم کلنجار برویم گفت "هیچ عیب نداره آقای عینی اصلا انو فراموش کن" و به سوال دیگری رو آورد. آیـا خانم آقای شوقی را مـیشناسم استدلال سوم را خیلی بی مقدمـه وبا یک سوال شروع کرد. بعد ها فهمـیدم این یک تکنیک شناخته شده پلیسی به منظور غافلگیر وکشف تناقضات حرفهای متهم هست که آقای شوقی مـیباید آنرا از رمانـهای پلیسی اقتباس کرده باشد. آقای شوقی از من خواست بدون مکث وخیلی سریع جواب بدهم آیـا خا نم ایشان خانم مـینا لاهیجی رامـیشناسم، ووقتی دید با تعجب او را نگاه مـیکنم ادامـه داد "اسمش هم بـه گوش ات نخورده؟" ب حالت نزاری سرم را بعلامت نفی بالا انداختم ودرجواب گفتم "نـه آقا بـه خداهرکی بهتون گفته بیخود گفته". یعنی اینجوری وانمود کردم کـه دارم این اتهام کـه دنبال ایشان افتادم رو ازخودم رد مـیکنم. اقای شوقیدرجواب گفت "اپس منکه فکر کردم تو ورزشکاری"و ادامـه دادکهی دروغی درباره من نگفته بلکه نامبرده یک ورزشکار استکه همـه نام او را بلد هستند وازسن از پانزده سالگی عضو تیم امـید لاهیجان بوده آند، حالا هم کـه فقط شانزده واندی سال دارند عضو تیم امـید استان هستند. آقای شوقی ادامـه داد کـه فرض کنیم من اسم این خا نم را درون کیـهان ورزشی ندیده باشم , مگرخود ایشان کـه بارها ازخانممـینو لاهیجی بعنوان یک امـید ورزش کشوردررشته پرش نام من گوش نمـیکرده ام؟ کـه من بیدرنگ جواب دادم "چرا آقا ولی فکر کردم منظور شمادیگه ای یـه آقا" . خوشبختانـه روال کار آقای شوقی نبود کـه حرف الکی رابروی آدم بیـاورد وگرنـه مـیباید درون جواب مـیگفت "خودتی" کـه نمـیگفت اما بهتر بود مـیگفت و مجبور نبودم توضیحات بعدی را گوش کنم. بجایش سوال کرد "حالا شما بپرس چرا ایشون؟" من گفتم "آقا چرا؟" آقای شوقی سرحوصله توضیح داد کـه اینمـینوخانم ازبچگی آتشپاره بوده, دائم کارهای شجاعانـه وخطرناک مـیکرده کـه زهره همـه را مـی ترکانده ، هنوزهم همـین روحیـه را دارد، "البته خیلی بهتر شده". بعد ازگرفتن نفس همراه با تر گلو, ادامـه داد کـه این خانم بی هیچ ترسی "ازروی هرچی کـه گیرش بیـاید مـیپرد" فرقی نمـیکندچی باشد: ازدرخت وسنگ وچوب وطناب ومـیله وتوروالیبال گرفته که تا نـهر، رودخانـه و کوه و کمر. بعد از مدتی دیگر ذکر کارهای متهورانـه خانم نامبرده آقای رییس با لحنی کـه انگار من مقصرم کـه ایشان که تا حالا توضیح نداده اند "خب کـه چی؟" سوال فرمودند من چرا نپرسیده ام کـه ایشان به منظور چی اینحرفها رو به منظور من گفته اند؟ و منـهم "سبب از ایشان بپرسیدمـی"! آقای شوقی گفت منظورش اینستکه بپرسم چرا این خا نم کـه ماشالا اینـهمـه مـیپرد وزمـین مـیخورد "چرا سرش نمـیشکند؟" من اگرچه قیـافه ام داد مـیزد عنقریب هست که ازرابطه آقای گودرزی و با آقای شقاقی یک شاخ دیگر هم یک جای کله ام بزند بیرون, خیلی عادی سوال کردم "آقا چرا ؟" . اما نگاه فیلسوفانـه آقای شوقی حالیم کرد کـه کور خوانده ام و ایندفعه هم از پرسیدن سوال بطور کامل غفلت کرده ام ، بعد چشم کورشد وجان ازنابدترم درون آمد که تا یک سوال سه سطری سرهم کردم کـه معنی اش درست همـین "آقا چرا؟" ای بود کـه قبلا گفته بودم. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونـه من آقای رییس کـه در اینزمان ژست فیلسوفانـه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان به منظور شما بگم عینی جان" و در ادامـه توضیح داد به منظور اینکه خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشـها را انجام مـیدهد،یعنی اینکه "همـینجوری یلخی نمـیپرد". بعدش هم به منظور اینکه مطمئن شود کـه من منظورش را فهمـیده ام گفت کـه هرچیزی یک قانون به منظور خودش دارد کـه اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام مـیشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمـی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود مـیاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم بـه من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیـا منطقه این حرف را قبول دارم یـا نـه؟. نمـیدانم اگر شما جای من بودید چه مـیگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یـا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر حتما حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را درون باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نـه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونـه من آقای رییس کـه در اینزمان ژست فیلسوفانـه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان به منظور شما بگم عینی جان" و در ادامـه توضیح داد به منظور اینکه خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشـها را انجام مـیدهد،یعنی اینکه "همـینجوری یلخی نمـیپرد". بعدش هم به منظور اینکه مطمئن شود کـه من منظورش را فهمـیده ام گفت کـه هرچیزی یک قانون به منظور خودش دارد کـه اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام مـیشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمـی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود مـیاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم بـه من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیـا منطقه این حرف را قبول دارم یـا نـه؟. نمـیدانم اگر شما جای من بودید چه مـیگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یـا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر حتما حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را درون باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نـه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. البته با اینکه جواب مثبت دادم اما همچین توی فکر این بودم کـه بلکه بفهمم بالا خره رابط قضیـه منو خانم نامبرده بادمجان وسط کله من چیست کـه متوجه فشار دندانـهای نیش روی لبهایم نشدم وهمچین لبم را گاز گرفتم کـه صدای ناله ام ایشان را ازجا پراند. آقای شوقی کـه گویـا از نگاهی پراستفهام من بـه مکنونات دلم پی بود, آمد اینترف مـیز دستی بـه پشتم زد و پدرانـه گفت حالا کـه قبول دارم اگر قائده و قانون رایت بشود کار درست انجام مـیشود بعد طبق برهان خلف "لابد یک جای کار برخلاف قانون عمل شده کـه سرمن شکسته است" و برای اینکه بلحاظ علمـی-منطقی مولای درزاستدلالش نرود اضافه کرد "کارها حساب دارند" چون کـه اگرقرار بود کارها اتفاقی روی بدهد طبق حساب احتمالات سر خا نم مـینو لاهیجی مـیباید لا اقل هفته ای پنج بار مـیشکست! منکه مطمئن بودم همـین الان ایشان به منظور این حساب "دو-دوتا چهار-تا"از من تائیدیـه منطقیخواهند خواست منتظر نشدم وشروع کردم کـه بگویم "آقاخلاف قانون بوده یـا قانونی من نمـیدونم" و مـیخواستم ادامـه بدم کـه امااینرا مـیدانم سر صاحب مرده من من همـینجوری خورده بـه تیر و بد جوری هم خورد, اینکه چشم بندی نیست" اما هنوز درون قسمت اول جمله ام بودم کـه آقای شوقی اینبار درقامت یک حقوق دان وارد شد کـه "عینی جان نشد" و برایم گفت کـه "ندانستن قانون موجب فرار از مجازات نیست ". که تا آمدم دهانم را باز کنم کـه آقا کدام خلاف وکدام ندانستن قانون؟ مشفقانـه برایم توصیـه داد "همـین الان خودم اعتراف کردم کـه "نمـیدانم خلاف بوده ...یـا نـه".با اینکه از قبل تصمـیم گرفته بودم مطلب را بـه شوخی برگزار کنم و خودم را کنترل کنم, نزدیک بود از کوره درون بروم. آقای شوقی کـه دید ممکنست از کوره درون بروم، بلحنی مشفقانـه گفت "اما اما، اتفاقا درهمـینجور موارد استکه آقای شوقی بهترو بیشترمـیتونـه بشما کمک کنـه". گویـا از قیـافه ام خوا ند کـه حرفش نیـاز بـه توضیح بیشتری دارد چون بدون اینکه سوالی کرده باشم ادامـه داد کـه لابد مـیدانم به منظور هرجرمـی مجازات ازیک مـینیمم که تا یک ماکزیمم درقانون پیش بینی مـیشود کـه تشخیص ان با قاضی است. توضیح داد; اگر پلیس یک گزارش خوب بدهد یعنی اعلام کند کـه این مجرم پسرخوبی بوده وازاشتباه خود پشیمان است، درتمام مدت همکاری کرده وهرچه کـه مـیدانسته را دراختیـار پلیس گذاشته، آنوقت دادگاه بـه احتمال زیـاد کمترین مجازات را تعیین مـیکند. برعاگرمجرم همـه چیزرا انکارکند، هیچ همکاری نکند و اظهار ندامت نکند آنوقت بیشترین مجازات را برایش مـیبرند. احتمالا حتما خیلی "بد-جوری" بـه آقای شوقی نگاه کرده باشم کـه گفت لازم نیست نگران باشم چون بیشترپلیسها وافسرهای آگاهی اورا مـیشناسند، مخصوصا جناب سرگرد اسالمـی رییس کلانتری منطقه کـه تاحدودی شاگرد ایشان بوده و حرف آقای شوقی را دربست قبول مـیکند. برایم توضیح داد منظورش اینستکه اگر من ماجرا را تمام و کمال تعریف کنم واسم مجرمان اصلی را بگویم ایشان بـه جناب سرگردخواهند گفت من پسرخوبی بوده ام وجناب سرگرد گزارش خوب خواهد نوشت، اما اگرنـه، بیچاره مـیشوم. هشدار داد کـه من خبر ندارم زندان چقدر بد هست اما بدتر از همـه اینستکه درون زندان آدم با قاتلها و قاچاقچی ها هم سلول مـیشود، مخصوصا اضافه نمود من چون تجربه ندارم نمـیدانم آنـها چقدر خطرناک هستند اما ایشان این چیزها را تجربه کرده اند. محض کنجکاوی پرسیدم "آقا یعنی راست راستی شما آفتادین زندان؟ اونم پیش آدمکش ها ؟" کـه آقای شوقی برایم روشن کرد کـه نـه خیر فقط بعنوان مثال همچین حرفی را زده و الا که تا بحال پایش هم بـه کلانتری نرسیده است. اما بهرحال برگشت سرحرف قبلی اش و گفت اما شرط اینکه سفارش منرا بـه رییس کلانتری د " اینـه کـه شما صادقانـه همـه چیز رو بمن بگی" منـهم بیدرنگ گفتم "آقا مـیگم, اما چیزی کـه نمـیفهم اینـه کـه اصلا چرا حتما پای پلیس وسط بیـاد؟ " بعدش هم ادامـه دادم کـه "آقا سرمن شکسته، منم کـه از دستی شاکی نیستم بعد چرا حتما وقت پلیس گرفته بشـه؟" آقای شوقی یک نگاه عاقل اندر سفیـه بمن انداخت وگفت کـه هرجرمـی دوجنبه دارد یکی جنبه خصوصی ودومـی جنبه عمومـی، توضیح داد اینکه من ازکسی شکایت ندارم فقط ازجنبه خصوصی جرم موثر هست اما جنبه عمومـی جرم بخاطر احقاق حق جمعی جامعه جای خود محفوظ است. پرسیدم "فقط کله من یکی شکسته حق عمومـی دیگه چیـه؟ آقای شوقی درپاسخ گفت کـه جوان هستم و خام، وادامـه داد همـینکه همـه مدرسه الان دارند درون مورد شکستن کله من صحبت مـیکنند یعنی اینکه جرم جنبه عمومـی هم دارد وهشدارداد کـه اتفاقا بهمـین دلیل من حتما همکاری کنم که تا مجرمان اصلی شناسایی شوند وپرونده هرچه زودتر فیصله پیدا کند، اینکار بنفع خودم هست چون هرچه بیشتر کش پیدا کند عده بیشتری از ان مطلع مـیشوند وجنبه عمومـی جرم گسترش مـیابد. درون اینجا آقای شوقی از من خواست دوباره قول بدهم کـه حقیقت را بدون کم و کاست بایشان بگویم که تا بهتر بتواند بمن کمک کند. منـهم چشمم کوردوباره قول دادم کـه فقط حقیقت را بگویم و بجز حقیقت چیزی نگویم. آقای توضیح داد به منظور اینکه کارمن راحتتر بشود ازاین ببعد ایشان سوال مـیکنند منـهم حتما بدون مکث , خیلی فوری ودریکی دوکلمـه بـه سوال ایشان جواب بدهم وحاشیـه ها را بگذارم به منظور یک فرصت دیگر، مگر اینکه آقای شوقی توضیح بیشتررا لازم بداند. اقرار بـه اینکه خانومـی درون کار بوده ! آقای شوقی با استفاده ازتکنیک غا فلگیری گفت خیلی زود بگو اسمش چی بود؟ و من درون جواب پرسیدم "اسم کی آقا؟" بذار اینجوری بپرسم "شوهرش بود یـا برادرش, سریع, لطفا؟" گفتم آقا منکه علم غیب ندارم ازکجا بدونم؟" آقای شوقی گفت بعد یعنی متوجه نشدیی کـه ضربه را زد برادرش بوده یـا شوهرش، بعد تا اینجا قبول داری کـه فرد دیگری ضربه را وارد کرده . بـه اعتراض گفتم " آقا شما حرف تو دهن من مـیذارین" واینکه من نگفتم دیگری ضربه زده . آقای شوقی گفت عزیزم وقت تلف نکن, بعد کی حتما بدونـه. جواب دادم کـه شما مـهلت ندادی من جمله ام تمام بشود من داشتم مـیپرسیدم من ازکجا بدانم کـه سوال شما درمورد شوهریـا برادرکدامـیک از آنـها است. آقای شوقی کـه گویـا از تاثیرتکنیک غافلگیری خودش بوجد آمده بود گفت "آفرین بعد اقرار مـیکنی کـه بیش از یک خانم درون اینکاردخالت داشته، درسته؟" من هم بیدرنگ جواب دادم "اونکه بعله آقا" و ادامـه دادم بهتر هست ایشان بترتیب بگوید منظورش شوهر یـا برادر کدام یکی هست تا من جواب بدهم. آقای شوقی ابروهایش را بهم کشید وگفت " سر شما شکسته من از کجا مـیدانم پای چه خانمـی درکار بوده?". منـهم جواب دادم مگرمنظورایشان همان خانمـهایی نیست کـه قبلا ازمن پرسیده بود آیـا اسم آنـها بگوشم خورده یـا نـه, و ادامـه دادم "آقا یکی شون کارآگاه بود, اسم خا نم شما روکه خودم مـیدونم، لازم نیست شما زحمتشوبکشی، الان یـادم مـیاد, نگین آقاها توک زبونمـه"که آقای شوقی گفت "خا نم مـینو لاهیجی". ولی درون همانحال کـه این جمله را ادا مـیکرد یکی دیگر ازهمان نگاه ها را بمن انداخت کـه یعنی, یـا من خیلی شوت هستم یـا فکرمـیکنم اوازمرحله پرت است. بهرحال بعد ازمکثی کوتاه گویـا صلاح دید بهتر هست جنگولک بازی مرا زیرسبیلی درکند وازدردیگری وارد شود وگفت "اصلا اینرا فراموش کن". سپس با تن صدایی مـهربان ادامـه داد کـه قبول دارد عجله کرده و بجای اینکه اول ازمن بپرسد آیـا درحوالی زمانی کـه جرم بوقوع پیوسته آیـا اصلای آنجا بوده هست یـانـه ازمن اسم ونسبت آنـها را پرسیده هست که کاردرستی نبوده است. ازمن خواست اول خوب فکر کنم بلکه یـادم بیـاید, ولی مـهلت نداد فکرکنم وگفت خیلی سریع باین سوالش با همان صداقتی کـه در من سراغ دارد جواب بدهم. من کمـی سرم را خاراندم وجواب دادم کـه اتفاقا خودم هم بعد ازحادثه یک کمـی کـه حالم جا امد فکر کردم شاید یکنفرمنرا با شخص دیگری اشتباه گرفته وبا پتک زده باشد توی سرم. بهمـین خاطرازخانومـه همـین مطلب را پرسیدم و مـیخواستم بگویم اوبهم گفته ازیکی دودقیقه قبل ازبرخورد هیچکسی غیرازمن درشعاع ۱۰-۱۵ متری تیرومن مشاهده نشده وصد درصد اطمـینان داد کـه این تخم دوزرده را خودم بتنـهایی کردم , اما هنوز کلمـه خانومـه را تمام نکرده بودم کـه آقای شوقی با ان شم تیز پلیسی اش گفت "پس خودت اقرار مـیکنی کـه بهر حال خانوم درون کار بوده، ها؟"، و همچون کارگاهان زبردست کـه کلید کشف جرم را درتناقضات حرفهای متهم پیدا مـیکنند ادامـه داد "این دفعه کـه من حرف توی دهن شما نگذاشتم، منکه حرفی از خنم یـا آقا نزدم، زدم؟" منـهم جواب دادم "بعله آقا بود". درون اینجا آقای شوقی خیلی سریع چند کلمـه را رو کاغذش یـادداشت کرد و پرسید "خب اگر موافقی ادامـه بدیم؟" منـهم گفتم هرجور ایشان صلاح بداند. آقای شوقی خواستکه خیلی خلاصه ولی با ذکر جزئیـات بگویم با خانومـه چه مـیکردم؟ من داشتم فکر مـیکردم کـه چه حتما بگویم کـه آقای شوقی خودش کارم را راحت کرد و گفت اگر خجالت مـیکشم بگویم من با او چه مـیکردم عیب ندارد و مـیتوانم بجایش بگویم خانومـه با من چکار کرد منتها خیلی دقیق, و جمله اش را اینجور تمام کرد کـه " کاری کـه او کرده کـه تو نباید خجالت بکشی" جواب دادم آقا خجالت کدام است, آقای شوقی پرسید "اول چکار کرد؟" جواب دادم کـه دستمالی را درآورد اول مـیخواست خودش پاک کند اما بعد پشیمان شد و داد بمن کـه پاک کنم . آقای شوقی فاتحانـه گفت "خب! خب! مـیتونی بگی آیـا فهمـیدی کـه دستمال رو به منظور چه منظوری بتو داد؟" جواب دادم "بله آقا" پرسید "برای چی؟" بی معطلی جواب دادم کـه آقا خب معلوم هست دیگربرای اینکه خونرا پاک م. کارگاه ما با نکته سنجی فراوان گفت "پس قبول داری کـه خون هم درون کار بوده ". درون این لحظه آقای شوقی با روندی آهسته و شمرده اقرار های منرا اینجور خلاصه کرد که: بعد خانومـی درکار بوده و خونـهم بوده, و ناگهان از جایش برخاست وگفت "لطفا خیلی تند بگو اسمش چی بوده؟" پرسیدم "کی آقا خانومـه?" کـه سرش را پایین آورد یعنی بله گفتم "آقا والاعقلم نرسید بپرسم اخه هنوزم گیج بودم" آقای شوقی کـه از پیشرفت خود خیلی راضی بنظر مـیرسید نگاهی بمن انداخت کـه هیچ معنی جز این نداشت کـه بهم حالی کند "پسر جان بیخودی وقت تلف نکن، بقیـه اش را هم بهمـین راحتی از زیرزبانت مـیکشم بیرون" و دوباره تغییر رویـه داد وگفت سوالی را کـه مـیخواهد بپرسد فقط جنبه کنجکاوی دارد و من اگرخجالت کشیدم یـا بهر دلیل مـیل نداشتم جواب بدهم آزادم. خیلی هم هوش نمـیخواست کـه آدم بفهمد درون این سوال حتما ملاحضات خاصی درون کار باشد کـه آقای شوقی اینحرف را زد والا کـه آقای شوقی همـیشـه مـیگفت اگرجواب را نمـیدونی یـا مـیل نداری جواب بدی اشکالی ندارد. داشتم توی مغزم دنبال جواب مـیگشتم کـه آقای شوقی سوال کرد "ببینم پسرم خانومـه قاعده بود؟ منـهم گفتم "والا آقا درست نمـیدونم اما ازحرف زدنش مـیشد بگی" اره خیلی بقاعده بود". آقای شوقی به منظور اینکه مطمئن شود سوال را درست فهمـیده ام و همـینجوری جواب را نپرانده ام گفت جانم "منظورم قاعده ماهانـه هست ها" گفتم "آقا راستش اونشونمـیتونم صد درون صد بگم". این جواب من گویـا چیزی رو به منظور اقای شوقی روشنتر نکرد بعد پرسید "آقای عینی منظورم اینـه کـه در پریود بود؟". درست بیـادم نمـیاید کـه وقتی آقای شوقی بـه اینجای سوال و جواب رسیده بود من دقیقا معنی سوالش را فهمـیده بودم یـا نـه, اما دیگربرایم جای شک نبود کـه سوالش نمـیتواند ربطی بـه متانت وطرزصحبت خانمـه داشته باشد اما درهرحال ترجیح دادم کمـی بیشترکش اش بدهم , لذا بـه ایشان رساندم کـه منظورش را فهمـیده ام, ولی درمورد جواب ان اگرچه مطمئن نیستم اما فکر مـیکن جواب بله باشد چون طوری شمرده و خوب حرف مـیزد کـه مـیشد بگویی پریود کـه سهل هست اگر قرار بود بنویسدعین کتاب؛ ویرگول، فولستاب، علامت سوال را هم رعایت مـیکرد, "خیلی بـه قاعده حرف مـیزد". آقای شوقی کـه دید از اینراه چیزی نصیب اش نشده بهم یـاد آوری کرد کـه بارها توصیـه کرده اگر چیزی را مطمئن نیستیم بهتر هست بگوییم نمـیدانم که تا اینکه یک جواب نامربوط بدهیم و افزود " شما نمـیگی فولستاب وعلامت سوال اخه چه ربطی داره". و ادامـه داد منظورش اینستکه آیـا ان خانومـه حیض بوده؟ وانمود کردم کـه گویـا من حیض را با هیز اشتباه گرفته ام ودرمخالفت گفتم "هیز کدومـه آقا، این حرفها چیـه تو دهن دانش آموز مـیذارین؟".آقای شوقی با دستپاچگی گفت "من کی گفتم هیز؟" و ادامـه داد کـه معلوم استکه من اصلا معنی این کلمـه را نمـیدانم ولی جواب مـیدهم و پیشنـهاد کرد اصلا بهتر هست این سوال را کـه خیلی هم مـهم نیست فراموش کنیم و برگردیم سرسوالات اصلی. جواب دادم هرطور مـیل شماست. اما گویـا ایشان خودش نمـیتوانست ازاین یـافته رنگین بگذرد چون دوباره درون خلاصه جوابهای من دوباره آنرا باینقرارخلاصه کرد: "خب خانوم درکار بوده، بشما دستمال داده, پریود هم بوده بعد دستمال به منظور پاک همان خون بوده ، درسته؟ جواب دادم "آقا لابد همـینطوره کـه شما مـیگین "منکه بقول شما معنی این چیزها رونمـیدونم " آقای شوقی پیشنـهاد مـیکند بهتر هست از این قسمت بگذریم و برویم سراین سوال کارهایی کـه که خانومـه انجام داد من بدون معطلی جواب دادم "آقا کلا کمک کرد دیگه". آقای شوقی یـاد آوری کرد کـه قرار هست کلی گویی نباشد و پرسید "خب بـه کجای شما دست زد" جواب دادم "اه اه آقا بـه پشتم " وآقای شوقی مـیگوید "خب خب دیگه ؟" منـهم با تردید شلوارم را نشان دادم ، آخر ان خا نم کمک کرده بود که تا خاک پشت کتم وشلوارم را بتکانم. آقای شوقی دوباره یکی از ان نگاه ها بمن مـیاندازد و مـیگوید صلاح نمـیداند بیشتر درون مورد جزئیـات کارهایی کـه بین من و خانومـه انجام شده بپرسد اما مـیگوید درون همـین حد هم کـه گفته ام کافی استکه نشان بدهد اینکه مـیگویم خانومـه اسمش را بمن نگفته با عقل جوردرنمـیاید. مـیگوید چطور ممکن هست خانم بمن دستمال داده کـه خون او را پاک کنم ، بعد هم از بالا که تا پایین من را دستمالی کرده ,اما و ما اسم همدیگر را نپرسیده باشیم؟ من جواب دادم آقا منکه گفتم همچین گیج بودم کـه عقلم نرسید و الا حتما محض تشکر مـیپرسیدم , وادامـه مـیدهم ولی ان خانم هیچ دلیلی نداشت اسم منرا بپرسد. آقای شوقی پوزخندی مـیزند وبی مقدمـه از من مـیخواهد خیلی سریع جواب بدهم آخر چرا ان خانم حتما به پایین تنـه من دست زده باشد. جواب دادم خب چون اینکه دلش به منظور من سوخته بود. آقای شوقی مـیگوید "هه هه دلش سوخته بود زنـها همشون اولش همـینو مـیگن" وادامـه مـیدهد من بی تجربه هستم و نمـیدانم چه مارهایی هستند این زنـها. بـه اینجا کـه رسیدیم من درون اعتراض گفتم آقا "شما دارید بـه همـه زنـهای شریف اهانت مـیکنید. آقای رییس کـه متوجه اشتباه خود شده بود گفت کـه بهیچوجه منظورش این نبوده ، بلکه فقط همـین خانم خاص را درنظرداشته. من دیگر داشتم جوش مـیاوردم گفتم آقا شما مثل اینکه درست متوجه نمـیشویدو همـینجوری بهی کـه ندیده اید تهمت مـیزنید. پیش از اینکه آقای شوقی بتواند چیزی بگوید افزودم داستان همـین هست که مـیگویم، من توی خیـابان افتاده ام دماغ و سرم پر ازخون شده یک خنم محترمـی از روی دلسوزی مادرانـهدلش برهم آمده و یک دستمال بمن داده کـه خون دماغم را پاک کنم وووو، شما هرچیزی کـه دلتان مـیخواهید توی گزارشتان بنویسید من آنرا امضا مـیکنم اما اگر یک کلمـه دیگردر مورد ان خانمـه بد بگوئید من مـیروم بیرون. آقای شوقی گفت بهیچوجه نمـیخواسته غیبت کند و یـا بـه خانمـهااهانت نماید د بلکه مـیخواهد حقیقت روشن بشود و من جواب دادم کـه ایشان باینترتب بـه همـه زنـهای خوب ازجمله خانم خودش هم اهانت کرده. درون اینـهنگام آقای شوقی مـیزش بلند شد و در حالیکه دست خود را بالا مـیبرد آمد بطرف من. اولفکر کردم اینکه من خانمش را بـه ان خانمـه مقایسه کرده ام بد جوری بـه غیرتش برخورده و خونش بجوش آمده و الان هست که بی اراده مرا کتک بزند بهمـین خطر آماده بودم کـه در بروم ، اگرچه که تا بحال ندیده بودم و نشنیده بودم آقای شوقی با دانش آموزی برخورد فیزیکی یـا از روی عصبیت کرده باشد. اما همـینکه یک کمـی آمد جلو دیدم انگشت سبابه اش را برد طرف بینی اش کـه یعنی ساکت باشم و فهمـیدم کـه گویـا آقای رییس تازه متوجه شده کهی یـاانی پشت درون فالگوش ایستاده اند. با ایما واشاره بمن فهمند اگر سکوت کنم همـین الان درون را باز مـیکند ومچ آنـها را مـیگیرد. منکه از دوران مدرسه ابتدایی درون امر فالگوشی از دفتر تجربه اندوخته بودم پیش خودم گفتم چه خوش خیـال اند جناب شوقی ما. درواقع شاید آقای شوقی ازمعدودانی بود کـه خبر نداشت فالگوش وایسادن پشت دراتاق ایشان از رسوم تثبیت شده مدرسه مدرسه تحت مدیریت ایشان است. تقریبا تمام بچه هایی کـه نمره انضباط شان زیر ۱۳-۱۴ بود، تمام مستخدم ها,یکی ازمعاونین و ۶-۷ نفرازمعلمـها هرکدام کم و بیش درامور پخش اخبارو افزودن حاشیـه های کمـیک بـه صحبتهای آقای شوقی اهتمام و مشارکت داشتند. البته لازم بذکر هست که این امرخطیربدون همکاری صمـیمانـه آقای نعمتی کـه با حفظ سمت ماموریت نگهبانی ازدفترریـاست دبیرستان را هم برعهده داشت مقدورومـیسورنمـیشد. آقای شوقی نوک پا وپاورچین-پاورچین رفت سراغ درو بخیـال خودش خیلی ناگهانی دررا بازکرد, لابد بـه این امـید کـه حد اقل انی کـه از کلید نگاه مـیکرده را غافلگیر خواهد کرد ومچ یکی دونفر را هم کـه بغل دست او هستند مـیگیرد. منـهم پشت سر آقای شوقی بودم باین امـید کـه با استفاده از فرصت فلنگ را ببندم. وقتی آقای شوقی.دررا بازکرد، همانطورکه انتظارداشتم که تا شعاع ۷-۸ متری دفتراثری ازجنبنده ای نبود. سمت چپ, آقای نعمتی جلوی ابدارخانـه محکم مچ دست نبوی را گرفته بود وانگار بهیچوجه متوجه آقای شوقی نشده, با صدای بلند باومـیگفت آقای رییس درساعت درسی هچ دانش آموزی را بدفترش راه نمـیدهد. ناصر با یک محصل کلاس پنجم طبیعی دم راه پله های طبقه سوم ایستاده بودند و شدیدا درمورد موضوع ظاهرا مـهمـی با هم حرف مـیزدند ومثلا روحشان هم خبردار نبود کـه آقای شوقی دارد آنـها را نگاه مـیکند. آنطرفتر جلوی تابلوی برنامـه امتحانات خلیل و خسروداشتند بلند بلند با هم بحث مـید کـه امتحان زبان ساعت ۲ روزسه شنبه همـین هفته کـه مـیاید هست یـا ساعت ۲/۱۵ سه شنبه دوهفته بعد. توی راه پله های طبقه طبقه پایین یکی از بچه های کلاس چهارم ریـاضی چندتا گچ رنگی دستش گرفته و داشت مـیرفت پایین. آقای شوقی کـه دید دستش بـه جایی بند نیست, دیواری از دیواران تک-محصل پیدا نکرد و اورا صداکرد کـه "آهای, آقای دانش آموز بیـا اینجا ببینم" احتمالا مـیخواست او را توبیخ کند کـه در ساعت درس چرا توی راهرو پلاس است، و به احتمال زیـاد تران دانش آموز هم جوابی درون این حدود مـیداد کـه آقای معلم مثلثات یـا هندسه او را فرستاده کـه ازدفتر برایش "گچ رنگی فرنگی" بیـاورد. بهر حال دانش آموزمربوطه بسمت آقای شوقی حرکت کرده بود کـه من با استفاده از شلوغی بازار"حب جیم" را خوردم وبا یک مانورخودم را بطبقه اول رساندم، اما فکر کردم بهتر هست اول ازآبخوری توی حیـاط آبی بخورم وبعد برگردم سرکلاس ادبیـات اقای فربیز, اگرچه کمترازده دقیقه بـه زنگ تفریح مانده بود. دست وپا چلفت یـا قهرمان مدرسه بعد از اینکه با اجازه وارد کلاس شدم برخورد بچه ها همچین بود کـه انگار یکی از بچه هایی کـه برای مدرسه مدال آورده بعد از دوهفته از مسابقات برگشته باشد، اول فکر کردم مـیباید یک کلکی درکارباشد.آخر از بعد قضیـه ضربت خوردن کذایی ، من شده بودم سمبل دست و پا چلفتی مخصوصا درون امر بازی. پسر بیعرضه ای کـه اش نخورده دهانش سوخته بود، داداش کوچیکه ۱۲-۱۳ ساله ه کتکش زده بود، اززور خاک برسریم رفته بودم ازلای درحیـاط پاچه زن همسایـه را دید ب پیرشان کـه از نانوایی مـیآمده ازبشت عصا کرده بود بـه فلانجایم منـهم از ترس افتاده ام توی حیـاط, وسط پیشانیم خوردهپله، ووبگیروبرو بادمجان پیشانیم هم شده بود سند بیعرضگی ام, کـه هیچ جوری هم نمـیشد قایم اش کرد. حالا, درکمترازدوساعت, چه جوری مـیشد این استقبال گرم و محترمانـه را باورکرد. آقای فربیزدرصندلی خودش نشسته بود و درحالیکه ظاهرا سرش توی ورقه بچه ها بود گفت "به بـه شاه پسر بفرما سرجات" و بدون اینکه من یـا دیگری چیزی گفته باشد ادامـه داد " اما مرگ من مختصر و مفید تعریف کن". بچه ها هم تند تند کنار دست خودشان جا باز مـید که تا من بروم پهلویشان بنشینم. من اما مـیخواستم بروم سرجای خودم ته کلاس ور دست سیـا، گرچه او از همـه بیشتردرساختن قصه های مسخره درمورد سرم دست داشت. پیش خودم هم تصمـیم گرفته بودم درون مورد صحبتهایم با آقای شوقی حرفی ن، البته نـه اینکه از نظر اخلاقی اینکار را درست ندانم، بیشتر باین خاطر کـه مـیدانستم هیچ فایده ای هم ندارد، چون بچه ها بالاخره آنچه را کـه خودشان فکر کنند بامزه تر هست تعریف مـیکنند و کاری هم بـه حرف من نخواهند داشت، یعنی سنت رایج این بود منـهم قبلا همـین کار را کرده بودم و بعدش هم کردم. خیـالتان را راحت کنم که تا ازجلوی کلاس برسم سرجای خودم بعضی از بچه ها مـیخواستند کـه در مورد فلان حرف کـه به آقای شوقی زده بودم برایشان بگویم قبل از آمدن من صحبتها بـه کلاس رسیده بود, البته نسخه فکاهی شده ای از آنـها. از آنروز ببعد هم من هیچگاه مستقیما چیزی درون مورد حرفهای آقای شوقی و جوابهایم نگفتم مگر درتصیح مواردی کـه حرفها بطور شدیدا اغراق شده بـه نفع من و با تحریف صریح حرفهای آقای شوقی گفته مـیشد. انگار بچه ها مسابقه گذاشته بودند هرچی جول درون مرد مشنگ بودن رشتی ها شنیده اند را بچسبانند بآقای شوقی انـهم درهمـین ۱-۱/۵ ساعت گفتگوی من و ایشان درون این مـیان به منظور اینکه آقای شوقی مشنگ ترجلوه داده شود من مـیباید حرفهای زبلانـه تری زده بودم . این حرفها ظرف یکروز از کلاس بـه تمام مدرسه رسید. حالا دیگه من شده بودم بچه زبلی کـه هممدرسه ایـها به منظور رفیق شدن باهام حاضر بودن باج . البته طبق روال جاری مدرسه این دوره طلایی منـهم فقط مـیتونست تاپیش اومدن سوژه بعدی ادامـه پیدا کنـه, یعنی هفت، هشت که تا ده روز. خلیل مـیگفت "الاغ جون " بایدازاین فرصت نـهایت استفاده رو"چی چی؟" وخودش با قهقهه مـیگفت "یم جونم, یم" مثلا ادای "دکتربسیطی" مشاورومجری برنامـه کارگران رادیو را درمـیآورد [پرانتز:خلیل درتلفظ حروف شین وسین زبانش قاطی مـیشد، دکتر بسیطی هم کمـی نوک-زبانی حرف مـیزد، منظورم یـاد آوری این نکته استکه آنوقتها تفنن برمبنای مشکلات جسمـی وفیزیکی افراد چنان عادی بود کـه خلیل کـه خودش گاهی بخاطر "سین-شین" دست انداخته مـیشد, براحتی بخود اجازه مـیداد با درآوردن ادای حرف زدن دکتر بسیطی تفنن کند]. ، خب بچه های گروه خودمان کـه من را مـیشناختند و از اغراق و تفریط ها آگاه بودند اما ان بچه هایی کـه از دور مرا مـیشناختند یـا تازه ماجرا را مـیشنیدند فکر مـید خبری هست ومن از ان زبل های آ ب زیرکاه هستم کـه همـه کارها را کرده ام و آخر سرهم براحتی توانسته ام رییس دبیرستان را خیط کنم. بچه های خودمان مخصوصا سیـا و خلیل هم هی بـه این قضیـه پرو بال مـیدادند، یعنی درون کنار داستانـهای حاضر جوابی و خیط آقای شوقی داستانـهای دیگری هم اززبلی اینجانب نشر مـیدادند. نتیجه این بود کـه آنـها کـه ازدوراین حرفها را مـیشنیدند آنـها را با آب وتاب به منظور دوستان وفامـیل هم تعریف مـید وبعضی بچه خرپول ها ( بـه بچه هایی کـه لباسشون اتو کشیده بود مـیگفتیم بچه سوسول یـا خرپول) حاضر بودند سبیل ما را چرب کنند که تا بتوانند پیش رفقای خودشان پز بدهند کـه با ما دمخورهستند-معمولا بعد از اینکه از نزدیک با آنـها آشنا مـیشدیم مـیفهمـیدیم همچین هم بچه خرپول نیستند کـه هیچ، تازه درسوسول بودنشان هم حرف است، کـه دونمونـه از این بچه ها یکی سینا بود و دیگری پسری بنام محسن تقوایی . گفتم کـه بعضی از هممدرسه ایـها به منظور رفیق شدن با من دم سیـا و خلیل رو مـیدیدن و ماها رو بـه بستنی فروشی خوشمرام، کافه قنادی شاه رضا یـا چلوکبابی الوند دعوت مـی وگاهی یکی دوتا از فامـیل یـا بچه محل ها روهم بعنوان شاهد همراه مـیاوردند لابد به منظور اینکه بآنـها نشان بدهند کـه ازنزدیک با قهرمان ماجرا رفاقت دارند. یـا حد اقل ما کار آنـها را اینجوری تعبیر مـیکردیم البته اشتیـاق بعضی از هممدرسه ای ها به منظور رفیق شدن با من و ما زمـینـه های دیگری هم داشت: پیش از ان نگفتن اسم بچه ها درماجرای سرقت پیراشگی ها از بوفه یک کمـی اسم منرا تو مدرسه سر زبانـها انداخته بود بعد از انـهم آمدن عوض کفاش بعنوان ولی من بمدرسه موجب شد کـه دیگر هروقت لازم مـیشد بچه ها ولی شان را بیـاورند منرا معاف مـید, گفتگوبا آقای شوقی هم کـه با ان اغراقها خبرش پخش شد همگی دست بدست هم دادند وحسابی سوکسه بنده رادر مدرسه بالا بردند. یـادم مـیاید یک همکلاسی داشتیم بـه اسم شـهمند کـه سرولباس تروتمـیزی داشت و پدرش گویـا وکیل بود اوبه سیـا پیشنـهاد کرده بود باهم برویم بستنی فروشی خوشمرام سرچهارراه پهلوی، من اول ناز کردم و گفتم "بابا من حرفی ندارم با شـهمند ب". بار اول کـه ناز من را از سیـا شنیده بود آمد سراغم کـه "مادر سگ این گه ها چیـه مـیخوری؟. (شاید قبلا گفته باشم خلیل راه اظهار صمـیمـیت را فحش های رکیک مـیدونست).بعد از کلی فحش و تهدید تازه زبونش نرم مـیشد و برایم توضیح مـیداد کـه اگر فرصت را غنیمت نشمارمچند روز دیگر باد آورده را باد مـیبرد. مـیگفت هیچ لازم نکرده کـه من نگران این باشم کـه با امثال شـهمند چه حرفی حتما ب. بهم نصیحت مـیکرد کـه "من و اون سیـای مادر ..ده کـه نمردیم ،که تو حرف بزنی، اصلا راستشو بخوای اگه هیچ زری نزنی بهتره " مـیگفت بجای این عشوه های شتری بهتر هست بفکر بستنی-فالوده مخلوط و پلمبیرهای مفتی باشم کـه مـیخواهیم ازاین بچه پولدارتیغ بزنیم وقراراست خودمان را با ان خفه کنیم!. خلاصهخودشان با داوطلب ها قرار را مـیگذاشتند، یکبار کـه با شـهمند قرار گذاشته بودند اوپسر ویکی ازبچه محلهایش را همراه آورده بود, گروه ما هم شامل سیـا وخلیل بود,منـهم کـه آرتیسته بودم وحضورم الزامـی بود. درحاشیـه اینرا بگویم کـه اساسا پای اصلی مـهمانی، عروسی واینگونـه مفت-چریـها ما سه نفر بودیم و سایر بچه های گروه کمتر درون این امور خطر مشارکت مـید مگر اینکه ما سه نفر به منظور اثبات شیراین کاریـها یمان جدی آنـها را هل مـیدادیم. بهرحال آنروز عصربعد ازمدرسه شش نفری رفتیم خوشمرام, مـهمان شـهمند و پسر اش. بازهم من مثلا بـه نشانـه شکسته نفسی زیـاد حرفی نزدم، حرفها را سیـا و مخصوصا خلیل مـیزدند ناها با چنان جزئیـاتی گفتگوهای بین من وآقای شوقی را تعریف مـید کـه من خودم هم خودم هم کم کم داشت باورم مـیشد کـه نکند آقای شوقی بیچاره این سوال را پرسیده من ان جواب داهیـانـه را داده ام وحالا یـادم رفته، شـهمند و دوستانش کـه طفلکی ها حق داشتند دهانشان ازمثلا حاضر جوابی های من کف بنماید . آخرش هم ازفرط خوردن چیزهای قروقاطی سیـا بمدت دو روزتمام وخلیل یکروزنتوانستند مدرسه بیـایند چون، خیرسرشان شکمشان ناراحت بود.[Eyni: شیطنت های دبیرستانی ۱: هنربخش تهران ۱۳۴۴-۴۷ قسمت صدوسی وهفت نبرد گله]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 02:08:00 +0000